《یکبار یکی بهم گفت چیزی که ماهی ها رو از هم متمایز میکنه نحوهی شنا کردنشونه!
برام تعریف کرد که مردم یکروز که از ماهی گیری داخل دریا خسته شده بودند با خودشون گفتند همون ماهی ها رو خودشون تو حوضچه پرورش بدند. اینجوری کارشونم راحت تر میشد.
اینکارو کردند. ولی وقتی ماهی ها رو صید کردن و باهاشون غذا درست کردن دیدن که مزه ی ماهی های دریا خیلی بهتر بوده. پس تصمیم گرفتند توی آب شور امتحان کنن ولی بازم تاثیری نداشت.
بعد ها فهمیدن ماهی های دریا بخاطر کوسه ها و صیادها سعی میکردن تند تر و درخلاف جهت آب شنا کنن و این باعث خوشمزه تر شدنشون میشده!
معلممون همیشه میگفت تند تر شنا کنید تا خوشمزه تر شین! در واقع با این مَثَل سعی داشت بهمون بگه که بیشتر درس بخونیم و سختی هارو جدی بگیریم
بعد ها وقتی بزرگتر شدم معنی حرفش و درک کردم...ارزش آدما به سختی هاییِ که در زندگی میکشن.
زندگی یعنی سختی کشیدن
یعنی جنگیدن
یعنی دغدغه ی امروز و فردا داشتن
هر وقت که در آرامش مطلق بودی بدون که مردی!》
.
.
.
با خودش فکر کرد خانواده دو در چه رده ی اجتماعی قرار داشتند که حتی نتونسته بودن یک اتاق خصوصی برای بستری شدن پسر بیمارشون بگیرن!
چون که بیمار دیگه ایی عصر به اتاقشون اومده بود و همراه بیمار که یه پسر ۱۶_۱۷ ساله بود بدجوری داشت نگاهش میکرد!
دلش میخواست بلند شه و یقه ی پسر رو بگیره. تو صورتش داد بزنه : ((چیه اسکل؟ چیه؟ چرا نگاه کردن و تموم نمیکنی؟ اینجا چیزی برای دیدن نیست)) بعد هم به دیوار میکوبیدش و تو صورتش تف میکرد!
ولی به طور حتم هر کس به تیپ و استایل چانیول نگاه میکرد حتی نمیتونست شک کنه که همچین افکاری داشته باشه! اون بیشتر به یک جنتلمن میخورد تا یک مریض روانیِ خود درگیر !
دوباره سرش و بالا آورد و به پسر نگاه کرد که حالا اونم خوابش برده بود. شاید فهمیده بود که چانیول قصد کشتنش رو داره!
بی حوصله دراز کشید و درحالی که به محکم بودن کمربندهای دور کیونگسو فکر میکرد ناله های دردناکش تو خواب رو نادیده گرفت.
چشماش رو بست و با خودش تکرار کرد
تو هیچ نسبتی با اون نداری پس مسئولیتی نداری
تو یه غریبه ایی
تو نسبتی نداری
تو .....
با صدای کشیده شدن چیزی روی زمین از جاش پرید.
همراه بیمار دیگه روی تخت نشسته بود و مستقیم به چان خیره شده بود. هیچ احساسی توی چهرش پیدا نمیشد و این چان رو خیلی میترسوند...
آروم از تختش پایین اومد و بسمت تختی که روش رو با پارچه ی سفیدی پوشونده بودند قدم برداشت.
امکان نداشت...یک لحظه چشماش رو روی هم گذاشته بود و حالا...چه اتفاقی افتاده بود؟
از تصور کسی که زیر اون ملحفه ی سفید رنگ خفته بود به خودش لرزید.هیچوقت نمیخواست اون پسر بچه ی بی گناه اینطور مسخره و پوچ بمیره!
عذاب وجدان وحشتناکی که داشت باعث شد عرق سردی از پیشونیش جاری شه. خودش رو سرزنش میکرد که چرا به هیچکدوم از نیازهای اون توجهی نکرده بود
دستهای لرزونش رو سمت پارچه ی سفید برد و اون رو به آرومی کنار زد...
نفسش بند اومد
این چه جهنمی بود؟
خودش رو دید!
پارک چانیول مرده بود!
با هین صدا داری بلند شد و نشست...دستش رو روی سینش گذاشت و به ضربان نامنظم قلبش گوش داد. این چه کابوس مزخرفی بود که میدید؟
حالا تخت دیگه هم خالی بود! همراه بیمار رفته بود و فقط خدا میدونست چه بلایی به سرشون اومده بود. در بهترین حالت به بخش دیگه ایی منتقل شده بودند.
نگاهش و برگردوند و سریعا به تخت کیونگسو نگاه کرد تا مطمئن بشه هنوز هم اونجاست . کیونگسویی که با صدای تقریبا بلندی کلمه ای رو ناله میکرد (نه!)
از تخت پایین اومد و خودش رو به کیونگسو رسوند. دستش و روی صورتش نوازش وار کشید
_خیلی ترسوندیم پسر
کیونگسو تکونی خورد و سرش رو به دست چان مالید. گردنش کج شده بود و زیر لب کلمات نامفهومی میگفت: مامان...درد....نزن...من درد...
...
با اون پسر چیکار کرده بودن؟
کتکش میزدن؟ ازش کار میکشیدند؟ یا؟...
چان لحظه ای از شوک این کلمات دراومد که دستش از قطرات درشت اشک خیس شده بود. اشک های بلورینی که بر دست چان بوسه میزدند خط درخشان و زیبایی روی صورت پسر کوچکتر بر جا گذاشته بودند که تا لبهای لرزونش کشیده میشد.
قلب چانیول لحظه ای برای اشک هاش لرزید.
چه کسی میتونست اون اشک های لعنتی رو ببینه و باز هم بخواد مسببشون باشه؟
سمتش خم شد؛ دستهاش و روی شونه هاش گذاشت و تکونش داد . اشکهاش و با کف یک دستش تند تند پاک کرد و همزمان دست دیگش و نوازش وار روی موهاش کشید.
_ بیدار شو پسر خوب!
کیونگسو آروم چشمهاش رو باز کرد و به دنبال آبنباتی که فقدانش رو احساس میکرد گشت.
آبنبات کنارش روی بالشت افتاده بود و به حدی کوچیک شده بود که دیده نمیشد.
کیونگسو نگاهش و به چشمهای نگران آقای پارک داد که دستش و روی شونش فشار میداد
در یک کلام
...گرم بود...
_فقط یه خواب بود...خوبی؟
+...گرسنمه
با چشم هایی که از درد جمع شده بود و لبهای خشکی که نای باز شدن نداشت حرفش رو زد.
چانیول یکه خورد.
_ باشه...میرم برات یچیزی گیر میارم
چان با عجله از اتاق بیرون رفت
بعد از حدود نیم ساعت با پلاستیک بزرگی که همراش بود برگشت.
همانطور که وسایل و روی میز بیمار میچید به ساعتش نگاهی انداخت
_نتونستم تو آشپزخونه بیمارستان چیزی گیر بیارم...اینارم از بوفه خریدم. فکر نکنم بد باشن برات. تا صبحونه صبر کن. گفتن ساعت هشت صبحونه میارن
محتوای پلاستیک یک ظرف کوچیک سوپ آماده، سه عدد کمپوت متوسط گیلاس و دو عدد آبمیوه پرتقال و انبه بود
ظرف سوپ که قبلا از فروشنده خواسته بود گرمش کنه رو با احتیاط باز کرد و قاشق پلاستیکی رو داخلش گذاشت
لیوان یکبار مصرفی در آورد و روی میز گذاشت .داخلش آب انبه ریخت
سمت کیونگسو خم شد و با حوصله کمربندها را از دور دست هاش و کمرش باز کرد. مردد بود ولی فکر نمیکرد پسرک ضعیفی مثل اون با این احوال مریضش بتونه کار خطرناکی انجام بده.
کیونگسو به انگشت های کشیده ی چانیول خیره شد که یک به یک کمربندها رو باز میکردند
+ازم نمیترسی؟
چانیول همونطور که سرش پایین بود و مشغول بود لب زد
_باید بترسم؟
سرش رو بالا آورد و نگاه معنا داری به کیونگسو تحویل داد
کیونگسو با خودش گفت: باید بترسی....
با کنار رفتن آقای پارک دست سالمش رو کمی به بالا و پایین حرکت داد.
مدت زمان زیادی و به اون تخت بسته شده بود و حس سوزش بدی و توی کمرش احساس میکرد.
چان زیر تخت خم شد و مشغول بررسی چیزی شد.
_پس چرا خالیه؟
خوب میدونست منظورش چیه.... اون از دیشب دستشوییش رو نگه داشته بود. از اینکه بالاخره یکی قرار بود اون سون لعنتی رو خالی کنه در حد مرگ خجالت میکشید. و آرزو میکرد اون فرد هر کسی جز آقای پارک باشه! ولی انگار که کسی دوست نداشت به خواسته هاش توجه کنه
_فک کنم یکم آبمیوه بخوری بتونی دستشویی کنی!
برگشت و لیوان دیگه ایی هم برای خودش پر کرد
لیوان خودش و برداشت و به سمت صندلی رفت.
با صدای سرفه های کیونگسو که توجهش رو جلب کرد وسط راه متوقف شد. اخمی که کرده بود باعث میشد ابروهای پهنش در هم گره بخوره و بامزه تر از همیشه بنظر برسه.
سعی کرده بود خودش بلند شه ولی با درد زیادی که تو قسمت کمرش حس میکرد؛ موفق نشده بود
_چیه؟ نگران نباش بعدا پولش و باهات حساب میکنم!
چانیول این رو گفت و لیوانش رو یک نفس سر کشید
کیونگسو چشماش رو تو کاسه چرخوند
اون پارک عوضی به چیز دیگه ایی جز پولم فکر میکرد؟
+میشه کمکم کنی بشینم؟
چانیول به کلی فراموش کرده بود.
کلافه بلند شد و لیوان خالیش و روی میز رها کرد
با چند قدم بلند خودش و به کیونگسو رسوند
با نگاهش کیونگسو رو معذب میکرد.
خم شد. همونطور که توی چشم هاش نگاه میکرد یک دستش و زیر کمرش گذاشت و با دست دیگه ش بالش پشتش رو تنظیم کرد
بوی عطر گرم و شیرینی دماغ کیونگسو رو قلقلک میداد. پارک چانیول تا چه حد میتونست خوش سلیقه باشه؟
این چانیول بود که اول چشمهاش و ازش دزدید. ولی این تضمینی بود تا اون _دو کیونگسو_ بهش خیره نمونه؟
چان به سرعت میز پلاستیکی تخت رو به سمت خودشون کشوند .قاشق رو برداشت و از سوپ لبریز کرد
_دهنت رو باز کن...عاااا
+خودم میتونم بخورم
دست چپش که باندپیچی بود رو دراز کرد تا قاشق رو ازش بگیره
اگر قرار بر راه رفتن و یا نشستن و خوابیدن بود اون نیاز به کمک داشت اما غذا خوردن نه!
_گردن و سرت و زیاد تکون ندی برات بهتره
قاشق و نزدیک تر برد و حق به جانب ابروهاش و بالا داد.
کیونگسو معذب بود. حتی معذب تر از زمانی که اون آبنبات لعنتی رو درخواست کرده بود!
چانیول در یک حرکت انتحاری قاشق رو داخل دهنش فرو کرد!
بعد از اینکه به زور محتویات تو دهنش رو قورت داد سرش رو به نشونه ی سرپیچی برگردوند.
+لبمو سوزوندی...
به زخم کنار لبش اشاره کرده بود.
چان لحظه ای با خودش فکر کرد و بعد انگار که دچار برق گرفتگی شد یا کشف مهمی کرده بود سریع روی کیونگسو خم شد .
انگشت شصتش رو روی زخم کنار لبش فشار داد
اینکار اخم کیونگسو رو تشدید کرد.
چان با نگاه کنجکاو و مسخره ای به لب هاش خیره شده بود. این موضوع نه تنها کفر کیونگسو رو در می آورد بلکه باعث میشد به سن عقلی پسر دراز روبروش بیشتر شک کنه!
کیونگسو خودش و بالا کشید. نگاهش ما بین چشم های چانیول که متوجهش نبودند و لبهای نیمه بازش چرخید...
لبهای باریک و خوشرنگ آقای پارک زیادی بوسیدنی نبود؟
از تصورات بی شرمانش چشماش گرد شد و در یک حرکت و ضربه ی کف دست چان رو به سمت عقب هل داد.
چان خودش رو عقب کشید و مضطرب عقب عقب رفت تا به صندلیش رسید و روش نشست
دستمالی از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشید و به سمت کیونگسو پرتاب کرد
_درد داره؟
کیونگسو دستمال و گوشه ی لبش فشار داد.
+نه
_چرا اینکارو باهات کردن؟
با ناباوری سمت آقای پارک برگشت و به چشم هاش خیره شد .
+منظورتون چیه؟ من خودکشی کردم...من...
با آرامش خاصی وسط حرفش پرید
_فک نکن احمقم...اون زخما و کبودیا همشون نمیتونن برای سه روز پیش باشن
ذهن کیونگسو دچار تشنج شده بود. با خودش فکر کرد آیا باید مثل همیشه بی پروا درد دلش و جار بزنه؟ و یا بخاطر خودش هم که شده کمی سیاست به خرج بده و تظاهر به خوب بودن بکنه؟
و چان خودش رو آمادهی گرفتن هر گونه جوابی کرده بود.
+من....
همین لحظه بود که در اتاق باز شد و فردی از ناکجا آباد درون اتاق پرید
*کیونگسویاااااااااا
دیدن چهره ی مسخره ی مرد کافی بود که چان از حالت جدیش بیرون کشیده شه و چشماش رو تا آخرین درجه ممکن گشاد کنه
چطور ممکن بود؟
یک دلقک وسط بیمارستان چیکار میکرد؟!
.
.
.
با سردرد وحشتناکی از خواب پرید. جزئیات زیادی و از دیشب به یاد نمی آورد. به اطرافش نگاهی انداخت و اتاق بار قدیمی رو شناسایی کرد
از روی تخت کمی فاصله گرفت که نفسش تو سینش حبس شد؛ از درد وحشتناکی که داشت مجددا ولی اینبار با صورت روی تخت افتاد.
بار اولی نبود که مثل یک حیون باهاش رفتار میشد!
هر بار بعد از فاش شدن جنسیتش با شدت بیشتری مورد تجاوز قرار میگرفت.
شاید ارزش رابطه ی مقعدی براشون بیشتر بود تا هم خوابی با یک بانوی همه چیز تمام!
در تموم این سالها هیچ کدوم از روابطی که داشت مطابق میل و خواسته ی خودش انجام نمیشد. این موضوع سبب بی میلی و حتی دیر انزالیش میشد.
چیزی که اون و از نظر اون مریض های جنسی جذاب تر هم میکرد!
با عجله بلند شد و از داخل کولش لباس های تیره و مردونه ای بیرون کشید. کلاه گیس و لباس های زنونه ایی که دور تا دور تخت دو نفره رها شده بودن رو برداشت و درون کوله ی قدیمی جا داد
آماده ی رفتن بود
در و آرام گشود و لنگون لنگون درحالی که زیر لب به مسبب دردش فحش میداد از پله ها پایین اومد.
سالن بار تقریبا خلوت بود.
جمعیت محدودی از مشتری ها پشت میزها نشسته بودند و در سکوت صبحگاهی شراب مینوشیدند
بی درنگ سمت در شیشه ای رفت و عاجزانه خواست بدنش رو از اون مکان منفور بیرون بکشه که با صدای مردونه ی بارمَن از حرکت ایستاد
# صورت حساب و پرداخت نمیکنی بکهیونا؟
برگشت و چشم غره ای بهش تحویل داد. اگر تصادفا یکی از اعضای محله متوجه میشد که اون زن مو بلوند و خوش اندام همون بکهیون محله ی جنوبیه کل بار و آدم هاش رو به آتش میکشید
چشم چرخوند تا مطمئن شه کسی از مکالمشون باخبر نشده باشه
سمت ریووک حمله ور شد . شاید میخواست تموم دق و دلی هاش رو سر اون بدبخت خالی کنه. یقش رو گرفت و از زمین بلندش کرد. توی صورتش بلند غرید: باز توی لعنتی ازش پول نگرفتیییی؟
ریووک دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و خیلی آروم گف: بکی آروم باش...معلوم نیست چیکارش کرده بودی که یارو آفتاب در نیومده پا به فرار گذاشت!
پوزخندی زد که از چشم های نافذ بک دور نموند
بک آروم با خودش زمزمه کرد: آره بخاطر همین بود که نمیخواست بکشه بیرون ازم!
# چی؟
آروم یقه ی ریووک رو ول کرد
+هیچی برو پی کارت
سمت در برگشت و بازش کرد
ریوک از عصبانیت روی هوا بال بال میزد: صورتتتت حساببب چی میشششههه؟من اینجا کار میکنمااا بار بابام نیس که
+این همه مشتری اوردم برات...این به اون در و در رو پشت سرش بست و رفت
.
.
.
زندگی برای هر کس دلایلی میگذاره که در اوج سختیها عقل به اونها رجوع کنه...دلبستگی عاطفی به یک فرد، یک شغل، ماشین و شاید هم یک خانه دلایلی که مردم به خاطرشون زنده اند و بهتره بگم فقط نفس میکشند.
بعضی ها هم فقط به سبب ترس هاشون به زندگی ادامه میدند. ترسهایی چون ترس از مرگ!
بکهیون نه ترسی داشت و نه دلبستگی ای تا اون رو به زندگی پایبند کنه.
زنده بود چون کار دیگه ایی جز نفس کشیدن بلد نبود. ما بین نفس کشیدنش هم کمی کاسبی میکرد!
داخل لباس های پسرونش احساس غریبی میکرد. خودش رو محکم گرفته بود و روی راه رفتن تمرکز داشت.
پسر بچه ای از کنارش دوید و با سرعت زیادی رد شد. همونطور که میدوید فریاد زد((هیونگ اومده، هیونگ اومده))
طولی نکشید که جمعیت بچه هایی که تو کوچه مشغول بازی بودند دورش جمع شدند و اون مجبور بود برای دست به سر کردنشون دست به جیب شه!
هیچوقت نفهمید آدمهای فقیر که به زور خرج شام شبشون رو از گدایی در میوردند کی فرصت میکردن اینهمه بچه بیارن!
دستی تو جیبش کرد و اسکناسی ده دلاری از جیبش بیرون اورد.
دستش رو روی سر یکی از بچه ها که کچل بود کشید و اسکناس رو توی مشتش گذاشت: برو اینو بده به جونگ سوک ازش پول بگیر برا همه بستنی بخر...باشه؟ بقیشم برا پدربزرگت دارو بگیر
دختر بچه ای گوشه ی لباسش رو کشید
× اوپا...من عروسک میخوام
بکهیون دستش رو نوازش وار روی موهای بلند دخترک کشید و لبخند زد: برای سوهیونم یه عروسک خوشگل بخر
پسر بچه باشه ای گفت
بکهیون به شوخی پشت گردن پسرک زد درست قبل از اینکه شروع به دویدن کنه. باقی بچه ها هم دنبالش مابین اون همه خاک و نخاله های ساختمونی شروع به دویدن کردن.
+فقط مواظب باش سرت کلاه نزاره!
به جلوش نگاه کرد. گرد و خاک بلند شده از رفتن بچه ها باعث شد خرابه ای که مقصدش بود در نظرش محو شه
سرفه ای زد و وارد خرابه شد.
پیرمرد معتادی که نعشه بود با حال تهوع آوری در کنار زنی دراز کشیده بود. نیم خیز شد و به بکهیون خوش آمد گفت.
بک دستش رو مقابل صورت و دماغش گرفت و بی توجه به مرد از کنارش رد شد.
کل اون خونه ی فحشا رو بوی نا و مواد مخدر فرا گرفته بود. حالش از این وضعیت بهم میخورد.
پیرمرد با هول و ولا از جاش بلند شد و به سمتی که بکهیون میرفت حرکت کرد
تک سرفه ای زد و با اشتیاق گفت: برات مشتری پیدا کردم
بک درحالی که وسایلش رو مرتب میکرد پوزخندی زد: دیگه کار نمیکنم، آخریش بود
پیرمرد با عصبانیت پرخاش کرد: ولی من ازشون پول گرفتم
+تو چه غلطی کردی؟
چهره اش از عصبانیت قرمز شده بود و نفسش به شماره افتاده بود.
ادامه داد: باید بری پسش بدی...همین الان
* همش رو خرج کردم
از جاش بلند شد و با ناباوری به موادی که توسط اون زن غریبه مصرف میشد اشاره کرد: به من نگو همون مواد رو میگی که...سوهیون بس نبود؟...من بس نبودم؟ میخوای یکی دیگه پس بندازی؟ خرج اونم من باید بدم؟
زن ظرفی که جلوش بود رو با ضربه ی محکم پا به گوشه ای پرت کرد و با صدای بلند شروع به فحش دادن کرد.
+خفه شو...فقط خفه شو زنیکه!
دستش رو داخل موهاش برد و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه. وسایلی که هنوز از بیرون آوردنشون چند دقیقه ای نگذشته بود رو دوباره داخل کولش برگردوند
بلند شد و به سمت در راه افتاد
پدرش به دنبالش چهار دست و پا خودش و کشوند.
* کجا میری؟ من چطور پولشون و بدم؟
+به من هیچ ربطی نداره، میتونی زنت رو به جام بفرستی. البته اگه واقعا زنت باشه...همون اول که قبول کردی باید فکر این جاهاش و میکردی
پیرمرد به نشونه ی منع دستش رو روی دستگیره گذاشت
* بکهیون بخدا که اگه بری به همه میگم که بیرون محله این همه مدت چیکار میکردی
بک برگشت و به چشمهای لرزون پیرمرد و بدن نحیفش که از مصرف دخانیات هر روز بیشتر تحلیل میرفت خیره شد.
مگه فقط بخاطر اون نبود که اون بیون بکهیون ۱۹ساله هر روز بیشتر از دیروز در منجلاب فرو میرفت؟
سری از روی تاسف تکون داد و آب دهنش رو جلوی پای پدرش پرتاب کرد
+دیگه مهم نیست
در رو باز کرد و پشت سرش به شدت کوبید
.
.
.
دخترک پشت به در ایستاده بود و گریه میکرد
خانم اوه دست به سینه یکی از ابروهاش رو بالا برد و به حرفش ادامه داد:
_بنظرت من باید باهات چیکار کنم؟ ها؟
مینا سریع با آستینِ لباس، دماغش رو پاک کرد و سعی کرد جلوی گریش رو بگیره
+بخدا...بخدا...خانم من...
که دوباره با شدت بیشتری زیر گریه زد
خانم اوه که دلش به رحم اومده بود نگاهی به پاهای زخمی و کثیفش انداخت که اون رو از ساحل به یتیم خونه رسانده بودند
خم شد و روبروش زانو زد تا نگاهش رو دقیق تر کنه.
صبح زود بدون اینکه کسی از غیبت شبانش باخبر شده باشه یکی از مربی ها اون رو دیده بود که توی حیاط پشتی نشسته و گریه میکنه در حالی که کفشی به پاش نداشته!
خانم کیم تشت آب رو آورد و خانم اوه مشغول شستن پاهای دخترک شد.
پاهای کوچیکش رو آروم داخل تشت گذاشت و روشون آب ریخت.
آب گرم و دستهای نرم خانم اوه حس بهشت میداد!
حالا دیگه صدای گریه ای به گوش نمیرسید و در عوض تمام عمارت نسبتا بزرگ نوانخانه رو سکوت فرا گرفته بود سکوتی که تقریبا بی سابقه و نادر بود
اون دختر. کیم مینا مثل بچه ی خودش بود.
اون میتونست بچه ی خودش رو نبخشه؟
...
بعد از سرزنش و نصیحت های خانم اوه اون اجازه داشت تا به اتاقش برگرده اما این فکر آزارش میداد که باید تموم آخر هفته رو صرف شستن سرویس بهداشتی بکنه. این جریمه ی کارش بود. یک تنبیه نچندان بزرگ!
از پله ها با بی حوصلگی بالا رفت. در همون لحظه یک گیلاس از داخل جیبش بیرون کشید و داخل دهنش گذاشت.
لب هاش به سمت پایین خم شد و قطره اشکی از گوشهی چشم هاش پایین ریخت
+خوبه عوضش گیلاساش خوشمزن!
.
.
.
*کیونگسویااااااا
دلقک دماغ قرمزش رو برداشت و به دخترک پرستاری که پشت سرش بود اشاره کرد تا در رو ببنده
دختر سری تکون داد و در رو پشت سرش بست
دلقک لبخند عمیقی زد و کلاه و دماغ قرمزش رو روی میز گذاشت.
چان با حالتی مبهوت شده نگاهی به مرد دو متری روبروش انداخت که مثل پسر بچه های چهار ساله رفتار میکرد. بدون خجالت و تعارف لب زد: این چه ریختیه درست کردی؟
اون حتی اون مرد و نمیشناخت
مرد همونطور که با دستمال مرطوبی که از جیبش در آورده بود مشغول پاک کردن گریمش بود لبخند چندش آوری تحویل دو پسر دیگه داد: کیوت شدم نه؟
و وقتی با قیافه مبهم کیونگسو و همراهمش که روبرو شد تک خنده ای زد: ببخشید دیر اومدم...دیشب و امروز شیفت من بود که به بخش اطفال رسیدگی کنم
مکثی کرد و بعد با بغضی که از چشمهاش مشخص بود به کیونگسو خیره شد.
کیونگسویی که سرش و پایین انداخت...
از درون میسوخت...هر لحظه امکان داشت سمتش حمله ور شه و زیر بار کتک لهش کنه! ازش عصبانی بود...خیلی عصبانی!
یکی از دلایلی که تا این ساعت نخواسته بود بهش سر بزنه و خودش و مشغول کار کرده بود این بود که نمیتونست کار احمقانش رو هضم کند...خودش رو آرام کرد و با لبخند ادامه داد
* معرفی نمیکنی کیونگسو؟
کیونگسو لبخند تلخی زد
لبهاش و از هم باز کرد ولی قبل از اینکه صدایی از دهنش خارج شه آقای پارک به حرف اومد
_چان هستم...پارک چانیول...نیروی خدماتی دولت
ترکیب "نیروی خدماتی" رو با حرص ادا کرد
*اوه سهون
سهون دستش رو دراز کرد و با چان دست داد.
حداقل اونها شروع بهتری داشتند
بعد از چند دقیقه سکوت؛ سهون سرفه ای کرد و با لحن مودبانه ای از چانیول درخواست کرد چند دقیقه ای تنهاشون بذاره
چان سری تکون داد و به سمت در رفت
به محض بسته شدن در پشتش،
سهون سمت تخت کیونگسو حمله ور شد و با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند
انگار دیگه نمیتونست به تظاهر کردن ادامه بده .
* توی احمق....چی فکر کردی؟...اگه گردنت میشکست...اگه اتفاق بدتری....
کیونگسو کمی از تخت فاصله گرفت و آروم انگشت اشارش رو روی لبهای سهون قرار داد و به اونها مهر سکوت زد. شاید اون لبها از اول بیهوده باز شده بودند.
سهون با خودش فکر کرد چرا تا به حال اینطوری توسط پسر دایی عزیزش لمس نشده بود؟ و یا اگر لمسی هم در کار بود چرا لذتی که هم اکنون اون رو میچشید به همراه نداشت؟
کیونگسو همونطور انگشتش رو نگه داشته بود و این حرکت داشت سهون رو به جنون میکشوند.
سهون انگشتش رو گرفت و آروم پایین آورد.
*درد داری؟
کیونگسو لبخند تلخ دیگه ایی به لباش آورد و دستش رو روی قلبش گذاشت .آرام زمزمه کرد:
+ نه اونقدر که اینجا درد میکنه
سهون برگشت و خودش و روی صندلی کنار تخت انداخت. نفس عمیقی کشید: سوهو تقریبا دیوونه شده...دیروز دیدمش. حالش اصلا خوب نبود... اگه ببینت فک نکنم بزاره زنده بمونی!
کیونگسو با استرس پرسید: الان حالش چطوره؟
سهون آه دردناکی کشید: وقتی به حرفش گوش ندادی و پریدی... همونجا از هوش رفت...انگار لحظهی مردن 《اون》و دوباره به یاد آورده بعدم بهش حمله ی عصبی دست داده. یه دو سه ساعتی عین تو بسته بودنش به تخت...
به کمربند های باز شده که از تخت آویزون بود اشاره کرد
پس سهون میدونست این بلا رو سرش اورده بودن و بازهم اجازه داده بود...
سهون کلافه دستش رو داخل موهاش برد...بلند شد و از روی استرس داخل اتاق راه رفت.
حرفش و از سر گرفت
*میگم وسایلت و از اون خراب شده بیارن خونه ی من...خیالت راحت باشه نمیزارم اونجا بمونی
+سهون
*هوم؟
سهون برگشت و به کیونگسو نگاه کرد
+برام یکاری کن....یه آسایشگاه خوب برام جور کن
با بهت به کیونگسویی که براش بیشتر از هرکسی عزیز بود نگاه کرد
* نه مثل اینکه واقعا دیونه شدی! با کی داری لج میکنی؟ مدرست چی میشه؟ آیندت...
+سهون
سهون ساکت شد و درست به چشماش نگاه کرد...چشمای بزرگ و خوش رنگش
+برام پرونده تشکیل دادن...دیر یا زود اونا میفرستنم یجای بدتر...
سهون با بهت بهش خیره شده بود.
هیچوقت فکر نمیکرد پدر و مادرش در این حد باهاش بی رحم باشن که بخوان زندگیش و نابود کنن
کیونگ به زخم های روی صورتش اشاره کرد
+میگن این بلاها رو خودم سر خودم اوردم...حتی مامانم...حتی کوانگسو شهادت دادن که من بهشون حمله کردم....که من میخواستم بکشمشون که من خطرناکم...من هیچ شانسی ندارم...میفهمی سهون؟ تنها کسی که برام باقی مونده تویی
چیزی درون قلب سهون به صدا در اومد...اون برای کیونگسو خاص بود... تنها کسی که کیونگسو میتونست و میخواست بهش تکیه کنه...
یک حامی
کیونگسو لبخندی زد و حرفش رو با بغض بیشتری ادامه داد: من همه چیو باختم. این بازی و...من هیچ جایی اون بیرون ندارم. این آخرین چیزیه که ازت میخوام...نیا ملاقاتم...من خوبم...نفس میکشم.
از یجایی به بعد تنها کار درست اینکه کسی رو تو بدبختیت شریک نکنی! نیا سهون...
قلعه ای که از حرفای چند ثانیه پیش کیونگسو تو قلب سهون ساخته شده بود به یک باره فرو ریخت.
خواست اعتراض کنه که کیونگسو مانعش شد
لبخند تلخی زد و به حرفاش ادامه داد
+خواهش میکنم سهون...همینکه اونا دیگه نمیتونن اذیتم کنن، همینکه دیگه تنهام؛ از تمام عمرم بهترم. فقط میخوام باقی عمرم و کتاب بخونم و بخوابم. بدون هیچ دعوایی، بدون هیچ رازی که بخوام بخاطرش تحقیر بشم. حالا که فکر میکنم باید میزاشتم اونشب منو میکشت!
بغضش و قورت داد.
+ سهون... مامانم جلوش و نگرفت... مامانمم منو دوست نداشت. منو نخواست....اونم میخواست منو خفه کنه. انگشتای بابا رو هنوز دور گردنم حس میکنم که با تموم وجودش فشار میداد...صدای هق هقم و میشنید ولی بازم بیشتر فشار میداد....
*بس کن کیونگسو.. بس کن...خواهش میکنم
سهون سرش رو تو دستاش گرفته بود و به سختی نفس میکشید.
صداش رو که گرفته بود با آهی رها کرد :من باید خیلی زودتر تو رو میبردم پیش خودم...من میتونستم تو رو از دست اون کثافتا نجات بدم
+بیخود خودتو سرزنش نکن. تو هیچکاری نمیتونستی کنی
سهون با خشم نگاهش رو به کیونگسو داد که لبخند معصومانه ای بر لب داشت. آرامشی که دل اون رو بیشتر آشوب میکرد.
کیونگسو
نمیدونست چرا ولی هیچ اشکی برای ریختن نداشت...سنگ شده بود
اون که همیشه ضعیف ترین فرد جهان شناخته میشد به طرز عجیبی حالا احساس قوی بودن میکرد. تموم اتفاقات اخیر رو مرور کرده بود و هیچ اشکی براش نریخته بود!
چشمای قرمزش و به اطراف چرخوند و به سهون که حال خوبی نداشت نگاه کرد.
+بیا اینجا ببینم
سهون با بی حوصلگی سرشو روی تخت؛ کنار کیونگسو گذاشت
کیونگسو انگشتهای ظریفش رو داخل موهای مجعد سهون فرو کرد و با شادی بهمشون ریخت
سهون با اخم اعتراضی کرد و بعد با صدایی که از ته چاه در میآمد گفت: هر چقدرم دنیا بهت سخت گرفته بود تو نباید اینکارو میکردی...اصلا به من فکر کردی؟
+دلیلی برای زندگی نداشتم
*الان داری؟
+فقط میخوام ببینم آخرش چی میشه
.
.
.
.
پسر بلند قدی با استرس و بدون هدف توی حیاط کوچیک بیمارستان راه میرفت و سیگار توی دستش رو بیهوده تکون میداد. اون دوست های نسبتا صمیمی رو مدتی میشد که به حال خودشون رها کرده بود تا حرفهاشون و به دور از مزاحم هایی مثل اون به هم بزنند. اون فقط یک غریبه بود پس نیاز نبود که از حرفاشون باخبر شه.
اصلا اون دوتا چه نسبتی با هم داشتند؟
هرچی که بود براش توفیری نمیکرد
در واقع از اون درخواست نسبتا محترمانه برای خروجش از اتاق دل چرکین بود!
با باز شدن ناگهانی در ورودی دستپاچه شد و سیگارش رو همونطور روشن داخل جیبش فرو برد . نزدیک بود کت مورد علاقش و به کل نابود کنه که دستی به موقع سیگار رو از جیبش بیرون کشید.
*سیگار میکشی؟
نفس عمیقی کشید. حرکت ناگهانی سهون اون رو ترسانده بود. حالا قرار بود بخاطر سیگار کشیدن تو بیمارستان هم جریمه بپردازه؟
با تردید لب زد
_نمیخواستم بکشم فقط...
سهون وسط حرفش پرید
*یه نخم به منم بده
با تعجب نگاهی به چهره ی جدی فرد مقابلش انداخت و همزمان که با خودش میگفت" یارو مثلا دکتره" پاکت سیگارش رو از جیبش بیرون کشید و به سمت سهون گرفت
سهون سیگاری برداشت به دقت وارسیش کرد
اون و روی لبش گذاشت و سرش رو به طرف چان برگردوند
*آتیش
چان فندک خاکستری رنگی از جیبش بیرون کشید و روشنش کرد
هر دو به روشنایی آتش فندک خیره شدند که همزمان دو سیگار و روشن میکرد. آتش فندک خاکستری هرچند که کوچک بود ...امیدی رو در آینه ی چشم هاشون منعکس کرد که به اون باور داشتند.
امیدی گرم و روشنا مانند آتش، مبهم مانند دود و بی رحم مثل سیگار!
هر دو مرد پک عمیقی به سیگار هاشون زدند و جسم خستشون رو بی رمق روی نیمکت رنگ و رو رفته رها کردند
_تو دیگه چرا؟
سهون که فکرش مشغول مکان و زمان دیگه ایی بود سری تکون داد: هوم؟
_سیگار و میگم...معلومه از سر تفریح نمیکشی
سهون خاکستر سیگارش رو تکوند و مجددا سر تکون داد: زندگی سخت شده
چان به نشونه ی تایید سرش رو پایین انداخت: خیلی سخت
دو آدم کاملا متفاوت با افکاری مشابه که سکوت بینشون حکم فرما بود!
سهون این سکوت رو شکست و سمت مرد جالبی که راجعبش کنجکاو شده بود برگشت:
*بهت نمیاد خَیری چیزی باشی
_نه نیسم
*پس اینجا چیکار میکنی؟
_جریانش طولانیه
+دوس داری تعریف کن...میشنوم
چان جعبه ی سیگار رو بار دیگه ایی به طرفش گرفت و تعارف کرد:
+سیگار؟
.
.
با خنده ی تمسخر آمیزی از روی نیمکت بلند شد و دو دستش رو به هم کوبید
* پس گذاشتن بین زندان و کار مفتی یکی و انتخاب کنی...
چان با دست صورتش رو پوشاند و بعد از چند ثانیه پیشونیش رو به سبب شدت سردردی که داشت کمی ماساژ داد
_چرا میخندی؟...اگه اون فاحشه رو یبار دیگه ببینم...
سهون قهقه ی بلندی سر داد و دستش رو روی پای چانیول گذاشت که از حرص دندون هاش رو به هم میسابید
*پسر تو خیلی پیگیری...
یک آن چیزی به یاد آدرد که خندهاش رو از یاد برد...
*خیلی مواظبش باش
_ اونکه هیچ غلطی نمیتونه کنه
*کیونگو میگم
چان صورتش رو برگردوند و با یک علامت سوال بزرگ به سهون خیره شد.
سکوت چان باعث شد که حرفش رو ادامه بده: اون خیلی سختی کشیده...از لحظه ی بدنیا اومدنش. عشقی که لایقش بوده رو نداشته. شاهد خیانت بوده. ولی هیچکس حرفش رو باور نکرد. اون و تحقیر کردن. تهدید کردن. جلوی پیشرفتش و گرفتن. توی راهنمایی بورس شد ولی حتی اجازه ندادن که بره. اون همیشه انقدر داغون نبوده...اون یاد گرفته بخنده تا بخاطر گریه هاشم اذیتش نکنن. اون خیلی کوچیکه. نمیدونم میخواد چطوری زندگی کنه.
به چان نگاه پر مفهومی انداخت
چانیول که با فاصلهی کمی کنار سهون نشسته بود. به ظاهر به بازی بچه های کوچیک نگاه میکرد ولی فکرش جای دیگه ایی بود
*میخوام که یه شونه بشی برای سرش یه همدم برای دردو دلاش. میدونم زیاده خواهیه. میدونم اون یه غریبس ولی ازت خواهش میکنم. اکن هیچکس و نداره چانیول...توی این مدت کوتاهی که کنارشی کمکش کن...حتی اگه بخوای حاضرم بخاطر اینکار بهت پول بدم!
چان بهت زده دهنش رو باز کرد ولی بدون اینکه حرفی بزنه دوباره بستش.
چی میخواست بگه؟ اینکه به پول یک دکتر دون پایه هیچ احتیاجی نداشت؟ میخواست فحاشی کنه؟ یا از این پیشنهاد استقبال میکرد؟ چیزی برای گفتن داشت؟
تصمیم گرفت فقط سکوت کنه...
سهون دست چان رو گرفت و تو دست های خودش فشرد
اینوسط چان مونده بود و افکارش که حسابی بهم ریخته بود...
فکر میکرد...به زندگی، به هدف هاش، به مسیری که برای خودش مشخص کرده بود. و یک تصادف... یک تصادف کوچیک تموم برنامه شغلی، و آینده ای رو که آرزو داشت رو در عرض چند ماه بهم ریخته بود.
هیچوقت حتی تو خوابش همچین کابوسی رو ندیده بود.
پایان پارت سوم
امیدوارم تونسته باشم شما رو دقایقی به دنیای خیالی خودم ببرم
KAMU SEDANG MEMBACA
𝑷𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐 [سایڪو ]
Fiksi Penggemarمن به اندازه ی کافی زندگی کردم! _________________________ به مجموعه فریب ها و دلداری های هر فرد نسبت به خودش حماقت میگویند! زندگی رمنس نبوده و نیست. زندگی داستان کوتاه و گمنامی از من است که اتفاقا با کمدی تلخی آمیخته شده. کسی آن را نخواهد خواند مگر...