part : 30

1.1K 239 208
                                    

سلام قبل از اینکه این پارت رو بخونید یه چیزی بگم.
صبح قول دادم اگر نظر و ووتها ترکوند تا شب پارت بعدی رو بگذارم😊
کاری ندارم که همه اونهایی که خوندن ووت دادن و یا نظر دادن یا نه.
من به احترام همون چند تا ریدر بامعرفت و دوست داشتنی که همیشه داستان رو همراهی میکنن پارت بعدی رو آپ کردم.
البته ناگفته نماند که اینترنت پدرم رو درآورد و نصف پارت رو ترکوند و من مجبور شدم دوباره بنویسمش.

نکته‌ی بعدی اینکه این پارت اسمات هست و اگر واقعا سنتون کم هست و هنوز این مسائل براتون زوده وجدانی نخونید.
باور کنید چیزی از داستان رو از دست نمیدید. و اتفاق خاصی هم نمیوفته.

امیدوارم از خوندن داستان لذت ببرید😉

***

هوسوک و یونگی دستهای کوچیک جیمین رو گرفته بودن و هر سه با خوشحالی وارد شهر بازی شدن.
جیمین با چشمهای ستاره بارونش به اسباب بازی‌ها و جمعیت پر سروصدای اونجا نگاه کرد.
اولین بارش بود که به شهربازی میرفت و اونجا براش یه دنیای جدید بود.
سرش رو بالا گرفت و به هر دو مرد نگاه کرد و بعد پرسید.
"آقای هوسوک؟ شما تا حالا اینجا اومدید؟"

هوسوک نیم نگاهی به یونگی کرد و یاد گذشته‌ها افتاد.
"آره خیلی وقت پیش با یه دوست قدیمی اینجا بودم..."
یونگی متوجه منظورش شد و بهش لبخند زد.

وقتی رسیدن جلوی اولین دستگاه بازی یونگی از هوسوک و جیمین پرسید.
"خب باید از کجا شروع کنیم؟"

جیمین با ذوق بچگانه‌ای بالا و پایین پرید.
"از همین..."
و با انگشت به مرد کچل با سیبیلهای پرپشت اشاره کرد که با رجز خونی مردم رو به بازی دعوت میکرد.
بازی، یه چکش بزرگ داشت که باید هدفهایی که از توی سوراخ بیرون میومدن رو باهاش میزدی.

هوسوک به یونگی نگاه کرد و هر دو با هم خندیدن.
اول از همه یونگی آستینهاش رو بالا زد و گفت.
"مینی، حالا بهت نشون میدم چه آپای پر قدرتی داری"
و چکش رو از مرد گرفت.
و شروع کردن به کوبیدن چکش روی صفحه و جیمین و هوسوک با شادی تشویقش میکردن.

بعد از چند دور بازی کردن بالاخره از اون بازی دل کندن و سراغ بازی دیگه‌ای رفتن.

هوسوک چرخ و فلکی که اسبهای بزرگی داشت رو نشون جیمین داد.
"مینی دوست داری سوار اون اسبها بشی؟"

جیمین با دیدن اسبهای رنگی چشمهاش برق زدن.
"آره میخوام سوارش بشم..."
و دست هوسوک رو طرف چرخ و فلک کشید.

یونگی هم از پشت سرشون میومد و با عشق نگاهشون میکردن.

قبل از اینکه به چرخ و فلک برسن، جلوی دکه‌ی خوراکی‌ها ایستادن و مقداری خوراکی خریدن.
یه پاکت بزرگ پاپ کورن و پشمک و مقداری خوراکی دیگه.
که چشم جیمین به تلهای رنگی و با طرحهای مختلف افتاد.
یونگی که متوجه پسر شد پرسید.
"کدومشون رو میخوای؟"

 Thank UWhere stories live. Discover now