𝐔𝐬?

130 36 28
                                    

×لعنت بهت جین، هویتت لو رفته هیونگ!
=تو هم هرچی میشه پای جینیونگو بکش وسط! اون ی اشتباهی کرده بود تموم شد رفت! ما هم که نمیتونیم تا آخر عمر مخفی بمونیم... بالاخره این رفت و آمدا لومون میده!
×اگه جین اون گندو تو ابعاد چرنوبیل نزده بود کسی حتی نمیفهمید چه شکلی هستی! همه میدونن تو به سایه وار بودنت معروفی، کسی نمیفهمه کی اومدی، کی زدی و کی رفتی! اون سازمان ملل لنتی پر خائنه... چرا فکر نمیکنی یکیشون از رو همون عکسه ممکنه راپورتت رو داده باشه؟! یادت نرفته سال دوهزار و هفت بخاطر ی لرزش جزئی لنتی تعلیقت کردن و با وجود اون همه افتخار دیگه تحویلتم نگرفتن؟ یادت رفته چطور میخواستن از کار افتاده اعلامت کنن و عین ی پیرمرد نود ساله بخاطر مشکلات ِ به قول خودشون عصبی بازنشستت کنن؟ فکر میکنی حالا هم اگر جون سالن به در ببری و برگردی وقتی بفهمن هویتت لو رفته دیگه تحویلت میگیرن؟ دوباره پشت پا میزنن به همه خدماتت و پرتت میکنن بیرون! این سری حتی بعید نیست سرتم بکنن زیر آب که مث ی فلش انتحاری راست راست رو زمین راه نری تا هر کی از راه رسید بزنتت به سیستم خودش و هر چی میدونی بکشه بیرون ازت. تهشم میگن تصادف کردی و مردی! نکردن مگه؟ ارشد کانگو یادت رفته؟ جنازش پاره پاره بود میگفتن خفگی بر اثر نشت گاز! این بهترین حالتشه! یعنی اگه همین فردا به طمع اون ده هزار تا به عنوان ی پاکستانی سر بریدتو تو تشت زرین تقدیم البغدادی نکنن که باهاش توپ فوتبال درست کنه. هیونگ محض رضای خدا! اگه تو به خودت اهمیت نمیدی من میدم! جهیون میده! و احتمالا برای تو از همه مهم تر جینیونگ میده! اون لحظه ای که تو داری با فرشته مرگ کشتی میگیری قلب جینیونگ داره از استرس ِ ی تار مو از سرت کم شدن یکی در میون میزنه! هرچند دلم میخواد سر به تنش نباشه با این افتضاح آخری اما اگه اون تنها واسطه مهارِت میتونه باشه با کمال میل بهش چنگ میزنم! چون میترسم! میترسم از روزی که مجبور باشم جلوی طابوتت ادای احترام کنم و تو مراسم یادبودت از شجاعت هات بگم. یجوری این مسئله رو حل کن هیونگ، وگرنه به عنوان مافوقت خواستار اعزامت به کشور میشم!
دویونگ پشت سر هم داد میکشید و سینه اش از نفس های سریع و خشمگین مرتبا بالا و پایین میشد، جبوم هیونگ سرش را پایین انداخته بود و جهیون در راستای حفظ خونسردی اش مرتبا بزاقش را فرو برده، پلک هایش را بر میفشرد، حتی انقدر قاشقش را تحت فشار قرار داده بود که بند بند انگشتانش سفید شده بود، من هم از ترس صرفا سکوت کرده و به سینی جلویمان می نگریستم.
در عرض چند ثانیه جبوم هیونگ بلند شد و با برداشتن اسلحه اش از گوشه سالن بیرون زد، جهیون بقیه غذایش را رها کرده و با تکیه دادن سرش به دیوار مشغول نگاه کردن سقف شد، دویونگ اما همچنان از خشم میلرزید، یک لحظه هول برم داشت که نکند از شدت فشار سکته کرده، روی دستمان بیوفتد؟ به سرعت از لای پتو در آمدم، یک لیوان آب برایش ریختم، وادارش کردم بخورد و کمی شانه هایش را ماساژ دادم. یک لحظه در این بین چشمم به جهیون افتاد، نامحسوس داشت نگاهم میکرد، با حرکت سر اشاره کردم برود سراغ هیونگ. او هم سری تکان داد و با اشاره به اینکه حواسم به دویونگ باشد بیرون رفت.
×ممنونم تیونگ ...بسه!
با تشکر سرد دویونگ عقب کشیدم، حال عجیبی داشت، نمیدانستم چرا عصبانیتش انقدر برایم غریب و وحشتناک است، ذاتا کُنتاک هایی با هم داشتیم اما تا به حال اینگونه ندیده بودمش.
+حرف بزنیم؟
هنگامی که از جا برمی‌خاست پرسیدم.
×ممنون... این طور مواقع ترجیه میدم تنها باشم!
+البته!
درست است که عصبانیت و نحوه حرف زدنش اصلا درست نبود اما با وجودیکه از اصل ماجرا خبر نداشتم و فقط گوشه ای را شنیده بودم نگرانی و دلسوزیِ در پس خُلق تندش را احساس میکردم، دویونگ واضحا دلواپس و حتی ترسیده بود برای شرایط هیونگ اما این حالش را با عصبانیت ابراز کرده بود. هرچند با این اوصاف که او میگفت من هم احساس نگرانی میکردم!
دویونگ رفت و من هم ظرف ها را جمع کرده، برای پرت کردن حواسم از بحث چند دقیقه پیش مشغول شستنشان شدم.
همچنان مشغول ساباندن ته قابلمه که نیم سوز شده بود، بودم که تن گرمی از بغل به من برخورده کرده و دستی بر پهلوی مخالفم قرار گرفت.
_برو من میشورم... خسته نکن خودتو...
جهیون بود، چه سوسکی هم آمده بود! جدیت صداش به گونه ای بود که بی حرف دست هایم را شستم و کنار رفتم، البته اینکه مچ پایم بخاطر طولانی ایستادن دوباره درد گرفته بود و از ساباندن ته آن قابلمه لعنتی خسته شده بودم هم بی تاثیر نبود.
مشغول جمع کردن ریخت و پاش آشپزخانه که جمعا سه متر هم نمیشد، شدم و در همین حین با صدای آرامی پرسیدم:((با هیونگ حرف زدی؟))
_آره
+خب چی گفت؟
_ذاتا اهل بیرون ریختن نیست هیونگ... حرفی هم نبود بخواد بزنه... دویونگ حق داره!ولی خب... هیونگم تفکرات خودشو داره!
یک لحظه سرم را برگرداندم و دیدم دارد همان قابلمه ای که من نیم ساعتی به گمانم گیرش بودم را آب میکشد تا در آبچکان بگذارد، به گمانم اصول سابیدن قابلمه را بلد نبودم که انقدر طول کشید.
+دویونگ هم حرفی نزد... گفت ترجیه میده تنها باشه!
_درگیره! ذهنش خیلی درگیر این مسئله هست و اینطور وقتا خیلی ساکت میشه!
سری تکان دادم و از آشپزخانه خارج شدم تا سراغ چمدانم رفته و لباس هایم را عوض کنم، نه تنها سردم بود بلکه به این پیراهن و شلوار تنم احساس خوبی نداشتم، مال خودم نبود و در آن راحت نبودم.
وقتی از حمام کوچک گوشه خانه که اتفاقا لوله کشی آب هم نداشت و صرفا به عنوان اتاق پرو از آن استفاده کرده بودم بیرون آمدم تمام چراغ های نفتی خاموش و جبوم هیونگ گوشه ای از سالن رختخوابش را پهن کرده و خوابیده بود. آهسته یک دست رختخواب برداشته و بی سر و صدا داخل تک اتاق عقبی که دویونگ داخل آن بود گذاشتم چرا که مطمئن بودم امشب بیرون نمی آید و آنجا هم حسابی سرد است پس تا صبح سرما را خواهد خورد.
سر جهیون هم که لبه تپه روی چمن هایی که تک و توک رو به زردی میزدند نشسته بود هم از پنجره پیدا بود.
همانطور بی سر و صدا به آشپزخانه برگشتم، قهوه سبکی با مقدار کثیری شکر که قابل خوردنش بکند درست کرده، در دو لیوان رویی ریخته، پتویی برداشتم و بیرون رفتم.
جهیون به سرعت متوجهم شد، دست دراز کرد و هر دو لیوان را گرفت تا بتوانم بشینم.
با جاگیر شدنم روی چمن ها پتو را روی شانه هردویمان انداختم و لیوان قهوه ام را پس گرفتم.
_چرا اومدی بیرون؟ سرما برات خوب نیست!
همزمان که پشت دست سردش را بر میشانی ام میگذاشت پرسید.
+خوبه... اونقدرام سرد نیست...خبری از جینیونگ هیونگ نشد؟
جرعه ای از قهوه اش را داغ داغ نوشید و به سمتم رو برگرداند.
_نه... یقینا اون شب خودشو از معرکه نجات داده... ولی اینکه چی به سرش به اون اومده رو نمیدونم!
+کسی خبری ازش بهتون نداده؟ مث من که افغان ها بهتون گفتن کجام!
لبخند قشنگی بر لبانش نقش بست که سفیدی دندان هایش را به واسطه درخشش نور ماه بر آنها به رخ میکشید.
_نه... خبری نشده... ولی اینجا که صدرا گفت ی پسری با همچین شکل و شمایلی پیدا کرده که احتمال میده گمشده ما باشه اصلا باور نکردم!
نمیدانم چرا اما لفظ گمشده به اندازه یک مهمانی چای عربی در دلم قند آب کرد.
+چرا؟
اگرچه سعی کردم پیدا نباشد اما ذوق زدگی ام به وضوح قابل احساس بود.
_صدرا گفت که بار اوله میبینتت و زمانی که اون پسره کره ای با ی تعداد از اسرای عراقی رفته بودن مقر، اون مرخصی بوده، منظورش بعد فرارت از اردوگاه بود بخاطر همین نمیشناستت...گفتم خب نشونی شو بده! چه شکلیه... چی پوشیده و اینا!برگشت گفت ی پسر لاغر اندام با تیشرت کرمی زیر خون و شلوار مشکی که اتفاقا ی ساتور و کلاشنیکفم همراهشه! موهاش قهوه ای و صورت آفتاب سوخته ای داره!
از توصیفات توعم با خنده او من هم خنده ام گرفت، حق هم داشت، اگر به خود من هم میگفتند شخصی با چنین صفاتی تو هستی یقینا باور نمیکردم!
_برخلاصه که ماتم برد! لباس ها همونایی بود که شب آخر تنت بود، ابعاد هیکل و چهرش هم تو بودی، ولی لباس زیر خون و اسلحه و ساتور؟ اصلا شبیه تو نبود! تا باهات حرف نزدم هم باورم نشد خودتی. حتی تصورت با همیچین ریخت و قیافه ای تا امروز هم برام مشکل بود تا اینکه در حین انجام اون شاهکار دیدمت و قشنگ برام قابل باور شد!
هردو به آرامی خندیدیم، سرم را به شانه اش تکیه دادم.
+راجب هیونگ...
_خب...؟
+نمیگی بهم جریان جیه؟
_برای چی نگم؟... خلاصش کنم برات... والپیپر گوشی جینیونگ ی مدت عکس هیونگ بود، تو یکی از جلسات نیرو های اعزامی سازمان ملل هم جین میاد فک کنم شماره ای چیزی از کسی بگیره که طرف عکسو میبینه، تا اینجا مشکلی نبود، کمتر از یک ماه بعد طرف غیبش زد و فهمیدیم نیروی رسمی موساده! هیونگو اینطوری ساده نگاه نکن، قهار ترین تک تیرانداز ارتش خودمونه... اگه بهت بگم تیر خلاصی کیا رو هیونگ زده شاخ در میاری احتمالا... گفتنش بهت درست نیست ولی دیگه آب از سر گذشته. از طرفی نیروی بخش اطلاعات هم محسوب میشه و اول زنده گرفتنش و در درجه دوم کشتنش موفقیت بزرگی محسوب میشه. بخاطر همین لو رفتن هویتش به خصوص حالا که اینجا هست فوق العاده خطرناکه!
در تایید حرفش روی شانه اش سری تکان دادم، با این اوصاف من هم نگران شده بودم.
+آها ی چیزی
_چی؟
+دویونگ این آخری ی حرفی زد... گفت به عنوان مافوقت؟
صدای خنده اش دوباره بلند شد، چقدر دلم برای این جهیون تنگ شده بود!
_آره،دویونگ مافوق من و هیونگه!
+وات؟
بهت زده از جا پریده و فاصله گرفتم که باعث شد پتو از روی شانه هایش پایین بیوفتد، دوباره درستش کردم و متعجب به نیم رخ او که زیر نور مهتاب مثل مروارید میدرخشید زل زدم.
+نه... یعنی منظورم اینه چطوری؟ شما دو تا همسنید حتی هیونگ از دویونگ هم بزرگتره چطوری اون مافوقتونه؟
_به سن و سال نیست که! دویونگ بالا دستی ماست به دو دلیل! اول اینکه خب عرضه تر بوده تو این زمینه! دوم اینکه دویونگ نیروی پرسنلیه،من و هیونگ خیلی تو این جریانات نیستیم بخاطر همین ترفیع گرفتنمون راحت نیست!
+میفهمم چی میگی ولی نمیفهمم!
واقعا هم همینطور بودم، این سه با یکدیگر تا این سر دنیا هم آمده اند، یعنی همه جا احتمالا در کنار هم اند،پس چگونه یکیشان ترفیع میگیرد و آن دوتای دیگر نه؟
دوباره با نوای آرامی خندید و گونه ام را میان دو انگشتش گرفته و کشید‌.
_با این قیافه گیج و منگت! بزار واضح تر میگم، کسی رتبش به سرعت میره بالا که کار تشکیلاتی کنه، حالا یعنی چی، یعنی سر شیفت بایسته، مسئولیت ی عده نیرو گردنش باشه و تو همین ارتش های عادی که میبینی خدمت کنه! مث دویونگ که فرمانده گارد دریایی هست، البته وقتی ماموریت نباشیم! ولی هیونگ تک تیراندازه...یعنی پست میانیش اینه وگرنه همیشه هم این کارو نمیکنه! به هر حال مگه سالی چند تا شلیک میخواد بکنه؟... اما نمیشه مسئولیت نیرو بهش داد... چون خودش هم همینطوری معلوم نیست کجاست!... زندگیش بی برنامست! پارتیزانیه!...امروز صبح میبینی کره هست ظهر میبینی استرالیاست! پس نه نیرو میدن دستش نه نیروی کسی میشه! منم که نیروی تک رو هستم، اصطلاحا بهمون میگن رنجر... البته یکم فرق دارنا...ولی کلا خودمون تنهاییم... خودمون میزنیم به دل کوه و دشت...تنها میجنگیم...تنها نفوذ میکنیم و الی آخر! یجورایی نیروی مِیدونیم ما دو تا!پس تو این رده بندی های تشکیلات نمیبرنمون و مقاممون هم با سرعت کمی رشد میکنه.
+اوه....جالب! الان موقعیتتون چیه؟
_کم کم فرضیه جاسوس بودنت داره برام اثبات میشه ها! دویونگ دریادار دومه، من و هیونگ هم کاپیتان!¹
زیرچشمی با لبخند شیطنت آمیزی گفت و باقی مانده قهوه اش را سر کشید.
+یاااا، جاسوس خودتی!
و همزمان مشتم را بی هوا به بازویش کوبیدم.
_هولی گاد! چه دست سنگینی هم داری!
+اینه دیگه! کاپیتان چه صیغه ایه؟ نشنیدم تا حالا!
_مال نیروهای میدانی عه! ی چیزی بالاتر از سرگرد ولی همون سرگرد!
+آها
حالا که کنجکاوی ام رفع شده بود دوباره با خیال راحت به شانه اش تکیه دادم و لیوان نسبتا سرد شده قهوه ام را میان انگشتانم گرفتم.
+چه بلایی سر افغان ها اومده؟ خبر ندارم ازشون!
آه از نهاد جهیون بلند شد، به گمانم گند زدم به حال خوب و بگو بخندمان!
_کمتر کسی زنده مونده! غافلگیر شدن... هرکی تونسته از معرکه قبل رسیدن داعش فرار کنه زنده مونده... بقیه رو حتی رسیدن با تیر خلاصی بکشن!
اکثرا نمیشناختمشان...اما دلم آتش گرفت! آن لبخند ها، گرم گرفتن ها، شعر های سر هم بندی و درپیتشان، حرف زندن قشنگشان، طبع خون گرم و مهمان نوازشان!
حیف بود همچین آدم هایی که این روز ها تک و توک پیدا میشدند عین یک مزرعه آفتابگردان که در عرض چند دقیقه خاکستر میشود،همه با هم،کشته شوند!
تجربه زیادی از همراهی شان نداشتم، یکی دو روز پس از آزادی و یک شب هم این اواخر، اما مهرشان عجیب به دلم نشسته بود!
+خبری از عبدالله چی، نداری؟ یهو یاد...
_نمیخوای از خودمون چیزی بپرسی؟ همش بقیه؟
___________________________________
¹:خلاصه حرفای جهیون:به دلیل بی برنامگی تو زندگی نیروهای چریکی برای مسئولیت دادن مناسب نیستن و از همین جهت راحت مقامشون ارتقا پیدا نمیکنه((کسی برای افتخارات ترفیع درجه نمیگیره!)) دریادار و کاپیتان((تو نیروهای نظامی ایران نداریم)) هر دو مربوط به نیروی دریایی هستن. دریادار تقریبا معادل سرهنگ تو نیروی زمینی هست.


سلام به همگی
آقااااا،چیکار کردید پارت قبل؟
من واقعا از همه ممنونم،ببخشید که نشد جواب بدم اما قول میدم زود بیام و جوا کامنتا رو بدم
ولی خیلی خیلی ممنونننننننننن

𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang