پارت ششم: [دوستی تا ابد]

36 16 15
                                    

 
 
((اگه بخوام با خودم صادق باشم یه روزایی تو زندگی از اعماق وجود احساس آرامش و خوشبختی میکردم و این همش بخاطر شما ها بود...چیزی که منو تا امروز زنده نگه داشته))
 
.
.
.
 
 
چانیول با سرعت به طرف بک حرکت کرد و خودشو بهش رسوند
بک چشماشو بست و منتظر مشت سنگینش شد که قرار بود کبودی بزرگی روی صورتش بوجود بیاره. اون مستحق همچین مجازاتی بود.
ولی خیلی عجیب بود....
چرا چیزی حس نمیکرد؟
 نه دردی احساس کرد و نه لمسی تنها چیزی که بهش جرعت داد چشم‌هاش رو باز کنه صدای بم مردی بود که بخاطر شکایت اون حالا اینجا بود.
چانیول دست کیونگسو رو گرفته بود و در حالی که بهش کمک میکرد روی تخت بشینه یه ریز غر غر میکرد.
حتی بکهیونو ندیده بود...یا نادیدش گرفته بود
((ینی منو نشناخته؟)) 
سوالی که مدام توی ذهن بک تکرار میشد.
خودش رو داخل آیینه ایی که روبروی تخت نصب شده بود برنداز کرد... شباهتی به هیونا نداشت...جای شکر بود که لازم نبود محل خواب جدیدش رو به این زودی ترک کنه.
×سلام...پارک چانیول هستم
 با بهت به دست دراز شده ی چانیول و بعد به صورت مردونش خیره شد همون صورتی که از اون سیلی خورده بود.
چان به احمقی که روبروش بود نگاه کرد که از شدت بهت دهنش نیمه باز مونده بود: خوبی؟
بک چند بار تند تند پلک زد و بعد با ترس و لرز دست چان رو که هنوز منتظر بود‌ گرفت.
+خوشبختم...بیون..هیو...ببخشید...بیون بکهیون هستم...خیلی خوشبختم
انقدر هل شده بود که کلمه ی "خوشبختم" رو بارها و بارها ادا کرد.
انگار که واقعا همه ی بدبختیهای دنیارو نداشت و با قاشق طلایی داخل دهنش بدنیا اومده بود!
چان نگاه مشکوکی به صورتش انداخت و ابروی سمت چپشو با منظور خاصی بالا داد
×فک کنم یجایی دیدمت...خیلی آشنایی
دهن بکهیون یدفعه خشک شد. گلوش به شدت میسوخت... اون فهمیده بود...؟ اگه چند لحظه ی دیگر هم همینطوری میگذشت اون قطعا میفهمید.
_میبینم که با دوستم آشنا شدین
کیونگسو به موقع به کمکش اومده بود و اون رو از آتیشی که در انتظارش بود بیرون کشیده بود
کیونگسو رو به بک کرد و با خنده حرفشو ادامه داد: بیون... آقای پارک...اینجا کار میکنه. از من خیلی مراقبت کرده
×خب فعلا حرف زدن بسه احمق! قرصاتو تو ماشینم جا گذاشتی
از کی تاحالا چانیول...یعنی آقای پارک انقدر خودمونی باهاش حرف میزد؟
بکهیون از فشار تنشی که چند دقیقه پیش بهش وارد شده بود روی کاناپه وا رفت
چان با عجله قرصی از داخل قوطی آلمینیومی در اورد و داخل دهن کیونگسو فرو کرد. تماس انگشت های کشیدش با لبهای حجیم پسر کوچیکتر باعث لرزش خفیفی درون هر دوشون شد. از جو معذبی که به وجود اومده بود خودشو کمی جمع کرد و لیوان آبی که دستش بود رو به کیونگسو داد.
کیونگسو که از ترس و استرس قرص رو همون لحظه ی اول قورت داده بود آب رو یک نفس سر کشید و تشکر کرد.
×دیر وقته...بهتره بگیرین بخوابین
چان اینو گفت و کتشو از روی صندلی برداشت
_ممنون بابت قرصا
×قابل نداشت
برگشت و نگاه معنا داری به کیونگسو انداخت.
با سر به بک اشاره کرد و خدافظی کرد. بک هم در مقابل سری تکون داد
با بسته شدن در بکهیون میتونست دوباره نفس بکشه. اگر میخواست مدت زیادی اینجا بمونه باید خودش حقیقت رو میگفت. حداقل به کیونگسو. وگرنه باید جای دیگه ایی رو پیدا میکرد.
+کیونگسو میخوام یه چیزی بگم...شاید برات عجیب باشه
بدون اینکه منتظر کیونگسو بمونه ادامه داد
+من یمدت خودمو شبیه دخترا میکردم تا بتونم بهتر پول درارم...چان...خب‌‌‌‌...من چانیولو میشناسم...اینکه الان اینجاست مقصرش منم
یعنی چی که چانیول رو میشناخت. یعنی چان هم...مشتریش بود؟!
با نگاه پر از سوال کیونگسو که مواجه شد  بیشتر توضیح داد...وارد جزئیات شد
 در آخر هم گفت
+کیونگسو...اون امشب منو نشناخت وگرنه منو میکشت...بخدا منو میکشه اگه بفهمه من همون هیوناییم که ازش شکایت کردم.
کیونگسو انگار آروم گرفته بود. براش عجیب بود که دنیا چطور میتونه اینقدر کوچیک باشه‌. دستشو نوازش وار روی پشت بک کشید و بهش دلگرمی داد
_نمیزاریم کسی بفهمه...این بین منو تو میمونه
بک با لبخندی تشکرد کرد
کیونگسو در حالی که به سمت تخت خودش بر میگشت با خنده لب زد: شبت بخیر هیونا !
بک خنده ی پر صدایی کرد و بازهم سر تکون داد
روی کاناپه دراز کشید و پتو رو روی خودش کشید...نرم بود...حداقل نرم تر از آسفالت زیر گذرها...اونشب پالشت زیر سرش بود و پتوی گرمی روش کشیده میشد...خداروشکر...
 
.
.
.
 
صبح زود در حالی که با سرعت هر چه تموم آماده میشد مواظب بود تا کیونگسو رو بیدار نکنه. به درو دیوار نگاه میکرد و دقیق نمیدونست ساعت چنده و حال هم نداشت از توی گوشیش ساعت رو چک کنه. به سمت در حرکت کرد و بعد از باز کردنش با چهره ی جدی چانیول روبرو شد. سلام زوری داد و بدون اینکه انتظار جواب داشته باشه شروع به دویدن به سمت بیرون از محوطه کرد.
با آرامش از نگهبانی رد شد و نگاه پر غروری به بازتاب خودش توی شیشه های اتاقک نگهبان انداخت. دیگه نیاز نبود قایمکی اینور و اونور بره و پنهون بشه.
تا ایستگاه اتوبوس پیاده مسیر کوتاهی رو طی کرد و  منتظر اتوبوس نشست.
غرق فکر کردن شد‌. اصولا همه ی ما  زمان زیادی از عمرمون رو مشغول فکر کردن هستیم. توی مترو، اتوبوس و وسایل نقلیه وقتی که توی راه هستیم و کاری جز فکر کردن نداریم فکر میکنیم و اشتباه ما دقیقا اونجاییه که تصمیمات مهم زندگیمون رو درست توی همین زمانهای کوتاه ۳۰ دقیقه ایی و در نهایتِ عجله میگیریم....
 
.
.
.
 
آروم کنار تخت روی زمین نشست. ساک رو از زیر تخت بیرون کشید و مشغول در اوردن چندتا لباس از توش شد.
تیشرت دکمه دار سبز، شلوارک طرح لی آبی و...این دیگه چی بود؟
چهرش سرخ شد لپاش گل انداخت و صورتش گر گرفت. به دیوار اتاق و بعدش به کیونگسو خیره شد. آروم به خودش سیلی زد و سعی کرد خودشو آروم کنه.
لباس زیر آبی رنگ رو بالا گرفت طوری که از بالاش میتونست صورت کیونگسو که خواب بود رو ببینه. بخاطر تصورات شرم آورش خودشو سرزنش کرد و لباس زیرو پایینتر گرفت که چشمای نیمه باز کیونگسو رو روی خودش زوم دید.
دستو پاشو گم کرد و سری لباسا رو به ساک برگردوند
کیونگسو کم کم بلند شد و درحالی که چشماشو میمالید خمیازه ای کشید
_کی اومدی؟
چان سرش رو پایین انداخت و خودش رو مشغول نشون داد
+دارم لباساتو آماده میکنم بری حموم.دیشب راحت بودی؟...تو دستشویی رفتن که مشکلی نداشتی؟ اون پسره بکهیون کمکت کرد؟
از سکوت کیونگسو ابروهاشو تو هم کرد و نگاهشو بهش داد ولی به محض اینکه چهره‌ی سرخش رو دید از خنده منفجر شد
_یاااا
چان خندیدنو تموم کرد. دستش رو روی تخت کنار ‌کیونگسو گذاشتو خودشو بهش نزدیک کرد. جوری که نفس هاشون باهم برخورد کردند و صورتاشون به اندازه یک دست فاصله داشتند.
کیونگسو نفسشو حبس کرده بود و تمام سعیشو میکرد که پلک نزنه
توی تک تک اجزای صورتش چیزی ذوق ذوق میکرد. این حسو حتی زیر شکمشم احساس میکرد. نفس چان که به پوستش میخورد اونو دیونه کرده بود. نفسش زیادی داغ بودو با تَن سرد اون تضاد داشت.
 
با پوزخند صدا دار و بی رحم چان ، فاصلشون دوباره مثل سابق شده بود. چان لباسایی که انتخاب کرده بود رو دوباره بیرون برگردوند و حوله هارو برداشت. بلند شد و حوله هارو روی آویز کنار حموم کوچکیی که کنار در ورودی بود آویزون کرد.
دست کیونگسو رو گرفت و به سمت حموم کشوندش.
 انگار از دستش ناراحت بود چون بعد از اون پوزخند زننده توی خودش رفته بود و حالا بدون تشخیص حس خاصی از چهرش به دنبالش میومد.
  با خودش فکر میکرد چطور انقدر سریع بهم نزدیک میشن که به چشم بر هم زدنی هم ازهم دور میشن
این فاصله ها عذابش میداد...لحظه هایی رو که چانیول برای کمترین کاری کمکش میکرد لحظه هایی که دستشو میگرفت حتی لحظه هایی که دعواش میکرد رو دوست داشت.
از کی تاحالا آقای پارک براش چانیول شده بود؟
 
چانیول  روی صندلی کوچیکی که توی حموم بود نشوندش و بعد با وسواس خاصی مشغول تنظیم درجه آب شد.
 پرده رو کشید و دور از نگاه کیونگسو دستش رو روی قلب نا آرومش گذاشت
قلب بیچارش که بدجور میتپید.
چشماشو بست و با خودش تکرار کرد "اینکارو با خودت نکن چانیول!"
وان قدیمی که دیوارهای چندان تمیزی نداشت رو با آب گرم پر کرد سمت کیونگسو رفت و رو به روش روی زانوهاش نشست.
دکمه های پیرهنشو با عجله باز کرد و پیرهنو با تندی از بدنش خارج کرد. باید زودتر کارشو تموم میکرد. سعی خودشو میکرد که نگاهش به تن اغوا کنندش نیوفته ولی نشد. نا خاسته دستشو روی سینه ی سفیدش کشید و لمسش کرد‌. 
کیونگسو یکه خورد و با چشم های درشت شدش نگاهشو به چانیول داد که چشماش برق میزد و عاجزانه درخواست میکرد.
 به خودش اومد و سریع دستشو پس کشید ولی نه اونقدر سریع که کیونگسو متوجهش نشده باشه. گند زده بود. دستپاچه به دنبال کلمات لعنتی گشت.
+ام...میبینم که...جای کبودیا خیلی بهتر شدن...
کیونگسو در جواب چیزی نگفت و سعی کرد شلوارشو خودش در بیاره. گرمای دست چان روی پوست سردش خوش نشسته بود. 
هرچند موفق نشد...
چان پیش قدم شد و شلوار رو از پاش بیرون کشید. رون های کشیده و پر اون پسر زیبا ترین محل این مجسمه ی خوش تراش بودن!
شهوت داشت بهش غلبه میکرد و این اصلا خوب نبود
_میخوای بری؟...خودم میتونم انجامش بدم
کیونگسو با همون سردی همیشگی که توی صداش بود اینو گفت
چانیول از خداش بود که به این افکار شهوانی پایان بده و خودش رو یک قهوه آرامش بخش فوری اونهم کیلومترا دور تر از این پسر لعنتی که همه‌ی وجودش تحریکش میکرد مهمون کنه ولی خب...چیزی درونش بود که شهوت نبود...چیزی که مابین اون همه زیبایی، ما بین اندام جسمانی کیونگسو، صورت زیباش رو انتخاب کرده بود...
اون حس وادارش میکرد به چشم هاش خیره شه و اگه میتونست سالها بلکه هزارن سال به این کار ادامه میداد.
ولی مجبور بود نگاه کردنو تموم کنه.
بدون هیچ حرفی یک دستشو زیر سرش و اونیکی دستشو  زیر پاهاش برد.
کیونگسو محکم دستاشو دور گردن چان حلقه کرد.
وقتی چشماشو از زمین گرفت و به بالا نگاه کرد چشمای چانیول رو قفل شده روی خودش دید.
حس میکرد قلبش نمیتپه....چانیول خیلی نزدیک بود.
بازتاب خودش  توی چشمهای صادق اون غریبه ی دوست داشتنی شفاف تر از هر آیینه ای بود.
بدنش زیر دست های بزرگ اون مرد بی حس و سر شده بود و بنظر بی ارزش میرسید‌
درست مثل خواب بود. انگار سوار ابرها شده بود. همه چیز اون مرد بهش حس اعتماد رو القا میکرد. به خودش اومد و از اینهمه خیال پردازی درباره‌ی اون خودش رو سرزنش کرد. اونها برای هم فقط غریبه و شاید تنها دوست های معمولی بودند. قدمت این دوستی هم کمتر از این بود که حسی به وجود بیاد. اگه حسی هم بود... سرانجامی نداشت. اون ها هم جنس بودند. حداقل این از نظر کیونگسو یک مشکل بزرگ بود.
چان مسیر رو به آرومی طی کرد. جسم کوچیک کیونگسو بهش احساس احاطه گری وحشتناکی میداد. حس حمایتگری تام. دلش نمیخواست این حس رو با کس دیگه ایی شریک شه و کاملا جدی بود!
سعی کرد آروم داخل وان بزارتش که کیونگسو به گردنش چنگ زد و خودشو بالا کشید. اینکارا باعث شد چانیول تقریبا داخل وان کشیده شه و لباساش خیس شن. 
کیونگسو رو با اخم وحشتناکی به خودش چسبوند و غرید: چته؟
بدون اینکه منتظر پاسخ باشه یک دستشو به سختی تا مچ داخل آب کرد ولی سری مجبور به بیرون کشیدنش شد. انگار آب زیادی داغ بود.
همونطور که شیر آب سرد رو باز میکرد تن عریان کیونگسو رو با دست آزادش توی بغلش بالا کشید. کیونگسو مثل یه بچه پاهاشو دور چان حلقه کرد و گردنشو گرفت.
+یکم وایسا
 برای بار سوم دمای آب رو چک کرد و بعد به آرومی کیونگسو رو داخل آب رها کرد.
حس لذت بخشی بدنش رو احاطه کرد. گرمای آب روحشو التیام میداد. توی اون وان کوچیک مجبور بود پاهاشو بالا نگه داره و حتی روحشم خبر نداشت که این حرکت ساده چطور افکار چان رو بهم میریزه
+پشتتو کن
بهت زده سمت چان برگشت و تقریبا داد زد: چییی؟
چان لیف و صابون توی دستشو بالا گرفت و با قیافه ی پوکرش لب زد: میخوام پشتتو لیف بکشم
پیرهن مردونه رسمیش به بدن عضلانی و بزرگش چسبیده بود. موهاش به طرز زیبایی بهم ریخته بود و اون رو بیشتر از همیشه جذاب میکرد. کیونگسو از این جو معذب کننده خجالت کشید و برای عوض کردن جو اولین چیزی که به ذهنش اومد رو بیان کرد: لباساتو در نمیاری؟
چان با خودش فکر کرد چرا که نه...هر چی که بود؛ این حموم دو نفره میتونست تبدیل به حمومی دوستانه بشه! ولی این احماقانه بود! خودش خوب میدونست هر کس دیگه ایی جز اون بچه طرف مقابلش بود درست جلوی در حموم ولش کرده بود حتی اگر دو دست و دو پاش به کل قطع شده بود!
ته قلبش چیزی از این نزدیکی لذت میبرد. از لمس کردن موجود کوچیکی که توی وان نشسته بود لذت میبرد. هر چند احمقانه ولی این حس، سرکوب شدنی نبود .
 تک تک سلول های بدنش اون پسرک غریبه رو فریاد میکشید. از کی؟
کیونگسو نیم خیز از آب بیرون اومد و دکمه های پیرهن مردی که غرق رویاهاش بود رو باز کرد. پیرهنش رو در اورد و کف حموم انداخت.
چانیول فقط به دستهای کوچیک کیونگسو خیره شد و تصمیم‌گرفت که چیزی نگه...مگه توانایی صحبت کردن هم داشت؟
 از تصور لمس سیکس پک های چان لب هاشو گزید. اون خوشتیپ ترین پسری بود که تا بحال دیده بود. حتی خوشتیپ تر از سهون.
خیلی پیش میومد که با سهون حموم بره و فکر میکرد یک حموم ساده با شخصی که تازه وارد زندگیش شده یود چیزی رو عوض نخواهد کرد همانطور که با حموم کردن با سهون چیزی تغییر نکرده بود. اما اشتباه اینجا بود... تموم اینها برای سالها پیش بود زمانی که شاید چیزی از روابط جنسی نمیدونست و یا انقدر بچه بود که اهمیتی نمیداد. چان شلوارش رو در اورد و خواست لباس زیرش رو هم در بیاره هرچه بود اونها هم جنس بودند پس مشکلی نداشت!
صدای کیونگسو سکوت بینشونو بهم زد: نه!
با صدای گرفتش ادامه داد: میشه لطفا سری تر بریم بیرون؟
و توی دلش بخودش لعنت فرستاد.
 
چان بهت زده مکث کرد و بعد لباس زیرشو ک موفق نشده بود درش بیاره بالا تر کشید و آروم وارد وان شد
کیونگسو با ترس و استرس خودشو عقب کشید و به دیواره ی وان چسبید.
اونطرف وان چان نشسته بود و به پسرک کوچیکی که سعی داشت جای کمتری رو اشغال کنه خیره شده بود. در واقع این پاهای بزرگ و بلند چان بود که بیشتر فضا رو گرفته بود.
 نیم خیز شد و خواست صاف بشینه که صورتش مقابل کیونگسو قرار گرفت.
یک لحظه نفسشو حبس کرد و داخل چشماش خیره شد.
لیف رو از کنارش برداشت و ازش خواست پشتشو بهش کنه. بمحض برگشتنش جفتشون به حالت بدی وارد شدن. بدناشون بهم برخورد کرد و این لمس کوتاه مثل برق گرفتگی چانیول رو به عقب پرت کرد.
زیر لب غرید: وان جای یه نفره
چند لحظه بعد بدن خیس کیونگسو پشت به بدن ملتمس خودش نشسته بود و باسنش ناخاسته عضوشو لمس کرده بود!
این تماس ناخواسته بدترین چیز ممکن بود
نگاهی به پایین انداخت و عضو تحریک شدشو نگاه کرد که از روی لباس زیرش معلوم بود. اون مرد گنده دوست داشت همین حالا در این وضعیت مسخره‌ای که گیر کرده بود گریه کنه.!
لیف کفی رو با سرعت پشت کیونگسو میکشید و زیر لب ثانیه ها  و بعد دقیقه ها رو میشمرد. هرچه سریع تر باید از این جهنم بیرون میزد.
حرکتشو تندتر کرد
دستش که گاهی روی پوست سفید کیونگسو کشیده میشد اونو  بی حال کرده بود.
رو به خودش برش گردوند و بازوشو بالا گرفت. کیونگسو آخی  از درد گفت که با اخم چان همراه شد. دستشو آروم پایین آورد و بعد از کفی کردنش سراغ پای سالمش رفت. وقتی کارش تموم شد ِآروم باند سرشو که خیس شده بود باز کرد و کناری انداخت. کمی شامپو کف دست خودش ریخت و دستشو توی موهای پسرک فرو برد. سرشو چنگ زد و کف درست کرد و خیلی سری آبکشی کرد. حتی مطمئن نشد که خوب آبکشی شده باشه!
+بلندشو وایسا
دوش آب رو باز کرد و تموم بدنش رو آب کشی کرد. قطرات آب روی بدن کیونگسو به پایین سر میخورد و نگاه چان رو بیشتر و بیشتر مال خودش میکرد.
بسختی از جا بلند شد و حوله اورد .حوله رو دور کیونگسو پیچید و آروم به سمت در حولش داد: خودت میتونی بری؟
کیونگسو نگاهی به پایین تنه چان انداخت.
لباشو گزید. تازه متوجه عضو برآمده چان شد. پس تموم مدت اون تحریک شده کنارش نشسته بود؟ بدون اینکه کاری کنه؟... با خودش لحظه ای فکر کرد. "شاید براش جذابم..."  "شاید ازم خوشش میاد"
لبشو بیشتر به دندون گرفت و لبخند موزیانه ای به لب آورد
توی ذهنش چه فکر شیطانی ایی مطرح میشد؟
+میشه لطفا زودتر فک کنی؟
به چهره ی چان که به وضوح درد میکشید نگاه کرد.
بیچاره!
خودشو کشون کشون به سمتش کشید و توی بغلش انداخت.
محکم بغلش کرد و زیر لب تشکری کرد. 
چان از این حرکت یکهویی جا خورد و انگار که لمس شده باشه توی جاش خشکش زد. یک لحظه همه چیز یادش رفت.مشکلاتش،پدرش،اون زنیکه‌ی خیابونی و حتی اینکه توسط همین پسر تحریک شده بود همه رو فراموش کرد.
کیونگسو لبخند مظلومانه ای بهش تحویل داد و با سرعت برق خودشو به بیرون از حموم کشوند.
چان موند و وان خالی و جای خالی کیونگسو.
ارضا شده بود.... با یک لمس کوچیک از طرف اون پسر! چطور؟
.
.
.
 
به محض اینکه از اتوبوس پیاده شد نگاهش به تابلوی مکانیکی گمنامی افتاد که فقط برای گمراهی مامورها نسب شده بود. یک پراید هاچ بک توی طبقه ی همکف مغازه اوراق شده بود و دل و روده‌ی ماشین اطرافش افتاده بود. از بین توده های عظیم زباله گذشت و خودشو به بالابر نیمه جونی رسوند که اونو به طبقه ی دوم میبرد.
کد روی در رو وارد کرد و در با صدای تق کوچیکی باز شد. دماغشو با انگشتاش گرفت و با اون یکی دستش هوای آلوده‌ی توی بار رو کنار زد. بوی حشیش و ماری جوانا کل اون سگ دونی رو پر کرده بود.
ما بین نگاه های سنگین اون آدما خودشو به اتاق مخفی پشت بار رسوند. تقه ای به در زد و وارد شد.
مرد سنگین وزن خودشو به سختی از پشت میز بیرون کشید: بکهیون...سوپرایزم کردی. شنیدم که دیگه مشتری نمیگیری پسر...
بک دسته ی پولی که از قبل آماده کرده بود رو از جیبش بیرون کشید و روی میز انداخت: طلبت با یکسال سود بیشتر...شناسناممو بده برم
مرد پوزخند کثیفی زد: ولی این اون چیزی نیست که بتونه جبرانش کنه
+چی میخوای زالو؟
_بهتره بپرسی من چی میخوام!
صدای آشنایی نظرشو جلب کرد...کس دیگه ایی توی این اتاق بود...
_دنبال این میگردی؟
با ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
اون عوضی...چرا اون عوضی ولش نمیکرد؟
پوزخند همراه با غرورش بک رو آتیش زد. هیچوقت نباید پا به همچین تله ی عیانی میداد.
دندوناشو روی هم فشار داد
+نکنه بازم هوس کردی؟
مشتشو آماده کرد تا توی صورتش فرود بیاره که مچش توسط یکی از بادیگارداش  گرفته شد.
خم شد و توی صورت ترسیده ولی مغرور بک غرید: اینبار به کمتر از ناله هات راضی نمیشم!
 
 
پایان پارت شش
 

𝑷𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐 [سایڪو ]Where stories live. Discover now