نمیدونم دقیقا گذشته ی هر کدومتون چطوری بوده. چقدر سختی و رنج تحمل کردید تا به من برسین!
فقط اینو میدونم که ما برای هم ساخته شده بودیم
زمانی که خدای دروغین؛ ظالمانه بر ما حکومت میکرد. خدایی که گرسنگی بچه هارو میدید و باران نمیفرستاد. با خون مردمان بی گناه روی زمین هاش مرز میکشید. با لذت به تماشای تجاوزی مینشست که به زنان و کودکان میشد و خدایی که آشکارا قمار و ربا خواری میکرد. خدایی که آتش خشمش رو به صورت جنگ و دزدی و تجاوز به زمین نازل کرده بود.
خدای من... همون خدایی که مردم فراموشش کرده بودن معجزه ای برام فرستاد.
شما اون معجزه بودین...
.
.
مشتی آب به صورتش زد.
موهاش تا پایین چشم هاش بلند شده بود.
صورتش نیاز به اصلاح داشت و این اصلا براش مهم نبود.
چانیول سه ماهی میشد که نبود...
سه ماه!
بدون خداحافظی. بدون هیچ حرفی.
و کیونگسوی بیچاره حتی شمارش رو هم نداشت!
اگر صادق میبود تحمل اون کمپ کوچیک زیادی براش سخت شده بود. تنها چیزی که درداشو از یادش میبرد چانیول بود و اون حالا اینجا نبود.
بکهیون اما اونو دیده بود!
حالا توی خونه ی اون زندگی میکرد!
بکهیون توی شرکتی کار میکرد که اون میکرد!
بکهیون شمارشو داشت ولی کیونگسو به چه بهونه ای باید شماره ی چان رو ازش میگرفت؟ دلتنگی؟ شاید زیادی سخت گیری میکرد...
بکهیون حتی جایی زندگی میکرد که اون زندگی میکرد!
و همه ی اینها از دوماه پیش با نامه ی چانیول شروع شده بود. نامه ای که مخاطبش کیونگسو نبود.
خودش هم نفهمید از اینکه مخاطب نامه نیست بیشتر ناراحت شد یا از اینکه اون نامهی لعنتی مال بکهیون بود!
اصلا چه کسی بجای پیامک دادن توی عصر ارتباطات نامه دادن رو انتخاب میکرد؟
متن نامه این بود:
بیون بکهیون عزیز
امیدوارم خوب باشی.
شرکت پدرم قراره نیروی جدید جذب کنه
اگه علاقه مند هستی به آدرس زیر بیا تا درباره ی کار بیشتر صحبت کنیم
پارک چانیول
ESTÁS LEYENDO
𝑷𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐 [سایڪو ]
Fanficمن به اندازه ی کافی زندگی کردم! _________________________ به مجموعه فریب ها و دلداری های هر فرد نسبت به خودش حماقت میگویند! زندگی رمنس نبوده و نیست. زندگی داستان کوتاه و گمنامی از من است که اتفاقا با کمدی تلخی آمیخته شده. کسی آن را نخواهد خواند مگر...