دوازده سال بعد...
هوسوک ماشین مشکی جدیدش رو کنار خیابون پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
ماشین رو دور زد و به بدنهاش تکیه زد.دانشآموزها که دوتا دوتا و گاهی گروهی از مدرسه بیرون میومدن و از جلوش رد میشدن با هم پچپچ میکردن و اونرو بهم نشون میدادن.
آلفا با اون اندام ورزیده و عضلانی و موهای بالا زده و تیپ اسپرت باعث جلب توجه تمام اونها شده بود.هوسوک هم با دیدن اونها به یاد گذشتهها افتاد و لحظهای جین و مونبیول و یونگی و خودش رو با اُنیفرم مدرسه مجسم کرد و لبخند محوی روی لبهاش نشست.
عینک آفتابی شیکش رو از روی چشمهاش برداشت و دستهاش روی سقف ماشین گذاشت و به اطراف نگاه کرد که صدایی توجهش رو جلب کرد.
"آپااااا...."هوسوک سرش رو سمت صدا چرخوند و لبخند پرافتخاری به چیزی که باهاش خطاب شده بود، زد.
و فکر کرد چطور از مرحلهی 'آجوشی' و 'آقای هوسوک' مفتخر به آپا خطاب شدن قرار گرفته.پسر با هیجان به سمتش دوید و وقتی به هوسوک رسید، سوتی کشید و نگاهش به ماشین جدید افتاد.
"واو...چه خبر آقای کیم هوسوک؟!..."هوسوک موهاش رو بهم ریخت و غر زد.
"پس سلام و ادای احترامت چی شد بچه؟..."جیمین کمی سرخ شد و بهش اعتراض کرد.
"یااا....تو دیگه مثل پیرمردا رفتار نکن.
آپوجی برام بسه..."هوسوک به غرغرای پسرش خندید.
و نوک دماغش رو فشار داد.
"آهای...حق نداری به همسر جذاب من بگی پیر مرد...فهمیدی؟"جیمین نوک دماغش رو مالیدو با سر تکون دادن نشون داد فهمیده.
و بلافاصله پرسید.
"حالا چه خبر شده اینقدر خوش تیپ کردی؟..."هوسوک ریزریز خندید و خواست چیزی بگه، که با رسیدن جونگکوک از پشت سر جیمین توجهش سمت اون جلب شد.
"سلام دایی جون...
ماشین جدیدتون چه قشنگه..."هوسوک لپ پسر رو کشید.
"سلام کیوت دایی...
ممنون..."جونگکوک که به غرورش برخورده بود با اخم گفت.
"یااا...دایی؟!...
من دیگه چهارده سالمهها..."هوسوک با خنده گفت.
"خیلی ممنون از اطلاع دادنت...
فسقل من بهتر از خودت میدونم چند سالته..."
و بعد با نگاه به اطراف پرسید.
"پس اون یکیتون کجاست؟
سه تفنگدار؟!..."جیمین و جونگکوک بهم نگاهی کردن و بعد به هوسوک و با هم شونه بالا انداختن.
هوسوک براشون چشم چرخوند و گفت.
"خیلی خب. بشینید تو ماشین تا من برم ببینم تهیونگ کجاست؟...."هر دو پسر با ذوق توی ماشین نشستن و شروع کردن به بررسی ماشین جدید هوسوک...
هوسوک به طرف در مدرسه رفت.
توی حیاط مدرسه چشم چرخوند تجمع چند تا از دانشآموزها و صدای بلند خندیدنشون توجه آلفا رو جلب کرد.
وقتی کمی جلو رفت و با دیدن برادرزادهی شیطونش ایستاد و نگاه کرد.
تهیونگ جلوی بکهیون روی زمین زانو زده بود و با لنگ کفش توی دستش ادای درخواست ازدواج درمیاورد و بقیه میخندیدن.
تا اینکه بک لنگه کفش رو از بین دستهای ته بیرون کشید و روی زمین پرت کرد و نمایشی بهش لگد زد و تهیونگ خودش رو روی زمین پرت کرد و قهقه زد.
حالا همه، از خنده ریسه رفته بودن.
تنها کسی که نمیخندید و با اخم به اون نمایش نگاه میکرد پسر قد بلند چشم درشتی با موهای فرفری بود.
YOU ARE READING
Thank U
Fanfictionیونگی رازی رو پیش خودش نگهداشته که به قیمت از دست دادن عشقش تموم شده... حالا بعد از شش سال نمیدونه چیزی رو که عشقش رو براش فدا کرده ارزشش رو داشته؟؟!!! اسم: متشکرم کاپل: سپ . نامجین . ژانر: فلاف، رمنس، اسمات، امگاورس با چاشنی گریه و خنده نویسنده:...