𝐄𝐧𝐜𝐢𝐫𝐜𝐞𝐥𝐞𝐦𝐞𝐧𝐭

102 35 26
                                    

کار جهیون بود، با همان چهره جدی به بیرون مینگریست و انگار نه انگار که چه کار کرده!
سرم درست روی پایش قرار گرفته بود، هر دو دستش را میان انگشتانم قفل کرده و محکم روی سطح صندلی نگه داشته بود. ابتدا یکی دوباری فشار آوردم تا رهایم کند و از او دور بشوم اما در مقابل او هم بیشتر دست هایم را به کفی چرمی صندلی فشرد.
دویونگ و هیونگ راجب اسلحه هیونگ حرف میزدند و حواسشان به ما نبود که جای شکر داشت چون واقعا وضعیت جالبی نبود! یکی دوباره به جهیون چشم غره رفته و زمزمه کردم ولم کن! اما مردک انگار که کر باشد اصلا واکنشی نشان نداد.
چند دقیقه ای در همان وضعیت فشار آوردن من و مقاومت او گذشته بود که کمرم بخاطر آویزان بودن پاهایم از لبه صندلی درد گرفت، چند باری سعی کردم خودم را جا به جا کنم تا کمتر درد بکشم که یکهو جهیون هر دو دستم را بالای سرم کشیده و روی ران پایش با یک دست هر دو مچم را قفل کرد، دست دیگرش را زیر زانوهایم برد، پاهایم را بالا کشید و روی صندلی قرار داد.
+ولم کن عوضی!
_آروم بگیر تا برسیم!
+میخوام سر جای خودم بشینم!
_آفتاب میخوری!
+درک!
......._
+ولم کن میگم!
دیگر پاسخی نداد و من هم بالاجبار تا پادگان ساکت سر جایم خوابیدم، در حالی که مچ هر دو دستم از فشار دست جهیون بر آنها در حال شکستن بود!





نهایتا وارد پادگان شدیم، این را از صدای ریگ های زیر لاستیک های ماشین فهمیدم، جهیون دست هایم را آزاد کرد اما به سرعت مشغول دست کشیدن روی رد های قرمز به جا مانده بر مچ هایم شد که با خشونت عقب کشیدمشان. مردک برای آنکه زنده زنده سوخته دل نمی سوزاند، برای این چند قرمزی ساده ادا در میاورد!
بقیه آن روز اتفاقی خاصی نیوفتاد، در حد ده پانزده نفر به جز ما به آنجا آمده بودند که همه عرب و عراقی بنظر میرسیدند، من هم زمانم را یا به تنهایی یا با آنها گذراندم، چرا که حاضر نبودم حتی با آن سه دو روی مُزَوِر رو به رو شوم! اما برخلاف میلم پس از ناهار جبوم هیونگ جلوی جمع صدایم زد و نمیتوانستم بگویم نمی آیم، پس به ناچار پشت سر هیونگ از ساختمان خارج شده و تا آخر های ضلع غربی که فقط یک مشت خرت و پرت آنجا ریخته بود رفتم.
+بله هیونگ؟
جبوم هیونگ به واسطه پنجه هایش موهایش را به عقب هل داده و پشت گوش هایش زد.
=ببین تیونگ ی راست میرم سر اصل مطلب! در این که میدونیم جهیون دوست داره هیچ شَکی نیست!
خب، اینکه رفتار های جهیون مشکوک بود و شک هیونگ را هم برانگیخته بود، چیز عجیبی به نظر نمی آمد!
+جهیون اگه کوچک ترین علاقه ای به من داشت اینطوری پسم نمیزد!
به سرعت واکنش نشان دادم.
=من دونگ سنگمو میشناسم تیونگ! جهیون میخوادت خیلیم میخوادت! شبی که خبر بمبارون پایگاه الحدید اومد عین مرغ سر کنده بال بال میزد تا رسیدیم اونجا! به امید پیدا کردنت بالای سر تک تک زخمی ها رفت و چهرشون رو نگاه کرد! یکی یکی بالای سر تمام جنازه ها رو بالا کشید برای اینکه مطمئن شه فرار کردی و کشته نشدی! نمیدونی تو اون ی هفته ده روز چی به جهیون گذشت! اما مسئله تویی!
+من؟ من که دوبار پا پیش گذاشتم که حرف بزنیم، سنگامونو وا بکنیم،اصلا بهش بگم تو دلم چی میگذره و جهیون هر سری بهم گفته فک کن هول شدم، ذوق زده شدم، کوفت شدم، زهر مار شدم؟ هیونگ محض رضای خدا! دونگ سنگت منو به چشم اسباب بازی‌ ه....
هیونگ دستش را بالا آورد و پلک هایش را بر هم گذاشت.
+صبر کن حرفمو بزنم! جهیون قبول نمیکنه چقد دوست داره و چیزی نمیگه چون میترسه تیونگ! و حق هم داره بترسه... همونطور که تو هم در آینده خواهی ترسید! من میدونم چه پسر شجاع و با درایتی هستی اما این مسئله فرق میکنه... فرق میکنه چون پای احساساتت وسطه و جهیون از روزی میترسه که تو کم بیاری! روزی که مجبور شه بین تو و شغلش یکیو انتخاب کنه! میگم کم میاری چون زندگی کردن با ما راحت نیست... جهیون آدمی نیست که بتونی باهاش بری سر قرار، شبا کنارش بخوابی، صبح با هم برید سر کار و این رمانتیک بازیا! جهیون از سیصد و شصت و پنج روز سال، سیصد و شصت و شیش روزش ماموریته! در حالی که نه میدونی کجاست، حالش چطوره، دورش چه خبره، دشنه آلان رو گلوشه یا تو پهلوش و اصلا زندس یا مرده! حتی نمیتونی ی پیام ساده هم بهش بدی! خودت داری میبینی دیگه... شب و روز ما تو جدال با حضرت عزرائیل میگذره! اینارو میگم که هم خودتو نجات بدی تیونگ، هم جهیونو! چون نگرانی و دلتنگی و دوری رو نهایتا ی روز ی هفته ی ماه ی سال بتونی تحمل کنی! بالاخره ی جایی خسته میشی و یا خودت جهیونو ول میکنی میری یا میگی بین من و شغلت یکیو انتخاب کن و مطمئن باش این دوراهی جهیونو دیوونه میکنه که این بهترین حالتشه! تازه اگه ی روز نیان در خونت و بگن کاپیتان جانگ در حین انجام ماموریت جون خودشونو از دست دادن، تسلیت میگم، لطفا پیمان رازداری رو امضا کنید! تو فردا صبح از اینجا میری... فک نکن متوجه نشدم سعی داری این چند رو آخری یجوری جهیونو بکشی سمت خودت! انتخاب کن، یا تحمل این شرایط و داشته باش، برو به جهیون بگو هستم و هردوتونو از این بلاتکلیفی و عذاب در بیار یا فردا که رفتی دیگه پشت سرتم نگاه نکن! دنیا انقدری بزرگ هست که دیگه هیچوقت با جهیون برخورد نداشته باشی! تصمیمتو بگیر اما از من میشنوی دومی انتخاب بهتریه پسر... به خودت و جهیون از شر ی عمر دل شکستیِ رها شدن یا از دست دادن رحم کن!
هیونگ حرف هایش را زده، دستی به شانه منِ مبهوت کوبید و رفت!
من اما همانجا مانده بودم، میان دو راهی که هیونگ پیش پایم گذاشته بود و عقل و دلم هر کدام یکی از مسیر هایش را انتخاب کرده بودند! نه روز های اول علاقه ام به جهیون بود که بگویم به خطر، ریسک و نگرانی هایش نمی ارزد و همینجا جهیون را فراموش کرده، علاقه اش را دفن میکنم و میروم و نه طاقت داشتم روزی برسد که بلایی سرش بیاید و به عنوان معشوقه ام پیش چشمانم پر پر شود! به نظر تا صبح فردا فرصت داشتم و باید یکجوری به یک نتیجه ای میرسیدم.









𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞 Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin