⋆²⁸⋆ᴇɴᴅ⋆

4.8K 659 143
                                    

تهیونگ با ندیدن دوربین عکاسیش سمت اتاق جونگکوک رفت و با اخم و بدون در زدن در اتاق و باز کرد!

+بهتره دوربینم و پس بدی جئون!

جونگکوک لیوان قهوه اش و روی میز گذاشت و نیشخندی زد...

_اوه...تهیونگی بهتره با دوست پسرت مهربون تر باشی!

تهیونگ بعد از بستن در سمت جونگکوک رفت...

+مگه دوست پسرم دیشب با من مهربون بود که من باهاش مهربون باشم؟!

جونگکوک کمر تهیونگ و گرفت و اون و روی پاش نشوند...

_فراموش کردی که خودت بودی میگفتی محکم تر اهه اوممممممم....

تهیونگ سریع دستش و روی دهن جونگکوک گذاشت!

+تو شرکتت ساکت بااااش!

جونگکوک خنده ای کرد و لیسی به دست تهیونگ که جلو دهنش بود زد!

+ایییییی چندش چی کار میکنییییی؟

جونگکوک لب هاش و روی دهن تهیونگ گذاشت و ساکتش کرد...

تهیونگ هم اروم شروع کرد به همکاری کردن اما با باز شدن در هر دو ترسیده به در نگاه کردن...

آقای جئون وارد اتاق شد...

:تهیونگ نظرت با یک دوربین جدید که خ....اوه...مزاحم شدم؟به کارتون برسین...

آقای جئون گفت جعبه دوربین و کنار در گذاشت و فورا از اتاق بیرون رفت...

تهیونگ با صورتی سرخ شده به جونگکوک نگاه کرد...

+او..اوه..اون!

_میدونه!نگران نباش...

+چییییی چجوری میدونهههه؟

تهیونگ فریاد زد خواست از بغل جونگکوک بیرون بیاد!
جونگکوک تهیونگ و سفت گرفت!

_فراموش کردی شرکت دوربین داره؟از تو اونا دید و بعد ازم پرسید!بعدشم دیر یا زود باید میفهمیدن دیگه که من یه دوست پسر خوشگل دارم که اونم تویی!حالا حرص نخور...

+م..میفهمیدن؟

_اوه..تو شرکت جار زدم تا دیگه بهت نزدیک نشن•-•

+تو چی کار کردییییی؟

_لطفا دعوام نکننن><

💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤

یک سال بعد....

تهیونگ و جونگکوک بعد از خوردن شام روی پل راه میرفت و سمت خونه مشترکشون میرفتن...

_تهیونگ؟

+هوم؟

جونگکوک محکم تر دست تهیونگ و توی دستش فشرد...

_سال گذشته رو این پل یادته چه اتفاقی افتاد؟
تهیونگ اخمی کرد!

+قرار نشد در مورد اون موضوع ها حرف نزنیم؟

جونگکوک خنده ای کرد...

_چرا چرا ببخشید اما میخواستم بگم که خوشحالم الان کنارمی...

تهیونگ لبخندی زد...

+خیلی خب دیگه اینقدر احساسیش نکن...

تهیونگ گفت و با ایستادن جونگکوک آروم سمتش چرخید...

+چرا واستادی؟

با ول شدن دستش از داخل دست جونگکوک اخمی کرد و به جونگکوک که بین برف ها زانو زده خیره شد!

+ج..جونگ...

_تهیونگ...میدونم خیلی اذیتت کردم و البته تو هم خیلی اذیتم کردی!اما خب میدونی که عاشقتم...با من ازدواج میکنی؟

در جعبه کوچیک و باز کرد و باعث تهیونگ با چشم های اشکی و براقش به دو حلقه نقره ای رنگی که داخل جعبه بودن خیره بشه...

+ا...اره...باهات ازدواج میکنم.

تهیونگ گفت و اروم روی زمین نشست و جونگکوک و بغل کرد!

جونگکوک خنده ای کرد و پشت تهیونگ و نوازش کرد...

_باشه باشه چرا گریه میکنی؟خودت گفتی سوپرایز دوست داری!

تهیونگ بینیش و بالا کشید و به جونگکوک نگاه کرد.

_خیلی خب حالا بذار دستت کنم!

دست تهیونگ و گرفت و حلقه کوچیک تر و اروم وارد انگشتش کرد...

تهیونگ هم با چشم های قرمز شده حلقه جونگکوک و دستش کرد و دوباره بغلش کرد...جونگکوک تهیونگ و از خودش فاصله داد و لب هاشون و بهن وصل کرد‌...

با حس نفس تنگی از هم جدا شدن و پیشونی هاشون و بهم تکیه دادن...

_خیلی خوشحالم که برای خودم دارمت...

تهیونگ لبخندی زد...

+دوستت دارم...

_من بیشتر...

با تموم شدن حرفش دوباره لبهاشون و روی هم گذاشتن⋆

💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤

این فیکم تموم شد...•-•
خب من دوست ندارم الکی یه کشش بدم و جیندا وارد داستان کنم برای همین شاید فکر کنین کوتاه بود...و خب اگه خوشتون نیومد...ببخشید و اگه هم دوستش داشتین که خوشحالم...مرسی که ووت دادین و کامنت گذاشتین...دوستتون دارم...راستی اگه این بوک و دوست‌داشتنین به ریدینگ لیستتون اضافه کنید و خب فالو هم فراموش نشه کلی فیک جدید دارییییم>•<♡

ɪ'ᴍ ɢᴀʏ⋆||KOOKVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang