part : 20

1K 236 152
                                    

هوسوک در لحظه انگار سرب توی پاهاش بود با بیچارگی به در نیمه باز اشاره کرد و گفت.
"رفته، هیونگ.
بیچاره شدیم.
حالا جواب یونگی رو چی بدم؟..."

جین به طرف در نگاه کرد و منظور برادرش رو فهمید.
به بازوی هوسوک ضربه‌ی آرومی زد و گفت.
"پس چرا وا رفتی؟
بدو... نمیتونه زیاد دور شده باشه...
حتما هنوز همین اطرافه، زود باش بریم دنبالش..."

هوسوک سعی کرد خودش رو جمع‌ و جور کنه و دنبال جین پاکشون از در بیرون رفت.

نامجون که هنوز از حرفها و بوسه‌ی جین گیج بود به طرف کاناپه رفت و روش ولو شد.
و به حرفهای جین و هوسوک فکر کرد.

چند دقیقه‌ای گذشت که متوجه یه چیز غیر عادی شد.
چند بار پلک زد و به اطرافش نگاه کرد. و ناگهان با چشمهای گشاد شده از جاش پرید و تقریبا جیغ کشید.
"چرا یکی تون کمه؟
تهیونگ؟
اون بچه ریزه میزهه کو؟"
و دور و برش رو گشت.

تهیونگ هنوز خونسرد بود.
"نترس آپا.
گفت میره خونشون."

نامجون بیشتر جیغ کشید.
"چییییی؟؟؟...
جین بفهمه منو میکشههههه...."

تهیونگ که سرش رو بالا گرفته بود تا بهتر آپاش رو ببینه گفت.
"نه من به آپا و دایی گفتم.
اونا هم رفتن دنبالش..."

نامجون که خیالش از بابت جین راحت شد، نفسش رو بیرون داد و دوباره روی مبل ولو شد.
و تا خواست چشمهاش رو روی هم بگذاره احساس کرد شلوارش کشیده میشه.
به پایین پاش که نگاه کرد متوجه یه جفت چشم براق و صورت خرگوشی خوشحال شد.
"مونی...مونی...
آیلومن...آیلومن..."

نامجون که فقط متوجه مونی شد و بقیه‌اش رو نفهمید بهش لبخند بزرگی زد.
"ای جااان مونی...
چی میخوای فسقل من؟"

تهیونگ همونطور که سرگرم بازی خودش بود وقطارش رو روی ریل میگذاشت گفت.
"آیرون منش رو میخواد...'مونی' "

نامجون نگاه چپ‌چپی به پسر ارشدش انداخت و غر زد.
"تو دیگه لااقل نگو، مونی...
بزرگ شدی دیگه، احترام پدرت رو نگه دار"

تهیونگ بی‌خیال شونه بالا انداخت. و به بازیش ادامه داد.

***
جین و هوسوک هر کدوم به یک طرف رفتن و مشغول گشتن کوچه‌ها و خیابونها شدن.
اما چیزی پیدا نکردن.
و هر دو به سمت خونه برگشتن.
جین نفس‌نفس زنون پرسید.
"پیداش نکردی؟"

هوسوک سرش رو به چپ و راست تکون داد.
"هیچی..."

جین گفت.
"پس میرم تا با پلیس تماس بگیرم."

هوسوک با اخم پرسید.
"پلیس چرا؟"

جین همونطور که از پله‌ها بالا میرفت گفت.
"آخه یه بچه فسقلی مگه چقدر میتونه دور شده باشه.
شاید دزدیده باشنش.
شایدم..."
و دیگه ادامه نداد و وارد خونه شد.

 Thank UWhere stories live. Discover now