part : 34

926 196 99
                                    

بالاخره بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با مرد هیکلی بالاخره رضایت داد تا اجازه بده دست یونگی رو از توی صندوق بیرون بیارن.

حالا پسر جوونی هم بهشون اضافه شده بود و نگاه‌های موشکافانه‌اش روی مونبیول بد جور روی اعصاب دختر میرفت.

تا اینکه یونگی از کوره در رفت.
از جاش بلند شد و روبروی مرد ایستاد.
"آی گُندبک...
تا کی میخوای ما رو اینجا نگه داری؟..."

مونبیول بهش سقلمه زد.
"داری چی کار میکنی؟
کار رو از این خرابتر نکن..."

یونگی چشم غرّه‌ای بهش رفت و گفت.
"از اول خودم باید یه کاری میکردم...
نباید عقلم رو میدادم دست تو...
میخوام مرد و مردونه با خود پارک حرف بزنم، بگم اون پسر منه به تو هم نمیدمش..."

مرد به یونگی نزدیک شد و با دست یونگی رو روی پله هُل داد.
"بشین سرجات...
تا خانم به خونه برگردن و تکلیفتون رو روشن کنه همینجا میمونید."

یونگی عصبی نگاهش کرد و گفت.
"اصلا بگو خود پارک چان هی بیاد...
میخوام باهاش حرف بزنم...
بگو مین یونگی اومده...دوست پسر خواهرش..
بگو زودتر بیاد اینجا..."
و آخر حرفش رو تقریبا داد کشید.

مرد نیشخندی زد و گفت.
"مثل اینکه علاوه بر دزد بودن دیوونه چیزی هم هستی...
اینهایی که گفتی رو من هیچ کدوم نمیشناسم...
الان هم بشین تا خانم بیاد..."

یونگی عصبی بهش توپید.
"خانم کیه؟!..بهت میگم خود اربابت رو صدا کن بیاد."

پسر جوون که به دیوار پشت سرش تکیه زده بود و دستهاش رو تو سینه جمع کرده بود با لحن شل و وارفته‌ای گفت.
"آقا خودشون نیستن...
برای یک ماه رفتن آمریکا...
فقط برادرزاده شون خانم سویان هستن."

نگهبان بهش چشم غره‌ی بدی رفت.
"دهنت رو ببند مونگ ای
صد بار بهت نگفتم، نباید به غریبه‌ها آمار بدی..."

یونگی آهی کشید و شروع کرد با صدای پایینی جوری که فقط مونبیول بشنوه غر زدن.
"من رو ببین که فکر میکردم تو آدم عاقل و کارکشته‌ای شده.
نگو همون مونبیول خل چل چند سال پیشی...
از اول هم گفتم باید بریم پیش یه وکیل..."

مونبیول با آرنج به پهلوش ضربه زد .
"میشه یه دقیقه آروم بگیری ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم..."

یونگی با اخم نگاهش کرد.
"نخیر نمیشه..شما تا الان هر چی فکر کردی بسه...
اینبار خودم باید یه کاری کنم..."

و از جاش دوباره بلند شد و اون مرد رو مخاطب قرار داد.
"آقا؟..."

مرد مثل مجسمه بهش زل زده بود و چیزی نمی گفت.
یونگی سعی کرد لحنش ملایم و اغواگرانه باشه.
"داداش...آقای محترم....
یه لحظه من رو ببین...
الان چند نفر منتظر برگشتن من هستن و حتما از دلشوره  سکته کردن...
الان همسرم و بچه‌ام توی خونه نگرانم میشن...
بذار من برم...."

 Thank UWhere stories live. Discover now