استیون هاوکینگ عقیده داشت که روح انسان پس از مرگ در فضایی شبیه به ماده ی تاریک شناور خواهد شد و یا به شکل ذرات ریز مولکولی به زندگی ادامه خواهد داد.
همچنین وی اعتقادی به وجودی به نام خدا نداشت.
.
.
.
.
اون پریده بود .
ولی قبل از اینکه به زمین برخورد کنه همه چیز مقابل چشماش سیاه شده بود.
تاریکی اونو بلعیده بود. هضم کردن این موضوع که نمیتونست سر در بیاره کجاست براش آزار دهنده بود. هنوز دنبال کس دیگه ایی میگشت که حتی به خاطر نمی آورد کی هست!
شاید هم به دنبال دری به سوی بهشت بود!
همیشه جسمش رو بعد از مرگ تصور میکرد که بیهوش روی زمین افتاده بود؛ از سرش خون و از بدنش ماده ایی مشکوک جاری بود و اون قطعا از اینکه خودشو خیس کرده بود خجالت میکشید!
ولی اینجا کجا بود؟ جواب این بود. خلاء درونی خودش
اما این اون چیزی نبود که تموم عمر انتظارش و میکشید. حتی شباهت خیلی کمی با اون چیزی داشت که تو مدرسه یا کلیسا آموزش دیده بود.
زمان و دقایقی که قابل شمارش و سنجیدن نبود رو در سکوت و حس گنگی که داشت گذروند. دقایقی که هرگز نمیخواست به گذشته فکر کنه. گذشته، گذشته بود و آینده ایی وجود نداشت؛ حتی دیگه نمیتونست بیاد بیاره چه چیزی همه ی این سالها اونو اذیت میکرد.
اون حاضر بود به زندگی گذشته بر میگشت ولی این سکوت کشنده ی لعنتی به پایان میرسید.
اگه این سکوت فنا ناپذیر بود چی؟
این بود سرنوشت انسان پس از مرگ؟
و سپس انتظار به سر رسید.
از افقی نا معلوم نوری شروع به تابیدن کرد. اونقدر شدت داشت که تاریکی مطلقی رو که همه جارو فرا گرفته بود از بین ببره و روشنی رو به محیط حاکم هدیه کنه.
مردد چند قدم به سمت روشنایی حرکت کرد
نمیدونست چرا ولی عضلات ماهیچه ایی زبونش منقبض شده بود؛ جسم مجازیش به وضوح میلرزید و روحش بیش از پیش بی تاب شده بود.
از دیدن خدا میترسید!
شاید هم از گناهایی که کرده بود و یا از اینکه به نیستی مبدل میشد!
در اون لحظه با خودش فرضیه هایی مطرح میکرد که ساخته ی ذهن هیچ دانشمندی نبود.
اگه بودا راست نگفته بود و زندگی دیگه ای وجود نداشت...اگه تکامل تدریجی افسانه بود....و اگه بهشت و جهنمی که مسیح و محمد مژده داده بودن فقط دروغی بود که برای ترسوها ساخته شده بود چه اتفاقی می افتاد!
مغزش بعد از مردن هم ولش نمیکرد!
قدم دیگه ایی برداشت و معصومانه پرسید: خدایا این واقعا تویی؟
کلماتی به زبان بیگانه خوانده شد ولی اون حاضر بود قسم بخوره که معنیشون رو میدونست!
《خدا نور آسمان ها و زمین است》
تمام اعضای بدنش به سبب صوتی که این جمله رو ادا کرده بود متشنج شد. اون صوت حس عجیبی رو بهش القا کرد.
نجوای دیگه ایی به گوشش رسید:
《و خدا گفت بگزار آنجا نور باشد و جهان از تاریکی رهایی یافت》_انجیل یوحنی_
نمیدونست چرا با اینکه وایساده بود داشت به سمت نور حرکت میکرد.
از شدت نوری که چشماش و اذیت میکرد چشماش و بست و دستش و جلوی چشماش گرفت
و سپس روشنایی تمام وجودش رو فرا گرفت.
.
.
.
.
.
چشماش و باز کرد. تموم بدنش لمس بود و حس عجیبی بهش تلقین میکرد که سرش از بدنش جدا شده!
چشماش و که تار میدید بیشتر باز کرد و سعی کرد سر در بیاره کجاست.
اولین چیزی که به چشمش خورد مردی بود که روی صندلیِ تخت شو و زوار در رفته ایی نشسته بود .
بدون هیچ اراده ایی به اون خیره شد.
_آدم ندیدی؟
لحظه ایی سرش رو از گوشیش در آورده بود و با پوزخند خاصی اینو گفته بود.
چرا داشت فرشته مرگش و دوباره میدید؟
اون زنده بود؟ خواب میدید؟ در برزخ بود؟
سردرد بدی داشت که هر لحظه داشت بیشتر میشد
چیزی روی پیشونیش حس میکرد...چیزی مثل...
+باند...
سعی کرد دستشو بالا بیاره و سرش و لمس کنه ولی موفق نشد! حتی ذره ایی تکون هم نخورد!
چرا دستاش رو نمیتونست تکون بده؟...نکنه...نکنه که دستاش قطع شده بود؟ همین نگرانی رو نسبت به پاهاش هم داشت. اگه تا آخر عمرش فلج میشد چی؟ اگه زندگیش از اینی که بود سخت تر میشد؟ نه! اون نمیخواست زنده بمونه و اینطوری زندگی کنه.
سرش و با سختی بالا آورد و نگاهش و آروم و با استرس به دستاش و بعد به پاهاش داد. دست راست و پای چپش هر دو گچ گرفته شده بود.
خواست یکم حرکت کنه و بلند شه ولی...
تازه متوجه شد که روی تخت بسته شده!
کمربندهای زخیم و محکمی به دو طرف تخت بسته شده بودن. شمردشون...چهارتا!
وسایل مخصوص تیمارستان...تعجبی هم نداشت.
یک بیمارستان معمولی با یک بیمار روانی که سعی کرده بود خودش رو بکشه!
احساس بیچارگی میکرد. بغضی تو گلوش بود که بعد از دیدن اینکه چطور بسته بودنش داشت خفش میکرد. یعنی اون هیچکس و نداشت تا نزاره باهاش همچین کاری کنن؟
کم کم درد به تمام بدنش سرایت میکرد و باعث میشد صبرش لبریز شه. اثر آرمبخش ها داشت از بین میرفت....
ابروهاش از درد توی هم رفت و بی حوصله لب زد: من نمردم؟
اینو گفت و به دست چپش که به دقت باندپیچی شده بود خیره شد. لکه های قرمز خون روی اون باند سفید هارمونی زیبایی برقرار کرده بودند.
اون چرا نمیتونست حتی بمیره؟
زندگی به اندازه کافی بهش درد نداده بود؟ به اندازه کافی عذاب نکشیده بود؟ اون فقط میخواست طعم آرامش رو بچشه...هر جوری که شده
_شانس آوردی دستات سالمن...البته بستگی داره تعریفت از سالم بودن چی باشه...
با جوابی که گرفته بود بهش یادآوری شد که تنها نیست!
با صدای خش دار و خستش پرسید
+ تو کی هستی؟
_چانیول...پارک چانیول.
+اینجا چیکار میکنی؟
چانیول که دوباره مشغول بازی کردن شده بود یکه خورد. چند بار پلک زد. گوشیش و خاموش کرد و گوشه ایی گذاشت؛ بلند شد و به سمت تختی که اون پسرک روانی روش بسته شده بود حرکت کرد. کیونگسو با لحن بدی ازش سوال کرده بود.
چی باید میگفت؟ بخاطر یک فاحشه ی خیابونی مجبورم دیونه هایی مثل تو رو تحمل کنم!؟ یا باید شرح میداد که چطور بعد از سه ماه دور زدن قانون بازهم دنبال راه فراری از این عذاب الهی بود که تقدیرِ خدا براش به ارمغان آورده بود؟
چند قدم آروم دیگه برداشت و دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد. گوشه های کتش کمی کنار رفت. سرش و بالا آورد و روی تابلوی مشخصات بیمار رو با صدای بلند و طعنه آمیزی خوند
_دو کیونگسو
پدر و مادر این بچه سلیقه ی خوبی توی اسم انتخاب کردن داشتن!
خیلی سریع تغییر موضع داد و روی تخت نیم خیز شد. با چشمای بی رحمی که داشت توی چشماش زول زد و با لحن بی رحمانه تری ادامه داد
_وقتی اثر آرامبخش ها از بین بره ممکنه سوالای بیشتری داشته باشی پس باید یه چند تایی رو الان جواب بدم
کیونگسو گیج و خسته درحالی که سر در نمی آورد مرد نابالغ روبروش اصلا داره چی میگه متقابل بهش زول زد
چانیول صاف ایستاد و به سمت مقصدش که همون صندلی زوار در رفته بود برگشت و در حالی که قدم بر میداشت حرفش و از سر گرفت
_دیروز...فک کنم طرفای ظهر! یه بیمار روانی در حالی که رگش و زده بود خودش و از طبقه ی سوم بیمارستان پرت کرد پایین
روی صندلی نشست و دستش و تو جیب کتش برد. دنبال چیزی میگشت
_از شانس بدش...شایدم خوش شانسیش یادش رفت کولری که دقیقا زیر پنجره تو فاصله چند متری نصب شده بود رو ببینه !
بالاخره چیزی که دنبالش بودو پیدا کرد و مشغول باز کردنش شد. یک آبنبات چوبی!
_البته احتمال داره بیچاره چشماش ضعیف بوده باشه
آبنبات و داخل دهانش گذاشت و دست به سینه خودش و روی صندلی رها کرد
_و میپرسی من اینجا چیکار میکنم؟...خب! منو فرستادن تا مطمئن شم اون دیونه دوباره همچین کاری نکنه
کیونگسو اما مثل احمقا به چانیول خیره شده بود و
توی ذهنش آرزو میکرد که ای کاش اونم یه آبنبات داشت!
مثل وقتایی که مریض بود و سرما میخورد. همیشه از مادرش میخواست که براش سیب زمینی سرخ کرده درست کنه. و مادرش بعد از کلی نصیحت کردن که غذای سرخ کرده برات خوب نیست و... پای اجاق گاز میرفت و براشون سیب زمینی درست میکرد.
اون مادر خوبی داشت....مادرش فقط زیادی خوب بود. اونقدر خوب که با پدرش دووم آورده بود.
با بد دهنی هاش، کتک زدن هاش، خساست های بی موردش و....
ولی اون آبنبات لعنتی زیادی خواستنی نبود؟
مرد روبروش با نگاه عجیبی نگاهش کرد
_چیه؟
آب دهنشو قورت داد
+میشه یه آبنباتم به من بدی؟
چانیول دست آزادش و تو موهاش برد و کف سرش و خاروند
_فقط همین یدونه رو داشتم
+ولش کن مهم نیست.
معده درد شدیدی که داشت نشون میداد گرسنست. بدن بیچارش حقم داشت. چهار روز بود که چیزی نخورده بود. علاوه بر این مقدار زیادی خون از دست داده بود و این باعث میشد که هشیاریش کمتر از حالت عادی باشه و فضای اطرافشو تیره و تار ببینه. سرمی هم که قطره قطره وارد بدنش میشد اون و کلافه تر کرده بود
چانیول عذاب وجدان بدی داشت که باعث این شد که یک دفعه از جاش بلند شه و با صدای بلندی بگه:
_به پرستارا میگم برات غذا بیارن. چون خواب بودی گفتم غذات و ببرن. فک کنم یچیزایی تو آشپز...
+فراموشش کن....من فقط اون آبنبات و میخواستم
چشمای کیونگسو روی اون آبنبات کوچیک و بی ارزش قفل شده بود ولی بازم نمیخواست غرورش و بشکنه و چیزی که میخواست رو مستقیم درخواست کنه!
با بهت به کیونگسو و بعد به آبنبات توی دستش نگاه کرد. اون آبنبات براش ارزشی نداشت ولی آیا این درست بود چیزی که خودش ازش استفاده کرده رو به کس دیگه ایی بده؟
بلند شد و فاصله ی بین صندلی تا تخت رو مردد طی کرد.
بالای تخت رسید
_میخوایش؟
توی چشمای چان خیره شد و بعد یه مدت طولانی صدای کمی از دهنش خارج کرد.
+اوهوم...
چان با حس بیچارگی و سرگیجه ایی که داشت خم شد و آبنبات و روی لبهای کیونگسو قرار داد
لبهای کیونگسو مثل گل از هم شکفت و آبنبات رو پذیرفت!
چان خواست سر جاش بره ولی تا سرش و بلند کرد سر جاش میخکوب شد....متوجه چیزی شده بود! یک جفت چشم درشت و خمار که معصومانه به چشماش خیره شده بودند.
لرزش خفیفی از اون همه زیبایی به تنش افتاد و این لرزش رو با تمام وجود توی قلبش هم حس کرد
نگاهش و آروم پایین آورد و به لب هاش داد که چوب سفید رنگ آبنبات ازش بیرون زده بود. لبهای درشتی به رنگ شکوفه های گیلاس
اگه کیونگسو دختر بود چی میشد؟ میتونست خودش رو کنترل کنه که اون لب ها رو نبوسه؟
گونه ش از تصور این افکار رنگ گرفت
اون لب ها به قدری اغوا کننده و شیرین بنظر میرسید که چانیول از تصور افکار بیشرمانش خجالت بکشه!
چان چشماش رو از لب های کیونگسو گرفت و دوباره به چشماش داد که حالا بسته شده بودند.
خوابیده بود.
دستش و آروم روی صورتش گذاشت و گونش و آروم نوازش کرد
به وضوح دید که لبخند کوچیکی از طعم شیرین آبنبات روی لباش بوجود اومد. شایدم بخاطر لمس شدنش توسط چانیول بود که میخندید!
به دقت چهرش و وارسی کرد.
پیشونی صاف، ابروهای پر پشت و کشیده و چشمای درشت با ضمیمه ای سیاه!
چشماش کبود بود....
تازه متوجه کبودی های روی صورتش شد. هر احمقی میتونست بفهمه اون زخم ها همگیشون متعلق به حادثه ی دو روز پیش نیستند.
دماغ کوچیک و لب های درشت قلبی شکل.
قلبی که ترک خورده بود!
بیشتر خم شد و انگشت شستش و کنار لب حجیم کیونگسو که پارگی بزرگی کنارش داشت کشید
اون لب ها پرستیدنی بودند
دستش رو روی گونه ی ورم کرده ش گذاشت که پر از زخم و کبودی بود. آروم و کوتاه گونش و نوازش کرد
انگشتاش و به موهای لختش رسوند و به بازیشون گرفت
اون زیادی زیبا نبود؟
تا به حال پسری به زیبایی دو کیونگسو ندیده بود. و اگر کمی مبالغه میکرد اون از دخترها هم زیباتر بود!
اگه اون دختر بود....
دستشو به سرعت کشید. این کار زیاده روی بود!
نگاه ترسیده و پر شرمش رو از کیونگسو گرفت و سر جاش؛ به صندلی تخت شو برگشت.
آروم روی صندلی نشست . سعی کرد خودش رو با تلفن همراهش سرگرم کنه و از فکر کردن به دو کیونگسو پسرک بیچاره ای که توجهش رو جلب کرده بود دست بکشه.
.
.
.
.
حوالی بامداد_یتیم خانه ایی در کانگنئونگ_
نور گوشیش رو بالا برد و روی کارت پستال رنگ و رو رفته ایی که توی دستش تقریبا مچاله شده بود گرفت
ساحلِ آبی بود و شکوفه های صورتی
با خودش مردم شادی رو تصور کرد که در اون دریای تمیز شنا میکردند. زنانی که آفتاب میگرفتند تا برنزه شوند و بچه هایی که با شن های نقره ای قلعه های ساده و بامزه میساختند.
یکم جا به جا شد که به سبب این جا به جایی سرش به چوب لباسی برخورد کرد و از درد آخی گفت!
توی کمد نشسته بود! درسته!
سرش رو کمی مالید و مجددا به شکوفه های ساکورایی که داخل عکس میدرخشید خیره شد
همیشه خانم آکی درباره ی درخت های ساکورای ژاپنی که شکوفه های درشتی میداد داستان های فانتزی قشنگی تعریف میکرد. این حس به اون القا شده بود که اون درخت ها باید میوه های خوشمزه ای هم داشته باشند.
اما این عکس مربوط به ساحل بخش جنوبی بود که خانم اوه؛ سر مربیشون هر چند وقت یکبار بچه هارو برای گردش به اونجا میبرد
آهی کشید
دقیقا دو ماهی میشد که نتونسته بود اونجا رو ببینه.
دخترک دلش شور میزد که نتونه به موقع اونجا برسه!
عکس رو به سینش چسبوند و سعی کرد مزه ی شیرین گیلاس های ژاپنی رو زیر لباش حس کنه.
زبونش رو تر کرد و رو لبای کوچیک و کاغذیش کشید.
به سرزمین رویاها سفر کرد. جایی که درخت های پربار گیلاس از میان ابرهای نرم و سفید سر بلند کرده بود و آسمون آبی رو زینت میداد. فرشته ها از این درخت به اون درخت میپریدند و بازی میکردن و اگه کسی لباسای سفید و بالهاشون و نمیدید فکر میکرد که اون ها باید شیطونای کوچولویی باشند که میخوان آتیش بسوزونن!
لبخندی به لباش اومد و اونم خواست از درختی که روش بود روی درخت دیگه ای بپره که ناگهان هرچیزی که مقابل چشماش بود محو شد. در کمدش باز شد و در یک حرکت به داخل اتاق کشیده شده بود
_میناااا... بدو داره میاد...ببینه تو تخت نیستی شر میشه ها
با استرس و اعصاب خوردی هم اتاقی مردم آزارش و کنار زد و و مستقیم داخل تختش پرید. زیر پتو خزید و پتو رو روی خودش کشید. وانمود کرد خوابیده!
با دیدن سایه ای که از راهرو به سمت در اتاق کشیده میشد بیشتر زیر پتو رفت و پلک هاش رو روی هم فشار داد.
خانمی که《اوه》خوانده میشد بالای سرش اومد و موهاش و نوازش کرد. چراغ خواب و خاموش کرد و به سمت اتاق های دیگر روانه شد.
به محض اینکه خانم اوه رفت؛ از زیر پتو بیرون پرید. بالش و عروسک هاش و روی تخت چید و پتو رو روشون کشید.
سوییشرتش و از داخل کمد برداشت و تنش کرد. کولش و که قبلا پر از وسایل ضروری شده بود روی دوشش انداخت و با قدم های سریع خودشو به پنجره رسوند.
دختر دستش و رو شونش گذاشت و برش گردوند
_زود برگرد خب؟
به چهره ی زیبای تنها دوستش نگاه کرد. چشمای درشت و لبهای قلبیش...لب هایی که همیشه دوستشون داشت. خودش لب های کوچیک و باریکی داشت و این خجالت زدش میکرد که لب کاغذی صداش میکردند!
لبخندی زد و سرش و تکون داد
برگشت و بی درنگ از پنجره بیرون پرید.
روی دو زانو فرود اومد. بلند شد و شلوار خاکی شدش رو تکوند.
به طبقه ی اول نگاه کرد
با صدای نسبتا بلندی داد زد
+خوبمممممم سالی....مواظب باش کسی نفهمه
دستش رو برای سالی بلند کرد و تکون داد.
از خیابون پرورشگاه تا ساحل تقریبا ده دقیقه پیاده روی بود. خیابون تاریک بود و خلوت. ترس ماننده خوره به وجودش افتاده بود ولی وقتی طعم میوه های گیلاس در ذهنش یادآوری شد لبخندی به صورتش نقش بست که با ترس از هیچ خلافکار و دزد و متجاوزگری محو شدنی نبود!
به کفشهاش و قدم هایی که بر میداشت دقت کرد. سنگ ریزه های ریز و درشت زیر پاهاش مثل توپ های کوچیک قل میخوردند و به جلو پرتاب میشد.
زیر لب آهنگی رو زمزمه کرد.
(My every thing_punch)
+آنیو...آنیو...
همونطور که آهنگ رو میخوند تابلوی ((بسمت ساحل)) رو دید و بشکنی زد.
توی ذهنش بلند فریاد زد: اره همینجاست. دمم گرم
کفش ها و جوراب هاش و در آورد و تو دستش گرفت
یک پاش و بلند کرد و آروم روی زمین تاریک گذاشت. از لمس شن های خشک با پاش حس آرامش بخشی پیدا کرد. انگشت هاش و درون توده ی شن تکون داد و لبخند عمیقی زد.
کفش هاش و آروم گوشه ای گذاشت و با شادی شروع به دویدن داخل حریم ساحل کرد.
چراغ قوه ش و از درون کوله در آورد و روشنش کرد. نورش رو روی زمین انداخت و به سمت دریا روانه شد. اون آبی روشن در اون شب تاریک به شکل ماده ی سیاهی دیده میشد که تا حدودی خوفناک بنظر میرسید
شلوارش رو لا زد و کمی جلو تر رفت. به محل آمیزش دریا و ساحل که رسید ماسه های خیس کف پاهاش رو قلقلک دادن و به نوبه خود خوش آمد گفتن.
موجی که پاهاش رو در آغوش گرفت و بدنش و سراسر پر از سرمای لذت بخشی کرد به دریا برگشت.
این احساس با هیچ ثروتی قابل تعویض نبود. البته شاید با یک خونه ی بزرگ در مرکز سئول!
اون همیشه دوست داشت یک خونه ی بزرگ برای خودش داشته باشه و اون رو پر کنه از بچه های قد و نیم قد
هر چند بقیه همیشه مسخرش میکردن و میگفتن این رویاها فقط میتونه متعلق به بچه های یتیم و کوچیک باشه! ولی این رویای اون بود مگه نبود؟ همونقدر زیبا که رویاهای بقیه بود. همونقدر دست نیافتنی...
یک یتیم خونه که توسط یک یتیم اداره میشد :)
چه شیرین و دوست داشتنی
دلیل نمیشد چون فقط ۱۶ سالش بود توسط بقیه دست انداخته بشه. دلیل نمیشد چون مابین حرفاش کلی من و من میکرد حرفش رو جدی نگیرن. دلیل نمیشد چون هنوز زیبا نشده بود بازیش ندن!
پس اون یک روز حتما به رویاش میرسید. و این دلیل یه دختر یتیم و بی کسی مثل اون بود که به زندگی ادامه بده. تنها و بی هیچ پیشتیبان و راهنمایی...
در مسیر ساحل پیاده روی کرد
با دیدن دسته ایی از درختهای گیلاس ذوق زده بسمتشون دوید.
هوا داشت کم کم روشن میشد و مه رو از جلوی چشماش کنار میزد.
آفتاب کم کم طلوع میکرد
تکیه اش رو به درخت داد و سرش و بالا آورد. اون طلوع افسانه ای و حیرت انگیز رو برای اولین بار با چشمهاش دید. طلوعی که بارها و بارها راجع بش شنیده و خونده بود. ولی یک بچه ی یتیم اجازه نداشت چنین زمانی از روز رو بیرون از یتیم خونه باشه تا بتونه اون خورشید طلایی که سینه ی آسمون رو مشکافت، با چشمای خودش ببینه
اشعه های آفتاب مابین درختان گیلاس پیچید و نگین های قرمز و شیرینی رو روی برگ های سبز درخت به نمایش گذاشت.
پایان پارت دوم
امیدوارم تونسته باشم شما رو دقایقی به دنیای خیالی خودم ببرم♡
YOU ARE READING
𝑷𝒔𝒚𝒄𝒉𝒐 [سایڪو ]
Fanfictionمن به اندازه ی کافی زندگی کردم! _________________________ به مجموعه فریب ها و دلداری های هر فرد نسبت به خودش حماقت میگویند! زندگی رمنس نبوده و نیست. زندگی داستان کوتاه و گمنامی از من است که اتفاقا با کمدی تلخی آمیخته شده. کسی آن را نخواهد خواند مگر...