𝐒𝐧𝐢𝐩𝐞𝐫

146 40 73
                                    

فرمانده به سرعت سراغ گوشی آمد و مشغول حرف زدن شدند، از مکالمه شان چیزی نفهمیدم به خاطر اینکه به زبان افغانی ها بود! اصلا نمیدانم جهیون به چند زبان مسلط است؟ افغانی که حرف میزند، عربی، انگلیسی، کره ای، کردی و یک زبان دیگر که نمیدانم چه بود و آخرین بار در زندان داعش دیدم با مردی که دو سه باری کمکمان کرده بود به هنگام خاکسپاری باوشین حرف زده بود! البته اینکه بغض گلویم را گرفته و محو صدایش شده بودم هم بی دلیل نبود.
×بگیر با تو کار داره!
به سرعت سرم را که به زانوهایم تکه داده بودم بلند کرده، تشکر کردم و گوشی را گرفتم.
+الو؟
_تیونگم!...کجا رفتی تو؟
اولین بار بود با چنین لحن و احساسی صدایش را می شنیدم، تمام وجودم لرزید.
+جهیونا...
_جانم؟...چرا نرفتی همونجا که بهت گفتم؟ ((حالا باز بگین این بچه تیونگو دوست ندارههههههههه))
عجز صدایش در هر کلمه آتشم میزد.
+رفتم...نیومدی...گرگ توش بود ...کلی جنازه بود... میترسیدم!
_دورت بگردم...من قبل صبح اونجام باشه؟ نگران هیچی نباش! آدمای اونجا قابل اعتمادن! ولی چطوری سر از کلالیک در آوردی؟صدرا گفت اونجا پیدات کرده!
احتمالا نام همان شهری بود که در خروجی اش گرفتار صیف و رفقایش شده بودم!
_تیونگ؟ همراه کیا رفتی اونجا؟ بگو لطفا... باید بدونم!
صدا و لحنش دوباره جدی و حتی کمی خشن بود.
آب دهانم را به سختی فرو بردم تا بتوانم پاسخ دهم.
+خودم رفتم!
_یعنی چی؟ میدونی تا اونجا چقد راهه؟ با ماشین بیشتر از ده ساعت! کی رسوندت؟
یعنی باور نمیکرد یا نفهمیده بود؟
+گفتم که... خودم اومدم... از کلبه رفتم الخلال، بعد طوق بعدم تکریت این آخری هم که الدور و این حوالی بودم و با این ملت اومدم اینجا!
بالاخره یک جایی روزی چند ساعتی پیاده روی از خانه تا دانشگاه،دانشگاه تا محل کار اول،دوم و... به درد خورده بود.
_میخوای بگی اینارو پیاده گز کردی؟
صدایش تا حدودی بلند و شوکه بود به گونه ای که گوشی را حداقل سی سانتی از خودم فاصله دادم.
+آره
_تیونگ اینی که میگی تو راست و صاف ترین حالت شیشصد هفتصد کیلومتر راهه! چجوری پیاده رفتی؟
+اومدم دیگه!
چیز دیگری هم نداشتم بگویم!
_باشه باشه، من قبل از صبح اونجام، ها؟ تا صبح تحمل کن و مراقب خودت باش من میام، باشه؟
+نه!
_ها؟
+نه، مگه نمیگین جاده های اینجا شب خطرناکه؟ اصلا رانندگی تو شب کلا خطرناکه! خودتم میگی اینجا امنه، صبح بیا!
چند لحظه ای صدایش نیامد.
_باشه! صبح میام!
با لحن آرام و مهربان تری جوابم را داد، حتی میتوانستم لبخندش را از پشت تلفن هم حس کنم، یقینا گونه هایش نیمه فرو رفته و ابروهایش کمی پایین آمده بودند.
+همه زندن؟
صدای خنده گوش نوازش اینبار به گوشم رسید.
_آره خیالت راحت، نگران تو بودیم!
+جهیونا...
_جانم؟
+دلم برات تنگ شده!...خیلی!
هرچه کردم بغض در صدایم مشخص نشود نتوانستم.
_منم... خیلی خیلی... بزار همین امشب بیام!
اگرچه دلم میخواست اما خطرناک بود!
+نه... همون صبح!... خداحافظ!
میترسیدم بیش از این طولش دهم، دلم غالب شود و بگویم همین حالا بیا! از طرفی هر چه میگذشت نه تنها قلبم از شنیدن صدایش آرام نمیگرفت بلکه بیشتر آشفته و مشتاق دیدارش میشد.

















𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞 Onde histórias criam vida. Descubra agora