همیشه وقتی هوا سرد میشد دوس داشتم یچیزی بپوشمو بزنم بیرون. ترجیح میدادم یه گوشه تنها، جایی که هیچکی پیدام نکنه هنزفریمو تو گوشم بزارمو با آهنگایی که کاملا شاد بودن گریه کنم!
حرفایی که تو آهنگا میشنیدم. عشق، امید، آرزو و چیزهای قشنگی که معنای زندگی بودن برای منم اتفاق افتاد. ولی انقد کوتاه بودند که نتونستن به موندن توی این دنیا پایبندم کنن!
بعد ها که هوا سرد شد و اون کنارم بود. دوست نداشتم هودی یا هرچیز گرم دیگه ای بپوشم. تن گرمش لباسم میشد و دیگه چه نیازی به هنزفری بی خاصیتم داشتم وقتی صدای بمش توی گوشم میپیچید....
_دوست دارم
+منم دوست دارم
.
.
.
از دور حواسش به کیونگسویی که جلو جلو میرفت بود. درسته عصا رو خودسرانه کنار گذاشته بود و میگفت که خوبه... ولی چانیول نگرانش بود.
کیونگسو با لبخند زیبایی که تا به اون روز کسی ازش ندیده بود چارچوب در رو با دست سالمش گرفت و وارد آشپزخونه نسبتا بزرگ و کثیف شد! دیوار های آشپزخونه تقریبا سیاه بود و دو نفر که معلوم بود خیلی وقته کارشون تموم شده مشغول جابه جایی ظرف هایی بودن که ظاهرن شسته شده بود.
تک صرفه ای زد و سمت یکی از اون دونفر که سن بیشتری داشت رفت و مشغول حرف زدن باهاش شد.
چانیول تکیشو به در زد و ترجیح داد به صحبت کردن اون دونفر نگاه کنه
کیونگسو و مرد تعظیم کوتاهی بهم کردن و بعد کیونگسو خوشحال تر از قبل سمت چانیول برگشت
+کتتو در بیار سری تر دست به کار شیم
چانیول گیج و مبهوت دنبال کیونگسویی که حرفشو گفته بود و بعد بی تاب سمت گوشه ای از آشپزخونه که رختکن بود میرفت راه افتاد.
کیونگسو پیشبند سفیدی برداشت و پوشید و پیشبندی هم به چانیول داد.
چانیول کتشو آویزون کرد و پیشبند رو ازش گرفت
_چیزی آماده نداشتن؟
+غر نزن.... براش یکم سوپ درست میکنیم...باید تقویت بشه
اینو گفت و با عجله بیرون رفت
چانیول زیر لب غر غر کرد و بعد از پوشیدن پیشبند دنبالش راه افتاد
نگاهش به بندی افتاد که از پشت کیونگسو آویزون مونده بود
قدمای بلند برداشت .خودشو بهش رسوند و کمرش رو توی دستاش گرفت.
کیونگسو دستشو دراز کرده بود که قابلمه ی کوچیکی رو از روی آب چکون برداره که خشکش زد. آب دهنشو صدا دار قورت داد.
YOU ARE READING
𝑷𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐 [سایڪو ]
Fanfictionمن به اندازه ی کافی زندگی کردم! _________________________ به مجموعه فریب ها و دلداری های هر فرد نسبت به خودش حماقت میگویند! زندگی رمنس نبوده و نیست. زندگی داستان کوتاه و گمنامی از من است که اتفاقا با کمدی تلخی آمیخته شده. کسی آن را نخواهد خواند مگر...