part : 35

956 202 87
                                    

نامجون و جین کنار هم روی مبل چرمی دو نفره نشسته بودن و به اطرافشون نگاه می‌کردن.
خونه ساده و در عین حال با صفا بود.
چند مبل چرم مشکی و گلدونهای بزرگ و کوچیکی که همه جا به چشم میخورد.
کتابخونه‌ی بزرگ و پر و پیمونی که از همه چیز بیشتر به چشم میومد و میز تحریر ساده با ماشین تایپ روی میز...

چان هی روبروشون نشسته بود و با اخم به چیزهایی که جین چند لحظه قبل براش از مینا و ماجرای آشناییش با یونگی و بچه‌دار شدنشون گفته بود فکر میکرد.

تا اینکه بالاخره سرش رو بالا آورد و به زوج روبروش نگاه کرد.
سخت بود در مورد خواهرش حرف بزنه، اما با این حال گفت.
"خواهر من جوونیش رو خراب کرد و با راهی که توی زندگیش در پیش گرفت باعث شد خانواده اون رو دیگه از خودش ندونه...
پدرم تحدیدش کرد اگر به کارهاش ادامه بده از ارث محرومش میکنه، اما اون به کارش ادامه داد.
پدرم و مینا انگار توی یه مسابقه‌ی نابودی هم افتاده بودن. اما غافل از اینکه با نابود کردن همدیگر بیشتر خودشون هستن که نابود میشن.

پدرم دو سال بعد از رفتن مینا به ژاپن، تمرکزش رو از حساب و کتاب کارخونه و شرکت از دست داد.
کارخونه برشکست شد.
پدرم بیشتر طاقت نیاورد و خیلی زود خودش رو باخت و کارخونه رو به من سپرد.
و سال بعدش از دنیا رفت.
من هم که اهل تجارت و حساب و کتاب نبودم با فروش کارخونه و شرکت بدهی پدرم رو دادم و سراغ کاری که از قبل بهش علاقه داشتم یعنی نویسندگی رفتم.
من زیاد پولدار نیستم ولی اگر مینا برای مخارج بیماریش..."

جین که متوجه منظور مرد شد گفت.
"اووو...آقای پارک ظاهرا شما دچار سوتفاهم شدید.
یونگی اصلا برای این چیزها سراغ شما نیومد.
یعنی اون اصلا مشکل مالی نداره...
راستش ما فقط میخواستیم..."

نامجون دنباله‌ی حرف جین رو ادامه داد.
"گفتیم شاید شما بخواید قبل از اینکه بمیره ببینیدش...
و..."

جین نگاهی به نامجون انداخت.
"و اینکه ازتون بخوایم..."

چان هی نگاهی بهشون انداخت متوجه شد برای گفتن چیزی تردید دارن.
"چی؟ از من چی میخواید؟..."

جین آب دهانش رو قورت داد و تردید رو کنار گذاشت.
"اینکه جیمین رو از یونگی نگیرید...."
و قلبش محکم توی سینه‌اش کوبید.
با استرس به مرد زل زد و منتظر عکس‌العملش بود.

چان هی خودش رو روی مبل جلو کشید و گفت.
"چرا من باید همچین کاری بکنم؟
چرا باید یه بچه رو از پدرش بگیرم؟"

نامجون گفت.
"خب ظاهرا خانم مینا چند روز قبل از اینکه به کما بره براتون نامه نوشته و از شما خواسته تا سرپرستی پسرش رو به عهده بگیرید..."

چان هی با اخم پرسید.
"نامه؟!..کدوم نامه؟...."

جین و نامجون بهم نگاهی کردن.
چان هی یادش اومد چند روزی به صندوق سر نزده.
 با عجله سمت در رفت تا نامه‌ای که ازش حرف میزدن رو پیدا کنه.
از بین نامه‌ها و قبضها بالاخره نامه‌ای که ظاهری متفاوت بود رو با نگاه به اسم فرستنده مطمئن شد این همون چیزی که دنبالش میگرده.
همراه نامه دوباره برگشت و روی مبل نشست.
نگاهی به زوج نگران روبروش انداخت.
نامه رو باز کرد و اون رو خوند.

 Thank UWhere stories live. Discover now