part : 25

1K 240 151
                                    

حرصی بودنش حتی توی قدم برداشتن‌هاش هم معلوم بود.
درست مثل وقتایی که از عشق نفس توی سینه‌اش حبس میشد و مجبور بود خودش رو کنترل کنه.
محکم زنگ رو فشار داد و منتظر شد تا در باز بشه.
از استرس با انگشتاش روی قاب در  ضربه میزد. و با طولانی شدن انتظارش چند بار دیگه پشت هم زنگ رو فشار داد.
و چیزی نگذشت در باز شد و یونگی با موهای آشفته و بالاتنه‌ی برهنه جلوی روش ایستاد.

هوسوک نگاهی به سرتاپای یونگی انداخت.
قیافه‌ی شکست خورده و داغون یونگی بیشتر اعصاب نداشته‌اش رو تحریک کرد و تنها کاری که به ذهنش رسید رو انجام داد.
خالی کردن حرصش.
مشتش رو با تمام توانش توی صورت یونگی خوابوند.
یونگی از ضربه‌ی ناگهانی که بهش خورده بود گیج صورتش رو گرفت و قدمی به عقب برداشت.
هوسوک هم قدمی داخل گذاشت و دوباره مشت دیگه‌ای توی صورتش کوبید.
این بار یونگی بیشتر به عقب پرت شد.
پشت دستش رو روی بینی و گوشه‌ی لبش کشید و به خون روی دستش نگاه کرد.
سرش رو بالا آورد و مغموم به آلفای عصبانی نگاه کرد.
هوسوک با صدایی که به فریاد بیشتر نزدیک بود باقی مونده‌ی حرصش رو هم خالی کرد.
"تو حق نداری تسلیم بشی...
تو حق نداری اینقدر زود از چیزی که حقته پا پس بکشی...
میفهمی؟ حق نداری..."

و به یونگی نگاه کرد که به دیوار پشت سرش تکیه داد و آروم روی زمین سر خورد.

هوسوک ادامه داد.
"جیمین پسر توعه...
حتی اگر چیزی که اون زن میگه... درست باشه.
فرقش با الان یه سلول جنسی کم ارزشه...
ای تو بودی که بزرگش کردی. تو بودی که بهش اهمیت دادی. تو اولین بار کمکش کردی روی پاهای کوچیکش بایسته، تو بودی که پدرانه بهش عشق دادی...
و مهم‌تر اینکه، اون تو رو پدر صدا میزنه...
از اون گذشته، تو نمیتونی به همین راحتی تمام تلاشمون توی این چند سال رو به باد بدی.
نمیتونی عشقی رو که به خاطر اون بچه سوزوندیم رو بی‌ارزش کنی..."

وقتی حرفهاش تموم شد نفس‌نفس میزد و احساس میکرد گلوش در حال سوختنِ.

به یونگی نگاه کرد که مظلوم زانوهاش رو توی بقلش گرفته بود و به روبروش نگاه میکرد.
اون یونگی رو اینطوری نمی‌خواست.
یونگیِ هوسوک....
آلفایِ عزیزش، اون باید همیشه قوی و مقتدر باشه...
نه اینطور شکسته و داغون.
به صورتش نگاه کرد و خون باریک سرازیر شده و کبودی کنار لبش دلش رو بیشتر به آتیش کشید.

هیچ چیز مثل شکست اون آلفا، نمی‌تونست راحت به زانو درش بیاره...
روی زانوهاش فرود اومد و دستش رو سمت صورت داغون شده‌ی یونگی برد.
انگشتاش رو زیر چونه‌ی مرد گذاشت و سرش رو کمی بالا آورد تا با هم چشم تو چشم بشن.
و اسمش رو صدا زد.
"یونگی؟..."

مرد نگاهش سردرگم بود و انگار مشغول معنی کردن کلمه به کلمه‌ی حرفهای هوسوک بود.
همونطور بهم خیره بودن تا اینکه یونگی بالاخره لب باز کرد.
"تو....تو نمیخوای... جیمین بره؟
می..میخوای... که من...
باز هم براش بجنگم؟"

 Thank UWhere stories live. Discover now