تهیونگ با ندیدن دوربین عکاسیش سمت اتاق جونگکوک رفت و با اخم و بدون در زدن در اتاق و باز کرد!
+بهتره دوربینم و پس بدی جئون!
جونگکوک لیوان قهوه اش و روی میز گذاشت و نیشخندی زد...
_اوه...تهیونگی بهتره با دوست پسرت مهربون تر باشی!
تهیونگ بعد از بستن در سمت جونگکوک رفت...
+مگه دوست پسرم دیشب با من مهربون بود که من باهاش مهربون باشم؟!
جونگکوک کمر تهیونگ و گرفت و اون و روی پاش نشوند...
_فراموش کردی که خودت بودی میگفتی محکم تر اهه اوممممممم....
تهیونگ سریع دستش و روی دهن جونگکوک گذاشت!
+تو شرکتت ساکت بااااش!
جونگکوک خنده ای کرد و لیسی به دست تهیونگ که جلو دهنش بود زد!
+ایییییی چندش چی کار میکنییییی؟
جونگکوک لب هاش و روی دهن تهیونگ گذاشت و ساکتش کرد...
تهیونگ هم اروم شروع کرد به همکاری کردن اما با باز شدن در هر دو ترسیده به در نگاه کردن...
آقای جئون وارد اتاق شد...
:تهیونگ نظرت با یک دوربین جدید که خ....اوه...مزاحم شدم؟به کارتون برسین...
آقای جئون گفت جعبه دوربین و کنار در گذاشت و فورا از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ با صورتی سرخ شده به جونگکوک نگاه کرد...
+او..اوه..اون!
_میدونه!نگران نباش...
+چییییی چجوری میدونهههه؟
تهیونگ فریاد زد خواست از بغل جونگکوک بیرون بیاد!
جونگکوک تهیونگ و سفت گرفت!_فراموش کردی شرکت دوربین داره؟از تو اونا دید و بعد ازم پرسید!بعدشم دیر یا زود باید میفهمیدن دیگه که من یه دوست پسر خوشگل دارم که اونم تویی!حالا حرص نخور...
+م..میفهمیدن؟
_اوه..تو شرکت جار زدم تا دیگه بهت نزدیک نشن•-•
+تو چی کار کردییییی؟
_لطفا دعوام نکننن><
💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤
یک سال بعد....
تهیونگ و جونگکوک بعد از خوردن شام روی پل راه میرفت و سمت خونه مشترکشون میرفتن...
_تهیونگ؟
+هوم؟
جونگکوک محکم تر دست تهیونگ و توی دستش فشرد...
_سال گذشته رو این پل یادته چه اتفاقی افتاد؟
تهیونگ اخمی کرد!+قرار نشد در مورد اون موضوع ها حرف نزنیم؟
جونگکوک خنده ای کرد...
_چرا چرا ببخشید اما میخواستم بگم که خوشحالم الان کنارمی...
تهیونگ لبخندی زد...
+خیلی خب دیگه اینقدر احساسیش نکن...
تهیونگ گفت و با ایستادن جونگکوک آروم سمتش چرخید...
+چرا واستادی؟
با ول شدن دستش از داخل دست جونگکوک اخمی کرد و به جونگکوک که بین برف ها زانو زده خیره شد!
+ج..جونگ...
_تهیونگ...میدونم خیلی اذیتت کردم و البته تو هم خیلی اذیتم کردی!اما خب میدونی که عاشقتم...با من ازدواج میکنی؟
در جعبه کوچیک و باز کرد و باعث تهیونگ با چشم های اشکی و براقش به دو حلقه نقره ای رنگی که داخل جعبه بودن خیره بشه...
+ا...اره...باهات ازدواج میکنم.
تهیونگ گفت و اروم روی زمین نشست و جونگکوک و بغل کرد!
جونگکوک خنده ای کرد و پشت تهیونگ و نوازش کرد...
_باشه باشه چرا گریه میکنی؟خودت گفتی سوپرایز دوست داری!
تهیونگ بینیش و بالا کشید و به جونگکوک نگاه کرد.
_خیلی خب حالا بذار دستت کنم!
دست تهیونگ و گرفت و حلقه کوچیک تر و اروم وارد انگشتش کرد...
تهیونگ هم با چشم های قرمز شده حلقه جونگکوک و دستش کرد و دوباره بغلش کرد...جونگکوک تهیونگ و از خودش فاصله داد و لب هاشون و بهن وصل کرد...
با حس نفس تنگی از هم جدا شدن و پیشونی هاشون و بهم تکیه دادن...
_خیلی خوشحالم که برای خودم دارمت...
تهیونگ لبخندی زد...
+دوستت دارم...
_من بیشتر...
با تموم شدن حرفش دوباره لبهاشون و روی هم گذاشتن⋆
💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤
این فیکم تموم شد...•-•
خب من دوست ندارم الکی یه کشش بدم و جیندا وارد داستان کنم برای همین شاید فکر کنین کوتاه بود...و خب اگه خوشتون نیومد...ببخشید و اگه هم دوستش داشتین که خوشحالم...مرسی که ووت دادین و کامنت گذاشتین...دوستتون دارم...راستی اگه این بوک و دوستداشتنین به ریدینگ لیستتون اضافه کنید و خب فالو هم فراموش نشه کلی فیک جدید دارییییم>•<♡
KAMU SEDANG MEMBACA
ɪ'ᴍ ɢᴀʏ⋆||KOOKV
Fiksi Penggemar☆من گیم!☆ تهیونگ تازه بخاطر دانشگاهش به سئول میاد! پسر خالش تهیونگ و به یکی از دوست های صمیمیش معرفی میکنه و تهیونگ روی اون پسر یعنی جئون جونگکوک کراش میزنه! چی میشه اگه تهیونگ بهش اعتراف کنه و رد بشه؟ 🤍💙💜 ناشناس: تهیونگ لطفا! چرا ازم دوری میکنی...