part : 13

1K 246 47
                                    

یونگی بعد از اینکه مینا توی بیمارستان بستری شده بود مدتی جیمین رو به خونه‌ی خودش برد.
اما اون باید به سرکار میرفت. و بعد از ظهرها هم به بیمارستان و به مینا سر میزد.

گاهی مجبور میشد جیمین رو با خودش به سرکارش ببره و البته مدیر سختگیر و بداخلاقش توبیخش کرده بود.
بنابر این چند روز جیمین رو توی خونه تنها گذاشت.
که البته این کار هم، کار درستی نبود.
هر چند جیمین بچه‌ی آروم و حرف گوش کنی بود و دردسری هم درست نمی‌کرد. اما یونگی رو دچار عذاب وجدان میکرد.
یونگی میخواست دنیای جدیدی پیش روی اون بچه بگذاره. نه اینکه همون روش مینا رو ادامه بده و ازش یه آدم منزوی و گوشه گیر بسازه.

پس تصمیم گرفت اون بچه رو به مهد بفرسته.
اینطوری خیلی بهتر بود.
پشت میزش نشسته بود و به آگهی هایی مربوط به مهد‌های کودک بود نگاه میکرد و
با دیدن قیمتهای نچندان منصفانه‌ی اون ها کلافه آگهی بعدی رو میخوند.
همکارش که کلافگی یونگی رو دید ازش پرسید.
"اتفاقی افتاده؟"
و بعد مکثی گفت.
"رییس این پرونده رو تا آخر وقت میخواد.
پس چرا شروع نمیکنی؟"

یونگی جوری که سرش توی آگهی‌ها بودزیر غر زد.
"پرونده و رییس به یه ورم. الان کار مهمتری دارم."
و وقتی سرش رو بالا آورد و نگاه متعجب همکارش رو دید لبخند کج و کوله‌ای زد و پرسید.
"تو مهد کودک سراغ نداری؟"

مرد ابروهاش بالا پرید.
"مهد کودک؟
برای چی میخوای؟"

یونگی لبهاش رو کمی جلو داد و با حالت مسخره گفت.
"میخوام برم خمیر بازی و نقاشی کنم."
و بعد دستش رو روی میز کوبید.
"سراغ داری یا نه؟"

مرد که متوجه شد یونگی عصبیه، کمی فکر کرد و گفت.
"خب خودم که نه.
اما برادر زاده‌ام مهد کودک میره.
میخوای آدرسش رو برات بگیرم؟"

یونگی بلافاصله گفت.
"آره. ببین کجاست و شهریه‌اش چقدره؟"

_______

یونگی در حالیکه دست جیمین توی دستش بود وارد مهد شدن.
مهد شهریه‌ی مناسبی داشت و از همه بهتر اینکه تا بعد‌از ظهر هم بچه رو پیش خودشون نگه میداشتن.
اینجوری یونگی نگران ساعتهایی که کارش طولانی میشد هم نبود.

حیاط بزرگ و تمیز و وسیله‌های بازی و چندتا بچه که مشغول بازی بودن توجه جیمین رو به خودش جلب کرد.
یونگی که اشتیاق جیمین رو دید، پرسید.
"میخوای همینجا بازی کنی تا من برگردم؟"

جیمین سرش رو به علامت مثبت بالا پایین کرد و اوهوم آرومی گفت.

یونگی وارد راهروی پهنی شد که عروسکهای زیادی از در و دیوارش آویزون بود.
گیج به چپ و راست نگاه کرد و دنبال کسی گشت تا ازش کمک بخواد که متوجه کسی شد که انتهای راهرو به طرف اتاق تاریکی میرفت و بچه‌ی کوچکی رو دنبال خودش میکشید.
بچه با گریه التماس میکرد و خودش رو عقب میکشید.
اما اون شخص که ظاهرا یه زن جوون بود همچنان بچه رو کشان کشان طرف اون اتاق میبرد.

 Thank UWhere stories live. Discover now