𝐌𝐨𝐬𝐮𝐥

118 35 48
                                        


صبح فردا با صدای آخی از جا پریدم،جهیون بود که انگار خوابش رفته و هنگام افتادن، سرش به نوک اسلحه که تکیه گاه دستانش بود برخورد کرده بود.
در کمال تعجب زیر پنجره بودم و دویونگ سر جای قبلی اش آن سر اتاق! یعنی این مقدار را غلت زده بودم؟ بعید بود! اتفاقا پتو و بالشت جهیون هم دقیقا کنار دویونگ پهن شده بود و با من فاصله حدودا یک و نیم متری داشت!
به یاد حرف های دیشبش و اینکه چطور گستاخانه بدون اجازه بوسیدنم را با جوزدگی توجیه کرده بود افتادم! و البته اینکه قلبم را درگیر چطور آدمی کردم!
و آتش خشم در سرم زبانه کشید.
به سرعت از جا بلند شدم و مسیر آشپزخانه کوچک کلبه را در پیش گرفتم، بخار از دهانه وسیله ای که سماور¹ نام داشت و دویونگ به هزار بدبختی طرز کارش را یادم داده بود بلند بود و نشان میداد چای آماده است! دویونگ که خواب بود و منم که هنوز در آستانه آشپزخانه بودم،پس کار جهیون بود! بساط صبحانه هم آماده و حاضر چیده شده بود.
از حرصم بی توجه به سماور روی گاز چای دم کردم و هر چه در آشپزخانه به جز آن خوراکی های روی کابینت پیدا کردم توی یک سینی چیدم و رفتم کنار رخت خواب دویونگ نشستم.
+دویونگ!دویونگگگ! دویونگ پاشو گفتی شیش بیدارت کنم!
به آن ثانیه دویونگ صاف نشست و من با وحشت عقب پریدم.
+مرض مرتیکه! این چه وضع بلند شدنه؟
×وای باز روز شروع نشده غار غار های این شروع شد!
+زهر! کوفت کن!
بالاخره چشمش به سینی مقابلمان افتاد و نیشش باز شد، بدون کوچک ترین تشکری مثل گراز روی سینی خیمه زد و مشغول شد. زیرچشمی به جهیون نگاه کردم و دیدم که چطور با لب های آویزان نگاهم میکند اما کوچکترین تعارفی نزدم و ادامه دادم. مرتیکه پررو!
البته یکی دو دقیقه بعد وارد آشپزخانه شد، با همان خوراکی های روی کابینت برگشت و زیر پنجره همزمان با دید زدن مسیر خاکی پایین دست که یک تنگه به حساب میامد، مشغول خوردن شد.
کمتر از نیم ساعت بعد هنگامی که دویونگ کمر شلوار خاکی رنگش را میبست جهیون به سمت در رفت تا خارج شود.
×کجا؟
_کجا داره؟دارم میرم پی کارم!
×کدوم کار دقیقا؟
_همون کاری که بخاطرش اینجام!باید بفهمم تو این دو ماه چی شده چی نشده بعدم خودمو برسونم مقر مشترک تا ببینم وظیفم چیه!
دویونگ اسلحه اش را از گوشه سالن برداشت و سمت در رفت.
×بعد کی پیش ایشون بمونه؟
_همون کسی که تا امروز مونده!
جهیون بی تفاوت گفت و خواست برود که دویونگ شانه اش را گرفت‌.
×دو روزشو تو مقر فاطمیون بوده شیش روز دیگشم من اینجا موندم،نوبت توعه!
_نمیتونیم یکیمونو اسیر نگهداری از ی نفر بکنیم که! ورشدار با خودت ببر!من پیاده هستم نمیتونم ببرمش!
مشخص بود جهیون سعی دارد به هر نحوی شانه خالی کند و پیش من نماند! طبق گفته دیشبش انگار واقعا میخواست دور و برم نباشد!
×به من ربطی نداره!من رفتم!
و پیش از جهیون از در بیرون زد،سی چهل ثانیه ای را با آن قیافه پوکر و مضحکش نگاهم کرد و در آخر پوفی کشیده، سمت اتاق رفت.
_بگیر اینو!
کلاشنیکفی لنگه همان که کوله خودش بود دستم داد.
_ببین!اگه لازم شد استفادش کنی اول اینو میکشی عقب تا جایی که صدای تق بده بعد این زیرو می...
+بلدم باهاش کار کنم!
هنگامی که داشت روی اسلحه خودش توضیح میداد بی حوصله میان حرفش پریدم و اجازه ندادم ادامه دهد.
_از کجا دقیقا؟
+حالا نظامی نیستم ی سربازی که رفتم!
توجهی به جوابم نکرد و دوباره توصیه هایش را شروع کرد.
_از تو این پنجره کشیک میدی! اگه دیدی کسی داره میاد بالا که نمیشناسیش نکه درجا بزنیشا! دو متر از در فاصله میگیری و اسلحه رو آماده میکنی،اگه موقع در زدن با ی ریتم خاص که دو، یک، سه، یک بود در زد خبری نی ولی اگه عین بز اومد تو ی گلوله وسط پیشونیش خالی میکنی!حله؟
حرفی نزدم و فقط سر تکان دادم.
_اینم فقط میگم که بدونی!سمت شمالت یعنی پشت سرت کردستان عراق و چپش هم کردستان سوریس و محل درگیری!بیشتر از پنجاه کیلومتر باهاشون فاصله داری ولی اگه دیدی دارن سمت این طرف میان فقط راه بیوفت به سمت شرق! راستای کلبه رو بگیر و مستقیم برو، حدودا هزار و هفتصد الی هشتصد متر پایین تر ی غاره که از دهنش باید سخت رد شی برو اونجا اگر اومدیم و دیدیم اینجا نیستی میام اونجا دنبالت!پس چیزی برای ترسیدن وجود نداره!حله؟
با این اعلام خطر هایی که او کرد حتی اگر نمیترسیدم هم حالا مثل سگی که آب سرد رویش ریخته باشند میترسیدم!
+ح...حله!
منتظر بودم که برود ولی در عوض چند ثانیه نگاهم کرد و سپس دست به پیشانی کوبیده،سرش را بالا گرفت.
_گفتم فقط ممکنه!ممکن!مم...کن!یک در هزارم احتمالش نیست جرات کنن از این طرفی پیش برن فقط قرار شد مراقب خودت باشی!
+خب...خب من که چیزی نگفتم!
_میگه چیزی نگفتم!رنگت عین این گچ دیوار سفید شده!هنوز اتفاقی نیوفتاده و تو اینطور ترسیدی!اصلا ولش کن نمیرم!
نهههه!افتضاح تر از این نمیشد!من نمیتوانستم یک روز کامل با او اینجا بمانم و بعد هم بگویم خب یک کراش ساده رویش داشتم که تمام شد و رفت!اگر قرار بود هی اینگونه جلوی چشمم باشد نمیتواستم بیخیالش شوم!
+من دو ماه تو اون جهنم موندم و از پسش بر اومدم! بعد از ی خطر احتمالی این حوالی بترسم؟برو بابا! جمع کن برو!
_میبینیم!
دیگر حرفی رد و بدل نشد و سرش را زیر انداخته و از در خارج شد.
اما بخواهم با خودم روراست باشم میترسیدم! واقعا هم میترسیدم!دو هفته اول زندان داعش را با گریه های بی صدا و بغض های فرو برده از ترس گذراندم،با وجودی که تنها نبودم و چند هم سلولی داشتم!یک و نیم ماهه بعد هم‌ مگر با توکل به حضور و وجود جهیون بود که توانستم دوام بیاورم!وگرنه ظرف مدت کوتاهی غالب تهی میکردم!
مهم نبود در تمربنات گذشته ام تا چه حد ننرس و شجاع خوانده میشدم، حالا که در یک نمونه واقعی اش قرار گرفته بودم به معنای واقعی کلمه ترس وجودم را فرا گرفته بود!
توکلی به مسیح که دو ماه گذشته تازه بخاطر آورده بودم از پیروان آیینش هستم کردم و با اسلحه مسلح شده پشت پنجره نشستم تا ببینم چه بر سرم میاید.












𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞 Onde histórias criam vida. Descubra agora