در اصل دره که نبود، یک سراشیبی یک طرفه، که پایین آن جاده قدیمی و مربوط به گذشته بود.
ماشین به طرز وحشتناکی تکان می خورد و پایین می رفت، از شدت ترس به بدنه داخلی چنگ انداخته بودم و هیچ غلطی نمیتوانستم بکنم، حتی جمجمه ام دو سه باری به سقف خورده بود و حس میکردم بالای سرم از گردی در آمده و تخت شده.
نهایتا بعد از حدود یک دقیقه سقوط وحشیانه کف جاده خاکیِ پایین دست فرود آمدیم، جدا جا داشت مهارت دویونگ در رانندگی را تحسین کنم! بدنه کوه را یک جورایی اریب پایین آمده بود و از مکان قبلی مان نزدیک پانصد متر جلوتر بودیم و همین باعث شده بود ماشین وارو نشود. چرا که اگر مستقیم پایین میامد هم امکان داشت ماشین کله کند هم وقتی به جاده میرسیدیم بخاطر شتاب بالا نمیتوانست کنترلش کند و مجددا به پایین دست پرت میشدیم. از طرفی این نیم کیلومتر اختلاف نزدیک بیست سی ثانیه برایمان زمان میخرید و تمام این براورد ها و محاسبات را دویونگ ظرف چند ثانیه انجام داده و تصمیم گیری کرده بود!
نگاهم را لحظه ای به بالا دادم، نور چراغ های ماشین های داعش روی بدنه کوه در حال حرکت بود و اگر یک گردنه پایین می امدند به ما می رسیدند. به سرعت سمت دویونگ که همچنان چهره ای مصمم داشت و انگار نه انگار چه هیجان وحشتناکی را پشت سر گذاشته، کاور فرمان را میفشرد فریاد زدم :(( برو دویونگ! برو! دارن میان!))
از آنجا که ثانیه آخر ماشین را نیمه خاموش و خلاص کرده بود تا سبک تر پایین بیاید به سرعت استارت زد و به گمانم لطف خدا بود که این وانت بیچاره بعد از آن همه آسیب هنوز هم انقدر راحت روشن می شد و حرکت می کرد، آن پانزده بیست ثانیه اضافه هم اینجا خرج شد. دوباره دویونگ پایش را روی گاز فشرد و به عبارتی از جا کنده شدیم، ساعت ماشین یک و سی و سه دقیقه بامداد را نشان می داد که رینگتون غیرطبیعی بلند شد.
×جواب بده!
جبوم هیونگ که عقب را می پایید پس با من بود.
+من گوشیم کجا بودددد؟
×احمق ضبطو میگم!
به سیستم ضبط نگاهی انداختم، اگرچه ماشین جدید بود اما یک ضبط نواری ساده داشت.
+چیو جواب بدم؟ رد دادی؟
×بزن رو دکمه پخش!
معتقد بودم دویونگ سرش احتمالا به جایی خورده اما دکمه را زدم و در کمال تعجب صدای مردی که به انگلیسی حرف میزد در ماشین پیچید.
÷پست بیست و دو ارتفاعات زَهیر؟ ی دیوونه افتاده کف جاده غرب قدیم ی گله داعشیم پشت سرشن! بکشونیدش سمت خودتون و خلاصشون کنید!
×اون دیوونه هه خود منمممم! کجا برم بابا؟
÷بله؟
از آنجا که دویونگ بی حواس و از سر عصبانیت و هول کره ای حرف زده بود طرف پشت بیسیم منظورش را نفهمید، به سرعت مخم را کار انداختم و به انگلیسی هر چه گفته بود ترجمه کردم.
در همین حین دوباره صدای سرسام آور تیراندازی بلند شد و هرچه فحش ناشایست بلد بودم در ذهن به داعشی ها و پدر و مادر و خواهر و هفت حد و آبادشان دادم!
÷تیپ چهل و هشت آماده پذیرایی هستن! بکشونشون اونجا!
×تیپ چهل و هشت با من حداقل سیصد کیلومتر فاصله داره... صبح میرسم اونجا! تا اون موقع ما سه تا رو که قرمه کردن!
در این وضعیت وحشتناک از حرف های دویونگ خنده ام گرفته بود و هرچه به خودم تشر میزدم فایده نداشت!
÷فاصله ای نداری! متوجه نشدی اما افتادی تو گردنه های بخدیدا و کمتر از شصت کیلومتر دیگه اولین فرعی، تیپ چهل و هشته! پیش روی نکردن و تو یعربیه موندن، با این سرعت کمتر از ن...
بقیه جملاتش تحت تاثیر پالس های متعدد مفهوم نبود و دویونگ هم اهمیتی نمی داد، فاصله حرکتمان با داعشی ها دوباره زیاد شده بود و به گمانم هیونگ باز راننده ماشین اول را زده بود و معطل شده بودند.
یک لحظه چشمم به چراغ بنزین افتاد قرمز بود و احساس میکردم امشب تمام کائنات با ما لج کرده اند!
+دویونگ
+دویونگ
+دویونگ!
صدایم را انگار نمی شنید، هر دفعه بلندتر از قبل میگفتم.
×بله؟
+چراغ بنزینت روشنه!
×لعنت!
به سرعت روی ترمز زد و دنده عقب گرفت.
×آماده باشید باید بپریم پایین!
هیونگ اسلحه اش را دست گرفت و من هم کوله ام را زیر بغل زدم، دویونگ سیصد متری به عقب برگشت و کنار ماشینی که از گاردریل شکسته کنار دستمان به سمت ناحیه پایین تر آویزان بود ایستاد، چسبیده به آن پشتش قرار گرفت، پس از گذشت چند ثانیه، دنده عوض کرد و با تمام توان گاز داد. ماشین فشار میاورد که عقب برگردد اما از آنجا که احتمالا دویونگ گارد جلو را در سپر عقب ماشین جلویی قفل کرده بود زورش نمی رسید، دیگر داشتم به این نتیجه میرسیدم که اینجا آخر کار است و هر دو ماشین با هم به پایین دره کشیده میشوند که لاستیک های هیوندای مشکی رنگ جلویی از لبه جاده بالا آمد و ما هم از پشت به آن طرف جاده که کوه بود خوردیم.
×بپرید پایین!
به سرعت هر سه پیاده شدیم و سمت های لوکس مشکی رنگ دوییدیم، جنازه کمک راننده که تا کمر از پنجره آویزان بود را بیرون کشیدم و دویونگ هم از آن طرف راننده داعشی مرده را کف جاده پرت کرد، درست لحظه ای که فاصله ماشین داعشی ها با ما کمتر دویست متر بود هر سه سوار شدیم و دویونگ بعد از یکی دوبار استارت زدن گاز داد، البته لحظه آخر بنظرم از روی جنازه راننده نیز رد شدیم!
آنطور که دویونگ ماشین خودمان را افقی وسط جاده رها کرده و کامل مسیر را بسته بود برایمان زمان خرید تا مقداری از آنها دور شویم اما او تعمدا سرعت را به کمتر از هشتاد کیلومتر رساند تا گم مان نکنند که بنظرم احمقی بود! چرا که علاوه بر سه خودرویی که از همان ابتدا دنبالمان میکردند شش هفت خودروی دیگر هم از سر همان دوراهی اضاف شده بودند و احتمالا حالا بیش از صد نفر آدم مثل گله خوک ها دنبالمان کشیده میشدند، تنها نکته مثبتش این بود که بخاطر باریکی مسیر پشت سر هم می آمدند و نمیتوانستند جلویمان را بگیرند، مزیت دیگرش هم این بود که بخاطر قطاری بودنشان فقط افراد ماشین اول که در حال حاضر پنج نفر هم فکر نکنم بودند میتوانستند شلیک کنند، چرا که اگر از ماشین های عقب تیراندازی میشد به افراد ماشین های جلویی شان برخورد میکرد.
با ظاهر شدن دوباره داعشی ها پشت سرمان در پیچ بعدی دویونگ دوباره پایش را روی گاز فشرد و بدین ترتیب ساعت دو و چهار دقیقه بامداد به فرعی مد نظر رسیده و واردش شدیم، ما که گذر کردیم، اما پشت سرمان درگیری شد که بیا و ببین!
از ارتفاعات دو طرف مسیر با موشک های دستی یکی یکی خودرو های داعشی را زدند، از آنجا که در مقر باز بود دویونگ با همان سرعت تا روی ریگ های وسط حیاط آنجا رفت و بعد از بلند کردن مقادیر کثیری خاک بالاخره ایستاد. اهالی مقر با سرعت زیادی سراغمان آمده و استقبال کردند، البته من اکثرا نمیفهمیدم چه میگویند هرچند که همه عربی حرف میزدند.
قفل در سمت من به واسطه شلیک گلوله ذوب شده بود و به همین خاطر از پنجره درم آوردند، هیونگ هم از همان عقب پیاده شد، شیشه پشتی این یکی ماشین را هم لامصب برای تیراندازی با چاقو خورد و خاک شیر کرده بود!
دویونگ اما همچنان خشک و سیخ روی صندلی اش نشسته بود، با وجودی که سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم اما دور زدم و سمت راننده رفتم.
+تموم شد پسر... خسته نباشی! بیا پایین که گل کاشتی!
×تیونگ
+بله؟
×دستم تکون نمیخوره!
+ها؟
به سرعت نگاهم روی دست هایش چرخید، هنوز هم دور فرمان قفل بودند و سرانگشتان و رگ های ورم کرده ساعد های برهنه اش رو به کبودی میزدند، رد زخم،گلوله و یا خونی برشان نبود! دستم را از پنجره که شیشه اش به گمانم قبل رسیدن ما به این خودرو شکسته بود با احتیاط داخل بردم و پشت دستانش را لمس کردم.
+نمیتونی تکونشون بدی؟
×نه!
حتی حالت چهره و گردنش هم عوض نشده بود، فقط پلک میزد و هنگام صحبت لب هایش تکان میخورد، نبض گردنش هم واضحا پیدا بود و می تپید، ترس برم داشته بود! به سرعت سر چرخاندم تا کسی را پیدا کنم، هیونگ در حال احترام گذاشتن به یک مقام آبی پوش بود¹ و نمیتوانستم از او کمک بخواهم، باید خودم کاری میکردم.
+من انگشتاتو باز میکنم بعدش بیا پایین باشه؟
سرم را برگرداندم تا جوابم را بگیرم که در کمال وحشت دیدم از گوشه داخلی چشم ها، بینی و گوش هایش باریکه های خون نازکی به راه افتاده! ترسیده دست دیگرم را جلو بردم و خون بینی اش را پاک کردم تا وارد دهانش نشود، از طرفی کمی فشار آوردم و دیدم نه، انگشت هایش باز نمیشود! خواستم زور به قولا وحشیانه ای بزنم که صدایی متوقفم کرد.
_نه نکن! وایسا!
جهیون بود! پوشیده در تیشرت سبزی که یقه اش بخاطر ابی که از صورت و موهایش چکه میکرد خیس بود مثل روز های اسارتمان با همان شلوار دیجیتالی و پوتینش، با قدم های سریعی جلو آمد و دستم را از پنجره در آورد.
_تو برو من درستش میکنم... چیزیت که نشده؟
آنقدر مهبوت دوباره دیدنش پس از حدود سی ساعت آنهم انقدر غیرمنتظره بودم که اصلا مفهوم جمله اش را نفهمیدم، فقط به صورتش و هیبتی که در این پوشش و این مکان با این رفتار داشت مینگریستم.
_برو داخل... هیونگ هم اونجاست، من اینجا هستم!
و با دستش از پشت کمی هلم داد تا راه بیوفتم که من هم بی هیچ حرفی سری تکان دادم و چند قدمی دور شدم، هم حال خوشی نداشتم که مقاومت کنم، هنوز هم از دیدنش شوک زده بودم.
سرگیجه و سردردم آنقدر وحشتناک بود که میترسیدم هر لحظه با صورت زمین بخورم پس روی جدول سیمانی اولین باغچه ای که دیدم نشستم و دوباره به رو به رو چشم دوختم، هم میخواستم جهیون را ببینم هم نگران حال دویونگ بودم.
جهیون از در عقب سوار شد و خودش را روی صندلی کمک راننده انداخت، از فرم نشستنش پیدا بود یک پایش را پشت صندلی دویونگ و پای دیگرش را جلوی صندلی اش انداخته. میدیدم که لب هایش تکان میخوردند و با دستمال پارچه ای که نمیدانم از کجا آمده بود خون سر و صورت او را پاک میکند.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، میترسیدم خونه ریزی مغزی چیزی کرده باشد که اینگونه شده. لبخند جهیون در ماشین و کنار دویونگ حتی از این فاصله و در تاریکی نسبی به من هم حس خوبی میداد، کم کم دست به گردن شوماخرمان می کشید و نهایتا دویونگ توانست سرش را سوی جهیون چرخانده و به پشتی صندلی تکیه اش دهد. یکی دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که به سرفه افتاد، جهیون کمکش کرد سرش را بلند و رو به جلو خم کند که بلافاصله حجم عظیمی از خون از دهانش بیرون ریخت. نوازش های قدرتمند جهیون که دست کمی از مشت و مال نداشت پس از خون بالا آوردن دویونگ کم کم به دست هایش رسید، بعد از گذشت شاید کمتر از ده دقیقه توانست مشت هایش را باز کند و بگذارد دست هایش بیوفتند. با آزاد شدن دست های دویونگ نفس من هم آزاد شد، جهیون از ماشین پایین آمد، در سمت راننده را باز کرد و با بلند کردن دویونگ روی دست هایش به سمت ساختمان بتنی رفت. در این حالت تازه متوجه رد خون تیره و خشک شده بر پیشانی و گیجگاه دویونگ شدم، اینکه چطور به خونریزی افتاده بود را اما نفهمیدم. چهره اش را هم ندیدم اما به گمانم از حال رفته بود!
ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞
Fanfic_نمیخوای از خودمون چیزی بپرسی؟ همش بقیه؟ سرم را بالا گرفتم و دیدم با همان نگاه جدیش دارد از سر شانه اش به من نگاه میکند. +ترسیدم... ترسیدم دوباره دل هر دومونو بشکنی جهیون! من از داعشی ها انقدر نترسیدم که از تو و سردی نگاهت ترسیدم! راست هم میگفتم، جه...