بابانوئل از بالای خونه ها میگذشت!
بابانوئل از بالای خونه ها هوهو کنان میگذشت!
بابانوئل از بالای خونه ها هوهو کنان میگذشت و کادوهای رنگ و وارنگی رو برای بچه ها داخل دودکش پرت میکرد.
من بیدار بودمو آرزو کردم!
آرزو کردم بابانوئل تو رو با خودش بیاره!
.
.
.
×ببخش...ید...دیر... کردم
کنار کیونگسو روی صندلی ولو شد و نفس های عمیق کشید. با نگاهش به مینا فهموند که نسخه رو بهش بده.
نسخه رو توی دستاش گرفت و به دقت برسیش کرد.
_مشکل چیه؟ ام آر آی نوشته
برگشت و با کنجکاوی نگاهی به کیونگسو انداخت که توی صورتش نگاه نمیکرد.
سهون که به دل گرفته بود سمتش برگشت و با لحن عصبی حرفاشو زد
_من متخصص مغز و اعصابم و تو باید بری پیش یه دکتر عمومی تا برات ام آر آیی بنویسه؟
کیونگسو هم سمتش برگشت و توی چشمهاش خیره شد.
چشم هایی که خیره شدن توشون دل سنگ هر آدمی رو نرم میکرد. چه برسه قلب عاشق سهون.
_منظورم... منظورم این بود حداقل باید بهم میگفتی!
جوری که از کیونگسو حساب میبرد مبالغه نبود.
برگشت و به مینا نگاه کرد که منتظر نگاهشون میکرد.
انگشت اشارشو سمتش گرفت
_تو یکی باید بهم میگفتی زنیکه!
مینا دستشو رو پیشونی سهون گذاشت و به جلو هولش داد
×فعلا بلند شین برین آزمایش خون بده. من حالم بد میشه خون میبینم...
_اونوقت میخواستی پرستار شی نه؟
×چخه چخه...برو خودتو مسخره کن مرتیکه
کیونگسو با لبخند به جفتشون نگاه کرد. هیچوقت فکر نمیکرد آدمی وجود داشته باشه که دقیقا مثل سهون باشه... همونقدر احمق... همونقدر پاک.... همونقدر عاشق!
کیونگسو میدونست! همه چیز رو! ولی شاید فقط نمیخواست باور کنه. شاید اعتماد بنفسش رو نداشت و شاید منتظر کس دیگه ای بود. کسی که تا الان فراموشش کرده بود.
.
.
.
پسرک عرقشو با آستین پاک کرد و سوزن رو توی دستش گرفت.
دو بار روی دست کیونگسو زد تا رگشو پیدا کنه ولی موفق نبود. هول شده بود و این اعصاب همه مخصوصا سهون رو بهم ریخته بود.
ESTÁS LEYENDO
𝑷𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐 [سایڪو ]
Fanficمن به اندازه ی کافی زندگی کردم! _________________________ به مجموعه فریب ها و دلداری های هر فرد نسبت به خودش حماقت میگویند! زندگی رمنس نبوده و نیست. زندگی داستان کوتاه و گمنامی از من است که اتفاقا با کمدی تلخی آمیخته شده. کسی آن را نخواهد خواند مگر...