𝐊𝐢𝐦

306 36 39
                                    

جلوی یک مزدای دو کاببین نشسته بودم و به شعرخوانی دَرِپیت اما شاد همراهانم میخندیدم.
پنج روز گذشته فوق العاده پرفشار و استرس گذشت،
اما نکته مثبتش آزادی بود!
آزادی
آزادی
آزادی!
حس خوب و دلپذیر رهایی از آن جهنم نمیگذاشت هیچ چیزی حالم را خراب کند. حتی نگرانی سرشارم، حتی مسئولیت سنگینم و نه حتی خطرات موجود!
بگذارید به صورت خلاصه بگویم در این مدت چه اتفاقاتی افتاد!

آن شب پس از جدایی ام از جهیون به سمت جمعیت حدودا سی نفره برگشتم، عبدالله را پیدا کردم، همه را به راه انداخته و از آنجا خارج شدیم، دو روز زمان برد تا با هزار دردسر به خصوص به واسطه توصیه جهیون مبنی بر عدم اعتماد به هیچ بنی بشری به رمادی¹ رسیدیم و در این میان یک خانواده که ساکن همان حوالی بودند از ما جدا شدند.
عصر روز دوم وارد رمادی و پایگاه موسوم به فاطمیون² شدیم.
پرچم زرد، زبان متفاوت، روحیه شاد و چهره های آسیای میانه ای فریاد میزد اینجا محل مد نظر جهیون است!
از‌ میان چند نفری که با خوش رویی به استقبالمان آمده بودند یکی کناری کشیدم و با صدایی آرام مشغول سوال پرسیدن شد.
÷گفتی از طرف کره ای ها اومدی! کدوم کره ای؟ ما اینجا کره ای نداریم! دروغ میگی چرا؟
میدانستم میخواهد امتحانم کند و دنبال نشانی میگردد، در جواب انگلیسی لهجه دارش گفتم :(( من خودمم کره ایم بابا! راستشو بخوای نه میدونم چند نفرن نه به جز یکیشون بقیه رو میشناسم! حق داری بهم اعتماد نکنی!))
÷ی نشونی بده حداقل! چطور آخه حرفتو باور کنم؟
+این کره ای هایی که میگیمو تا حالا دیدی؟ من فقط جهیون نامی از بینشون میشناسم! که همونم گفت بیام سراغ شما و بفرستینم پیش اقای کیم نامی!
با شنیدن اسم جهیون شاخک هایش تیز شد و انگار قدمی به جلو پیشرفت کردم.
÷این جهیونو کجا دیدی؟
+راستش بازم نمیدونم اسم اونجا چیه! ولی ی اردوگاه مال داعشی ها بود! هر دو اسیر بودیم اونجا!
÷چاره ای نیست، بزار با خود کیم تماس میگیرم حرف بزنید!
و ‌اینطور بود که با جناب کیم صحبت کرده، نشانی های جهیون را به او دادم و پیش از شب او اینجا بود تا مرا همراه خود کند.
جوانی بود هم هیکل های خود جهیون با اندام صورت تیز، موهای پرکلاغی که رو به بالا بود و تنی پوشیده در تیشرت قهوه ای رنگ، شلوار شیش جیب خاکی با دست راستی که از میانه انگشت ها تا وسط ساعد در شال مشکی با خطوط سفید محکم بسته شده بود!



صبح فردا اکثر همراهانم را افغان ها به خانه هایشان بردند، من و کیم هم که حالا دیگر میدانستم نامش دویونگ است عبدالله را به یکی از شهر های غربی بردیم و تحویل خانواده عمویش دادیم، علی رغم مقاومت بسیارمان هم ناهار مهمانشان شدیم و تا عصر خودمان را به خانه ای پوشیده زیر خز و چمن در ارتفاعات شمالی عراق، جایی که از سرما خون در رگ های آدم یخ میزند رساندیم.
به کمک دویونگ دو کنسرو لوبیا گرم کرده و چسبیده به نوعی شومینه که به کمک گچ و گل درون گوشه دیوار ساخته شده بود خوردیم.
شاید غذای ساده ای بود اما حقیقتا به منی که دو ماه تمام به جز مقداری نان و آب چیزی نخورده بودم حسابی جسبید!
+دویونگ شی!
×بله؟
+تو همیشه انقد کم صحبتی؟
×نه!
+خب آلان جرا اینطوری هستی؟
×چون نمیخوام باهات حرف بزنم!
+خب چرا؟
×چون بهت اعتماد ندارم!
دویونگ که تا این لحظه سرش تمام مدت پایین بود و پشت سر هم قاشق را در دهانش فرو میبرد برای لحظه ای سرش را بالا آورد و جمله مذکور را زل زده در چشمانم گفت.
+آخه برای چی؟
_چون عادی نیستی لی تیونگ! چون پسری که حتی ی روزم تو اون زندان لعنتی داعش بوده باشه آلان باید از ترس مث سگ بچسبه به گوشه دیوار! چون زیای کله خر بنظر میای و این عادی نیست! چون نمیدونم جهیون چرا نگفته بابد برت گردونم کره! چون نمیدونم چطور این همه چیزو از جهیون میدونی! چون نمیدونم چطور بهت اعتماد کرده! اینا برای شک داشتن بهت کافی نیست؟
لعنت! اینها همگی چهره هایشان به موقع بحث و عصبانیت انقدر ترسناک میشود؟
+خب...خب میگم برات! نیاز به این کارا نیست که!
×باید باورم بکنم دیگه نه؟
+ایناش میل خودته!
×لازم نکرده! پاشو برو بخواب! هرچند که میدونم نمیترسی ولی کسی نمیدونه اینجا آدم زندگی میکنه و در کل این منطقه خیلی درگیر جنگ نیست! پس با خیال راحت بخواب!
لعنت! چرا خنده ام گرفته بود؟ به آرامی زیر لب زمزمه کردم‌ چشم و وارد تنها اتاق کلبه که با انبوهی از لوازم و رخت‌خواب پر شده بود شدم تا چیزی برای خوابیدن پیدا کنم.



𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞 Where stories live. Discover now