گوشه ای ترین نقطه از کابین خودشو مچاله کرده بود و به این فکر میکرد که این آدما همگی به نوعی مریض هستند!
مریض پول، مریض جنسی، مریض روانی و...
حداقل آدما برای اون اینطوری دسته بندی میشدن
کمی جابه جا شد و از شیشه به بیرون از قطار که چیزی برای دیدن وجود نداشت خیره شد.انگشتش رو آروم روی شیشه ی غبار آلود در کشید .
مدتی میشد که نگاه مضطرب و شهوانی فردی رو روی خودش حس میکرد. تصمیمش رو گرفته بود. برگشت؛ دسته ای از موهای طلاییش رو با انگشت خاک گرفتش تاب داد و نگاهش رو به مرد ثروتمند رو به روش دوخت.
خوشحال بود که مشتری امروزش تفاوت سنی کمی با خودش داشت! حداقل عذاب کمتری ازین رابطه ی موقت میکشید!
.
.
.
.
به زوجهایی که دست همو گرفته بودن و از کنارش میگذشتن نگاه میکرد. همیشه حسرت یک زندگی نرمال رو داشت. خدا بهش یه زندگی عاشقانه بدهکار بود. خدا بهش یه عشق واقعی بدهکار بود. اگه خدا دینشو ادا میکرد اونوقت اونهم میتونست دست معشوقشو با افتخار بگیره و دوتایی توی خیابون قدم بزنن.
همیشه وقتی تو فکر و خیال غرق میشد یک انسان مریض پیدا میشد که اونو از افکارش بیرون بکشه. یه مریض جنسی مزاحم!
به زندگی الانش تبعید شد. زندگی یه فاحشه و مشتری هایی که باید راضی نگه داشته میشدن!
مرد با لبخند مسخره ی روی صورتش از زیر میز دستشو به باسنش نزدیک کرد
((جاگیا! نگفتی اسمت چیه؟))
با خنده ی تصنعی ایی که سعی داشت سردی چشماشو ماست مالی کنه جوابشو داد
+هیون...هیونا!
مرد با وقاحت تمام دستشو به باسنش رسونده بود و حالا سعی میکرد از یقه ی پوشیده ش سینه هاش رودید بزنه!
((نظرت چیه که امشب بیای خونه ی من عزیزم! مادرم شام فوق العاده یی برات درست کرده...))
از درون پوزخندی زد و به تک تک دروغهای بچه گانه ی مرد خندید. حداقل این یکی دروغ های جالب تری میساخت! به این موقعیت، به همه ی آدمها، برای هزارمین بار لعنت فرستاد! مادر همچین مردی قطعا روحش هم از کثافت کاری های پسرش خبر نداشت.البته اگر مادری هم وجود داشت!
هرچند اکثر این بیمارهای جنسی حرام زاده خلق نشده بودند ولی در ذهن هیونا این چنین نقش بسته بود که این بیماری باید ریشه در شیوه ی تولد اونها داشته باشه.
برای رهایی از حرفای پوچ مرد مجددا به خیابان نگاه کرد. درست چند متر اونطرف تر دخترک معلولی در حال رد شدن از گذرگاه عابر پیاده بود.
همیشه کافه ها و رستورانهایی که در کنار خیابون ساخته میشد رو دوست داشت.خوردن یک قهوه ی خوش طعم خیابونی و دیدن مردمی که هیچوقت نمیتونست جایگاهی جز یک فاحشه بینشون داشته باشه آرامش نسبی و زود گذری بهش تزریق میکرد.
با صدای عجیبی که به گوش رسید نگاهش به انتهای خیابون دوخته شد
حتما یکی دیگه از اون جوونهای تازه به دوران رسیده بود که با ماشین مدل بالاش داشت از دیگران سبقت میگرفت.
چیزی رو به خاطر اورد... سرش رو به سمت چپ برگردوند و دخترک معلول رو دید که هنوز نتونسته بود به انتهای خیابون برسه
از روی صندلی بلند شد و چند قدمی که نیاز بود به دختر برسه رو با استرس طی کرد. اگه بهش نمیرسید چی میشد؟ اگه اون دختر میمرد؟
وسط خیابون دوید و جلوش وایساد؛دستاشو سپر دخترک معلولی کرد که داشت توسط اون مریض روانی زیر گرفته میشد!
.
.
.
در ماشین رو محکم بهم کوبید و ماشین نچندان گرونقیمتش رو روشن کرد. همونطور که به سختی از لای ماشینای دیگه به سمت بیرون رانندگی میکرد خطاب به فرد مورد نظرش درودی حواله کرد(( حروم زاده ی روانی!))
این آدما دیوونه بودن که انقد به خودشونو بقیه سخت میگرفتن؟
هنوزم نمیتونست بفهمه که چرا پدرش باید بعد از چهارسال کار تمام وقتی که پسرش کرده بود اینطور بهش خیانت کنه و فرد دیگه ایی رو بجای اون ارتقا بده. اون فرد هم خیلی اتفاقی شرکتی که قرار بود خودش به ارث ببره رو براش به جهنم مبدل بکنه
این دلیلی بود که امروز نتونسته بود جای پارک مناسبی پیدا کنه و بجای پارک کردن داخل پارکینگ شرکت یه کوچه ی تنگ و بنبست رو انتخاب کرده بود که حالا پر از ماشین شده بود!
از کوچه بیرون اومد و به سمت خیابون اصلی روند. فرمون ماشین رو به سختی میفشرد و این چیز دیگه ایی بود که در حال خورد شدن بود! دندوناش! و البته غرورش!
زیر لب خودشو سرزنش میکرد. به خاطر تمام کم کاری هاش،کمبود های احتمالیش و خلاء های زندگیش که هیچوقت برای پر کردنشون تلاشی نکرده بود
سرعتشو بیشتر کرد. باید هر چه زودتر به محل مورد نظرش میرسید و مهم نبود اینوسط از سرعت زیاد جونشم از دست بده؛ باید سر ساعت میرسید. مرگ طبیعی رو ترجیح میداد تا اینکه بخاطر دیر رسیدن به دست پدرش به قتل برسه!
تلفنش شروع به زنگ زدن کرد. منشی پدرش بود!
کمی خم شد و خودشو به گوشیش که روی صندلی کنار راننده بود رسوند.سرش رو پایین برد تا رد تماس کنه . برگشت و صاف سر جاش نشست. متوجه دوتا نقطه درست وسط شیشه ی ماشین شد. باز دوباره شیشه کثیف شده بود؟
+تف!.تازه برده بودم کارواش.پرنده های لعنتی
ولی چند ثانیه بعد نقطه ها بزرگ و بزرگ تر میشدن و چیزی نگذشت که بلخره متوجه ماجرا شد!
((اگر بینایی خوبی ندارید لطفا عینک بزنید!))
اون عینکشو فقط خریده بود و تقریبا یادش رفته بود که باید ازش استفاده هم بکنه
((شما هنگام رانندگی باید حتما از عینک استفاده کنید)) صدای دکنر داخل گوشش پیچید و یک لحظه چهرشو به یاد اورد ولی تغریبا دیر شده بود
+یا مریم مقدس....
پاشو تا آخرین توان روی ترمز فشار داد و سعی کرد ماشینو منحرف کنه. قلبش نمیتپید. استرسی که داشت باعث میشد زمان زودتر از چیزی که بود سپری شه و اون لحظه ای اینو فهمید که ماشینش به ماشین دیگه ایی برخورد کرد و از حرکت ایستاد
صدای لمس آسفالت توسط لاستیک های ماشینا و بوی لنت سوخته ایی که آزار دهنده بود عابرهارو به خیابون کشوند.
راننده ی ماشین با عصبانیت بیرون اومد و بدون اینکه به ماشینش نگاهی بیندازه شروع به فحاشی کرد. بعدشم موبایلشو در اورد و با پلیس تماس گرفت
اما اون انگار هنوز توی شوک بود. توی ماشین میخکوب مونده بود و به اون دو لکه ی بزرگ توی شیشه خیره شده بود که دوست داشت هرچی زودتر از دنیا محوشون کنه!
فرمون بیچاره رو که از عصبانیت محکم تو دستش گرفته بود رو رها کرد و خیلی آهسته از ماشینش پیاده شد.
کت و شلوار خاکستری رنگی که به تن داشت با اون موهای رنگ کرده به طرز نامفهومی تضاد برقرار میکرد و کفش رسمی مشکی ای که به پا کرده بود توی نور خورشید برق میزد
صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و قطره های عرق سرد از کنار شقیقه هاش به پایین سر میخورد. ترسش رو زیر ابروهاش که در هم گره خورده بودن پنهان کرده بود. اومده بود که طلب کار باشه؛یک دل سیر دعوا کنه و دعوا رو هم ببره!
دستش رو به سمت زنی که بیشتر منزجرش میکرد دراز کرد و انگشتش رو به نشانه ی تحدید تو فاصله ی کمی از صورتش نگه داشت.
صداش میلرزید
+تو....توی فاحشه....میدونی اگه من تو و اون موش چلاقو زیر....
حرفش به محض گرفتن انگشتش توسط زن بلوند قطع شد و طولی نکشید که گرمای سیلی رو روی گونش حس کرد.
این مجازاتی بود برای دهانی که به سخنی ناشایست باز میشد!
.
.
.
.
با خنده ی عصبی روی میز کوبید و رو به افسر پلیس کرد
+یعنی منظورتون اینکه به جای اینکه من ازین خانم به ظاهر محترم شکایتی داشته باشم ایشون از من شکایت کردن؟
افسر با تاسفی که از چهره ی خستش میبارید درحالی که خودش رو مشغول خوندن پرونده ی دیگه ای نشون میداد سری تکون داد
((خانم ...شما میتونید تشریفتون رو ببرین))
هیونا با سر تشکر کرد.کیفش رو برداشت و به سمت در حرکت کرد
راننده ی ماشین همونطور که روی صندلی نشسته بود سرش رو به سمت در برگردوند و با عصبانیت غرید
+کارمون هنوز باهم تموم نشده
((خانم شما بفرمایید بیرون))
افسر اینو با خونسردی تمام ادا کرد
هیونا با پوزخند نگاهی به مرد انداخت و از سر شیطنت ابرویی براش بالا انداخت
به محض بسته شدن در؛ افسر نفسی تازه کرد و ادامه داد.
((و شما آقای پارک...طبق استعلام ما شما حتی یکبار یک گربه رو زیر گرفته بودین. و الان هم شکایت این خانم و آقایی که با ماشینش تصادف کردین و خانم معلول هم...))
مکث کرد و سپس ادامه داد
((طبق شکایت ها شما باید امشب رو مهمون ما باشین تا به پروندتون رسیدگی بشه))
پارک از جاش بلند شد و به نشانه ی اعتراض داد و فریاد راه انداخت
افسر پلیس دستش رو به نشونه ی سکوت چند باری توی هوا تکون داد
((و بعد از طی شدن مراحل اداری..))
پارک حالا ساکت روی صندلی نشسته بود و دستاشو از حرص و عصبانیت تو هم مشت کرده بود. چرا دروغ؟ بیشتر استرس و ترس داشت دیونش میکرد
((راننده ماشین به خسارت راضی شده... و رضایت خانم هارو گرفتیم با شرط بر اینکه شما به مدت سه ماه در یکی از مراکز رفاهی پیشنهادی از ما با هر عنوانی که بهتون نیاز داشته باشن خدمت کنید))
افسر خیلی سرد و یکنواخت حرفاشو زد.
به قدری صداش بی رحمانه القا میشد که آقای پارک گرمای عصبانیتش رو به لرزش خفیفی داخل بدنش فروخت!
.
.
.
.
باد خنکی که در اطاق جریان داشت داخل موهای مجعد و به رنگ شبش میپیچید و پوست صافش رو نوازش میداد
چشماش روی کلمات کتاب مرتبا در حال چرخش بود و گردنش از شدت خم شدن تغریبا در حال شکستن بود!
روی طبقه ی اول تخت نشسته بود و کتابش رو میخوند. کتابو به یه دستش منتقل کرد و دست دیگشو بالا برد؛ شونه ی منحصر به فرد و دردناکشو کمی مالید.
در اطاق به یک باره باز شد!
متوجه فردی شد که جلوی باد پنکه رو گرفته بود. چوب پنبه هارو بی حوصله از گوشاش در اوردو نگاهشو به چهره ی نگران همکارش داد
+گویونگ؟
((سهون شی! داییتونو به اورژانس اوردن...پیجت کردن ولی انگار نشنیدی))
و به چوب پنبه های داخل دست سهون اشاره کرد
گاهی آرزو میکرد شنواییش رو از دست بده. حداقل دیگه نمیتونست این خبرهای احمقانه رو از طریق گوش بزور وارد مغزش کنه!
مغز بیچاره اش که حوصله ی اقوام به ظاهر بیمار را نداشت!
.
.
.
.
پرونده ی دو برگی که داخل دستش تغریبا مچاله شده بود رو به دقت بررسی میکرد و قدم هاشو بلندتر برمیداشت
گویونگ که دستپاچه دنبالش میدوید تا جا نمونه
درحالی که نفس نفس میزد گفت
((میگن که پسرش با یه جیزی تو سرش زده...))
سهون لحظه ای ایستادو و نگاه گنگی به دستیارش که حالا دستاشو روی زانوهاش گذاشته بود و به وضوح نفس نفس میزد انداخت
+بگین از سرش عکس برداری کنن من خودمو میرسونم
میخواست چیکار کنه؟ شاید راهش رو به بیرون از بیمارستان کج میکرد؛ به اونطرف خیابونِ بیمارستان، کافه ی تازه تاسیسی به نام ( ۲۴/۷ )میرفتو از اون همه آشوب خودشو رهایی میداد.
کمی که جلوتر رفت درست انتهای راهرو پیکر زن مسنی رو دید که به نظرش آشنا اومد
زن سرش رو پایین انداخته و مظطرب ایستاده بود.
مقصدش مجددا عوض شد. کمی جلو تر رفت
+زن دایی...
زن سرش رو بالا اورد و با دیدن سهون یکباره انگار بقضش ترکیده باشه زیر گریه زد
سهون مثل صخره ایی یخ زده وایستاده بود. پوزخندی به لبش اومد. از این همه دورویی خنده اش گرفته بود. خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد چهره ی نگران بخودش بگیره
دستان زن داییش رو تو دستاش گرفت و یکم دلداریش داد.
پسر دایی بیچارش ایندفعه زیاده روی کرده بود!
یک آن حس بدی داخل قلبش رخنه کرد...حالش دیگه به خوبی چند دقیقه ی پیش نبود. انگار کسی در گوشش نجوا کرده بود((اتفاق بدی افتاده یا حداقل در حال روی دادن است!))
دستای گرم پیره زن رو رها کرد و باقی مسیر تا اطاق معاینه رو با استرس طی کرد.
با باز شدن در؛ پیرمردی که روی تخت نشسته بود با سر باند پیچی شده ش نیم خیر شد تا بلند شه
بلافاصله دستش رو روی سینه ی دایی عزیزش گذاشت و اونو به سمت تخت برگردوند: استراحت کنید دایی جان!
همیشه از آداب و رسوم خانوادگی متنفر بود. از خانواده و فامیل ها هم همینطور!
بیشتر مهمونی هارو شرکت نمیکرد و اگر هم میومد به ندرت حاضر میشد خودشو مزحکه عام و خاص کنه و با بقیه هم صحبت بشه!
تنها دلیل معاشرتش با آدمایی که خودشو از اونا نمیدونست پسر پر حرف و شیطونی بود که یه دقیقه هم روی زمین بند نمیشد. ولی سهون خوب میدونست که بر خلاف اون چهره ی شاد و مهربون در اعماق دل اون پسر همه چیز اونجور که بنظر میومد رویایی و رنگارنگ نبود.
چشماش سیاه بود...نه! میشی بود!
انگار که دردی که میکشید رو از همون بچگی با چشمای براقش به سهون منتقل کرده بود!
زخم سر داییش رو دوباره معایینه کرده بود و حالا مشغول شستن دستاش شد.
این رو هم خوب میدونست که این زخم های سطحی در مقابل زخم هایی که به اون زدند احتمالا مثل بریدن دست با کاغد بود!
هر چقدر که جراحت ناچیز و کوچک بود؛ پدر و مادرش رو از درون میسوزوند و این باعث شده بود که اونها همه چیزو صدها بلکه هزاران برابر بزرگتر جلوه بدن!
((میخوایم بفرسیمش تیمارستان!))
با شنیدن صدای پیرمرد از درون افکارش بیرون کشیده شد.
همونطور که دستاش کفی بود و شیر آب باز مونده بود توی جاش خشکش زد.
داییش بر طبق عادت شروع به داد زدن کرد و با آن صدای بم و بلند پسرش رو که اونجا حضور نداشت ، مورد عنایت قرار داد..سهون سریع برگشت و نگاه غضب آلودی به پیرمرد تحویل داد که باعث شد آب دهنش رو صدا دار قورت بده و ساکت شه!
+بسپارینش به من! من جایی رو سراغ دارم
و بدون اینکه منتظر جواب باشه شیر آب رو بست؛ داخل برگه ی کوچیکی به سرعت چیزهایی یاداشت کرد و اون رو که حاوی اسم یک کرم و چند عدد قرص مسکن بود؛ به دست پیرمرد داد
در رو نسبتا محکم پشت سرش بست و به سمت محل کارش برگشت.
همه چیز داشت به طرز لعنت شده ایی بهم میریخت. ولی اون حتی نمیتونست کیفیت این بدبختی رو پیشبینی کنه!
.
.
.
.
پرستار سینی غذارو روی میز تختش گذاشتو رفت.
به محض رفتنش از جاش بلند شدو بدون اینکه به سینی غذا اهمیتی بده به سمت دسشویی حرکت کرد.
در اون تاریکی مطلق، ذهن و جسمش هرآن وسوسه میشد.
جسمش رو بی رمغ روی زمین کشید و وارد دستشویی کوچکی که گوشهی اطاق بیمارستان قرار داشت شد. در رو پشت سر خودش قفل کرد و سمت روشویی رفت. درست در بالای روشویی آینه ایی بزرگ با مهارت خاصی نصب شده بود. روبه روی آینه ایستاد و تصویر خودش رو داخل آینه برانداز کرد.
چقدر حقیر شده بود!
زخم های روی صورتش بعد از حدود چهار روز هیچ تغییری نکرده بودند و شاید فقط کبودی های یک طرف صورتش که معلوم بود بیشتر ضربه دیده کمی کمرنگ تر بنظر میرسید.
زیر چشماش دو لکه ی بزرگ ارغوانی جا خوش کرده و یک طرف صورتش سیاه شده بود! چهرش به زردی میزد!خسته بود و چشماش از این خستگی خمار بنظر میرسید. حمله های عصبی پی در پی اون رو تحت فشار میذاشت و تحلیل اوضاع رو براش سخت تر میکرد.
دستش رو بالا اوردو به فک دردناکش رسوند ؛ به سمت دیگه ای متمایلش کرد. گویا از دردی که ازین عمل نصیبش شده بود لذت برد؛ چرا که بارها و بارها تکرارش کرد!
رد چنگال حیوانات وحشی که بی رحمانه پوست سفیدش رو دریده بودند به وضوح دیده میشد.
چیزی رو به یاد اورد
صحنه ایی که پدر خودش رو روی جسم بی جونش انداخته بود و سعی میکرد خفش کنه!
و اون واقعا نمیتونست از خودش دفاع کنه یا دیگه انگیزه ی کافی برای زندگی نداشت؟ بعد از اون همه تعقیب و گریزی که داشتند عاقبت پدر اون رو زمین زده با ضربات مشتی که روی صورتش میکاشت قطعا پیروز این معرکه بود!
پسرک تقلای شش هاشو که آخرین ذرات اکسیژن رو با ولع میبلعیدند به خاطر داشت. سوزش چشماشو که ملتمسانه در کاسه میچرخیدند به یاد میاورد. و اگه در اون لحظه اکسیژن به مغزش نرسیده بود ؛ خودش رو از زیر پدرش بیرون نمیکشید و مجسمه ی صلیبی که معلوم نبود از کجا روی زمین پیداش شده بود رو به سرش نمیکوبید قطعا حال در گور خفته بود!
حتما اون مجسمه رو روی مزارش میذاشتن و براش اشک هم میریختن!
آدم های دو رو!
ولی مگه اهمیتی داشت؟! مگه وضع الانش با یه مرده فرقی هم میکرد؟
زیر چشماش گود افتاده، لباش پوست پوست شده و آخرین باری که چیزی خورده بود رو به یاد نمیاورد
زبونِ خشکش به کامش چسبیده بودو مغزش بی صبرانه پیشنهادات خطرناکی مطرح میکرد.
یک آن کنترلشو از دست داد.
دست راستشو مشت کرد و داخل آینه فرو کرد.
آینه با سرو صدای نسبتا زیادی شکست ولی فرو نریخت.
با حس ماده ی غلیظ و گرمی که از انگشتاش چکیدن گرفت؛ ذره ذره طعم لذت و دردو میچشید
تقریبا ناامید شده بود که چشمش به تکه ی کوچیکی از آینه افتاد که داخل روشویی افتاده بود. تیکه ی کوچیک آینه مثل الماس میدرخشید و فخر فروشی میکرد!
ورش داشت؛ توی دستش محکم فشارش داد انگار که چیز با ارزشی رو پیدا کرده بود
گذاشتش روی رگ دست دیگش و خیلی آروم خط کوچیکی روی رگش انداخت...
سوزش دستاش باعث میشد صدای پرستارایی رو که میخواستن در اطاق رو به زور باز کنند نشنوه.
یک بیمار روانی زمان زیادی رو نمیتونست صرف کتاب خوندن یا هر کار دیگه ایی داخل دسشویی بکنه؛ اونم وقتی که در رو قفل کرده باشه! در ذهن مسئولین بیمارستان فقط یک تئوری وجود داشت که داشت اتفاق می افتاد...خودکشی!
بی توجه به امواج ناموزونی که از پشت در میومد به خودش توی آینه ی شکسته نگاه کرد و با پوزخند تلخی گفت:
+بنظرت اون آدمایی که بیرون وایسادن براشون مهمه زنده بمونی؟
سرشو به چپو راست تکون داد
+اونا فقط میترسن با جسدت روبرو شن! با یه مرده ی غرق خون که همه رو منزجر میکنه!
شیشه رو که هنوز داخل مشتش بود به قدری فشرد که داخل گوشت دستش فرو رفت و درد بیشتری با خودش به ارمغان اورد!
به زندگیش فکر کرد. به چیزایی که زنده نگهش داشته بود. به وقتایی که دلش میخواست بدنیا نمیومد. به مدرسه به دوستاش به خانوادش و به آیندش...جایی که بهش تعلق نداشت
خط عمیقی روی دستش انداخت
ولی نمیتونست....نمیتونست اینقدر راحت و بدون هیچ معنایی از دنیا بره! جوری که انگار از اول هم وجود نداشته.
خودش رو تصور میکرد. که خونریزی داشت؛ فشارش بیشتر افت میکرد و طبیعی هم بود چون داشت میمرد!
خط دومو عمیق تر زد
نه! نمیتونست اینطوری باشه! اون از خون متنفر بور. از تصور تیزی شیشه که قرار بود وحشیانه رگهاشو بدَره میترسید.
چشماشو بستو شیشه رو داخل رگش فرو کرد. از درد دندوناشو رو هم فشار داد که فریاد نزنه ولی چندان موفق نبود!
هق هق کنان به سقف خیره شد و بارید؛ بارید به خاطر همه ی دردها،بخاطر زخم ها، تمام خیانت ها و به خاطر قلبی که هیجده سال بی دلیل تپیده بود.
در دستشویی با صدای بدی شکست و چند پرستار با عجله داخل شدن.
اونا تونسته بودن درو بشکونن!
با صدای پرستاری که با نگرانی درخواست دکتر میکرد؛ تند تند اشکاشو پاک کردو لبخند عمیقی زد. لبخندش تبدیل به قهقهه شد!
مدتی نگذشت که قهقهه ی بلندش تبدیل به اشک شد و دوباره شروع به باریدن کرد.از دستش خون و از چشمش اشک چکه میکرد!
پرستاری دستشو گرفت و از دستشویی کشیدش بیرون. درحالی که داشت سرزنشش میکرد سمت تخت بیمارستان میرفت
به سبب اشک و خونی که از دست داده بود همه جارو تیره و تار میدید و چیزیو تشخیص نمیداد
در اون تاریکی نفرت انگیزی که قلب و دیدش رو سیاه کرده بود باریکه ای از نور دید. نوری که از پنجره ی کنار راهرو به چشمش تابیده بود
درست چند قدم اونطرف تر.بیرون اون اطاق لعنتی؛ روشنایی انتظارشو میکشید
با آخرین توانی که براش مونده بود خودشو از دست پرستارا نجات داد. تنه ی محکمی به مرد لاغر اندامی که دستشو گرفته بود زد و از فرصت استفاده کرد
با عجله چند قدمی رو دوید و جسم بی جونش رو به سمت پنجره کشوند.
با کمک اهرم سنگینی که باید به سمت خودش میکشید پنجره رو باز کرد
خودش رو به سرعت بالا کشید و روی چارچوب پنجره وایساد. به دیوار تکیه داد و نفس دردناکش رو رها کرد. جای دست خونیش روی دیوار مونده بود.
پرستارا چاره ایی بجز خبر کردن بقیه ی همکاراشون نداشتن که اینهمه سرو صدا میکردن؟
به ابرها خیره شد. باد سوزناکی می وزید. پاییز زودتر از راه رسیده و هوا کمی خنک تر از همیشه بود.
دستاشو از هم باز کرد و عطر درخت یاسی که وسط حیاط بود رو با تمام وجود بلعید.
با صدای قدم های کسی سرشو برگردوند و به پشت سرش نگاهی انداخت.
مرد مضطرب و نگرانی که لباس سفیدی تنش بود. یک دکتر...یک آشنا!
دکتر با صدای لرزونی صداش کرد
_کیونگسو
کیونگسو بی توجه برگشت؛ انگار اون فردو نمیشناخت. مجددا ابرهارو زیر نظر گرفت.میخواست بارون بیاد!
_کیونگسو...خواهش...خواهش میکنم...از اونجا بیا پایین تا باهم حرف بزنیم
+راجب چی؟
این جمله رو با سردی بیان کرد
_مشکلاتت...همشون رو باهم حل میکنیم خب؟ فقط کافیه بیای پایین
+همه چیز تموم شده
مرد دستش رو داخل موهاش بردو دسته ایی از موهاشو داخل مشتش نگه داشت. عصبی شده بود.
یه قدم به سمت جلو برداشتو بلند فریاد زد
_ احمق نشو سو... تو رو به خدا احمق نشو! فقط بیا حرف بزنیم. بیا پایین از اونجا...خواهش میکنم...من میترسم...
عاجزانه با چشمای درشتش به کیونگسو خیره شدو دست چپشو سمتش دراز کرد.
پسری که روبروش بود تموم بدنش از عرق خیس شده بود و تمام وجودش از ترس میلرزید.مردد شده بود. همیشه میون مرگ و زندگی به اندازه ی یک پا فاصله داشت.
به پایین ساختمون نگاهی انداخت.
یک نفر وایساده بود و مستقیم داخل چشماش زول زده بود!
یک نفر مابین اون همه آدم به ظاهر نگران چهره ی بی تفاوتی داشت که به اون جرعت میبخشید. انگار منتظر بود و با نگاهش به اون القا میکرد که ((اگه راست میگی بپر!))
شاید هم فرشته ی مرگش بود!
کیونگسو نگاهش رو از مرد دزدید. چشماشو بست و خودشو به باد سپرد.
- پایان پارت اول -
• نظر فراموشتون نشه♡
اگه دوس داشتین تلگرام پیام بدین
YOU ARE READING
𝑷𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐 [سایڪو ]
Fanfictionمن به اندازه ی کافی زندگی کردم! _________________________ به مجموعه فریب ها و دلداری های هر فرد نسبت به خودش حماقت میگویند! زندگی رمنس نبوده و نیست. زندگی داستان کوتاه و گمنامی از من است که اتفاقا با کمدی تلخی آمیخته شده. کسی آن را نخواهد خواند مگر...