=صبحونتو بخور تیونگ... جهیون چیزیش نمیشه خیالت راحت!
با صدای هیونگ که مرا خطاب قرار میداد از فکر و خیال در آمده و سری تکان دادم.
×هوم، خیالت راحت! جهیون یازده ماهه که اینجاست و تقریبا تمامشو تو همین مدل جا ها گذرونده، در اصل اون یک ماه اسارت براش استراحت محسوب میشد!... عوضی یبارم زخمی نشده بعد من دستم در رفته، سه تا گلوله خوردم، از کوه پرت شدم پایین و اوووو کلی بلای دیگه! مرتیکه خرشانس!
خودش و هیونگ آرام خندیدند، من هم سعی کردم لبخندی بزنم که بی احترامی نکرده باشم.
×امروز هر چی دارینو بردارین! ممکنه دیگه هیچوقت برنگردیم اینجا!
خب، اینکه برای من واضح بود، هیونگ و خودش چرا اما؟
=چطور؟
×قراره این پست کلا تخلیه شه!
=چی؟ مگه نمیدونن اینجا چقد حیاتیه؟
×درگیری در پیش داریم، بخاطر اینه!
=خو مگه خرن؟ وقتی درگیری در پیشه اگه اینجا رو خالی کنیم که عین اسب میان جلو!
دویونگ خواست پاسخی بدهد که من ناخودآگاه آنچه در ذهنم بود را به زبان آوردم.
+فک کنم میخوان بزارن برسن به اینجا تا توی این تنگه گیرشون بندازن! به شما هم گفتن برید که هم داعشیا خیالشون راحت شه و بتونن بیان جلو هم خودتون آسیبی نبینید! شایدم بخاطر اینه که موقعیتتون لو رفته!
×آره هدف همینه! ی پا افسری شدیا!
دویونگ با لبخند تحسین برانگیزی برای اولین بار گفت و مشتی به بازویم کوبید که در آن لحظه هیچ اهمیتی این ها برایم نداشت.
=ولی رو چه حساب میگی موقعیتمون لو رفته؟
+هیچی ولش کنید، ی چیزی پروندم!
حوصله حرف زدن به هیچ عنوان نداشتم و فقط میخواستم بحث تمام شود.
×نه اتفاقا بگو، اون سری هم مسئله دست هیونگو تو تحلیل کردی و درست در اومد!
یعنی دویونگ اگر نخواهد هم روی اعصاب من راه میرود.
+بخاطر اون تک تیراندازه میگم، تا قبل از این اینجا نبود! حالا هم که اومده دقیقا رو ما قفل کرده و منتظره ی آدمی رو این تپه پیدا شه تا بزنتش. من میدونم اینجا از اولم خطرناک و نا امن بود، وگرنه برای عبور و مرور کانال نمی کَندین و ماشینو زیر کَپَر قایم نمیکردین که! ولی اینکه تک تیراندازه دقیقا فوکوسه رو این نقطه که نشون میده لو رفتین!
×میگما!
دویونگ با حالتی کاملا جدی گفت.
+ها؟
×بیا جهیونو برمیگردونیم تو جاش به عنوان راهنمای استراتژیک برو!
+خُنُک!
بلافاصله صدای خنده هیونگ به هوا رفت.
=نه خیلی خوب بود خدایی! اصلا شرم کردم اسممو گذاشتن نظامی! خب دیگه، جمع کنید میخوایم بریم!از وسایلی که روز اول با خودم آورده بودم تنها مقدار کمی باقی مانده بود، در اصل نصفش که خوراکی های دونگ هیوک بود و در همان دو هفته اول خورده شده بودند، دو سه دست از لباس و کفش ها هم این طرف آن طرف مثل اردوگاه داعش و مقر افغانی ها نابود شده بودند، گوشی و هنذفیری و این بساط ها هم که در اردوگاه داعش جا ماند و حالا من مانده بودم و دو سه دست لباس و چیز هایی مثل پاسپورت و کیف پول که همه را در کوله دزدی از داعشی هایم ریختم و بقیه اش را هم از خشاب های پر شده توسط هیونگ و یکی دو قوطی گلوله پر کردم.
حوالی هشت صبح بود که بی سر و صدا از پنجره پشتی بیرون رفتیم تا دنبال جینیونگ هیونگ بگردیم، و من در تمام مدت روز در عجب بودم از اینکه این قدر بیخیال و آرام اند!
شهر به شهر و روستا به روستا سر زدیم، نشانی دادیم، گشتیم، به پادگان ها و مقر ها سپردیم، اما حتی رد پایی از جینیونگ هیونگ پیدا نکردیم.
VOUS LISEZ
𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞
Fanfiction_نمیخوای از خودمون چیزی بپرسی؟ همش بقیه؟ سرم را بالا گرفتم و دیدم با همان نگاه جدیش دارد از سر شانه اش به من نگاه میکند. +ترسیدم... ترسیدم دوباره دل هر دومونو بشکنی جهیون! من از داعشی ها انقدر نترسیدم که از تو و سردی نگاهت ترسیدم! راست هم میگفتم، جه...