حوالی هشت و نیم بود که از در بیرون زدیم، جهیون پشت فرمان نشسته بود، هیونگ کنارش و دویونگ هم به زور روی من که پشت سر جهیون بودم، لم داده بود. مردک خرس! اگر نبود که دیشب جانمان را نجات داده بود، آنچنان از همین جا پرتش میکردم پایین که به اتم های تشکیل دهنده اش تجزیه شود.
جهیون سراشیبی جلوی در پادگان تا کفه را آنقدر با احتیاط و آرامش پایین رفت که صدای دویونگ را در آورد، اما آقای راننده ذره ای اهمیت نداد!
همینطور که مسیر را طی میکردیم سر هر منزل می ایستادیم و چهار نفری مشغول پسر و جو از مردم در راستای پیدا کردن جینیونگ هیونگ می شدیم.
کمتر از دو ساعت از آغاز جست و جو گذشته بود اما آن منطقه آنقدر خالی از حیات و سکنه بود که دیگر جایی نمانده بود که نرفته باشیم! یک منزلگاه دیگر از دور دست پیدا بود و هرچه نزدیک تر میشدیم سر و صدا بیشتر میشد، هر سه به طرز عجیبی ساکت شده بودند و دیگر داشتم جدا میترسیدم! وارد منطقه شدیم و چشمم به زن ها و مرد هایی افتاد که بر سر و سینه زنان اشک میریختند و ناله میکردند. آنقدر مبهوت این صحنه بودم که متوجه نشدم کی دویونگ و هیونگ از ماشین پیاده شدند!
_تیونگ!
_تیونگ!
_تیونگ!
با صدای نیمه بلند جهیون که یکی از دست هایش را پشت کمری صندلی کمک راننده انداخته و به من مینگریست به خودم آمدم.
_اینجا جای جالبی نیست، بهتره نیای! همینجا میشینی تا برگردیم؟ طولی نمیکشه!
به آن ثانیه ترس بَرَمداشت! نمیخواستم تنها بمانم... اصلا اینجا جای تنها ماندن نبود!
+نه نه، میام باهاتون!
_باشه، چته؟... پیاده شو!
به همراه جهیون از ماشین پیاده شدم، بخاطر خاکی که مردم از زمین چنگ زده و بر سرشان میریختند غبار نسبتا سنگینی در هوا جریان یافته و افق دید کاهش پیدا کرده بود
جهیون، جبوم هیونگ و دویونگ کنار هم ایستادند و من هم پشت سرشان جایی میان جهیون و هیونگ در ردیف دوم. با گذشت زمان هی به تعداد نظامی های حاضر در جمع اضاف میشد و فضا حالت رسمی تری به خود میگرفت که با آغاز نوایی آهنگین به عربی از دهان جوانی نهایتا بیست ساله صدای ناله و شیون ها باز بالا رفت، هشت_ نه ماشین وانت دار از میان جمعیتی که دو طرف مسیر را گرفته بودند به آرامی شروع به گذر کردند و جهیون، هیونگ و دویونگ به علاوه بقیه نظامی های جمع با قرار دادن دستانشان در راستای پیشانی ها احترام طولانی گذاشتند.
در هر خودرو شش تابوت را پله ای چیده بودند و به گمانم جنازه مجاهدان در آنها قرار داشت، ناخودآگاه سینه ام سنگین شده بود و قلبم فشرده! نزدیک به پنجاه جنازه در حال گذر بود و نمیتوانستم نسبت به این رویداد بی تفاوت باشم! پنجاه جوان این سرزمین که هر کدام خانواده و عزیزانی داشتند! پنجاه جوان با هزاران آرزو!
آرزوی یک زندگی آرام...
سرزمین امن...
همسر و فرزند...
شاید یک تفریح آخر هفته با خانواده...
یا شب نشینی جوان پسندی در شب های تابستان...
اصلا شاید هم تنها یک خواب آرام و به دور از صدای تیر و ترکش!
با گذر تمام خودرو ها جمعیت کم کم به سمت جلو به راه افتاد، من هم برای آنکه گم نشوم گوشه پیراهن ضخیم نظامی جهیون را از پشت چسبیده و کیپ تنش راه میرفتم.
تابوت ها را یکی یکی از خودرو ها پیاده کردند، آنقدر جو سنگین و غم زده بود که من هم ناخودآگاه اشک میریختم، بدون آنکه بدانم اصلا برای چه کسانی گریه میکنم!
یک لحظه جهیون مچم را از همان پشت سر گرفت، لباسش از دستم آزاد شد، به سمتم چرخید و با پلک بر هم زدن آرامی فهماند همانجا بایستم تا برگردند. هر سه فاصله حدودا بیست قدمی مان تا روبروی تابوت ها را طی کردند و پس از احترام مجددا شان سر جای خود زانو زدند، دویونگ وسط و جلوتر، جهیون و هیونگ هم دو طرفش، حدودا یک قدم عقب تر!
سر و صدای جمعیت زمینه ای تقریبا خشمگین به خود گرفت، ترسیدم درگیری شود! دو سه نفر که بعضی ردای بلند عربی و تعدادی هم لباس نظامی پلنگی به تن داشتند به سرعت جلو دوییده، زیر بازوهای هر سه را گرفتند و مثل پر کاه بالا کشیدند! حیف که اکثرا نمیفهمیدم چه میگویند اما چند کلمه ای با مفهوم:((نکنید!نه!زانو! و ارزش)) را فهمیدم.
لحظه آخر هر سه بوسه هایی بر سه تابوت بالاتر که همگی با پرچم بزرگ عراق پوشیده شده بودند، نشاندند، پیش از آغاز مراسم خاکسپاری از آنجا خارج شده و دوباره به راه افتادیم.
نهایتا ساعت یازده بود و جهیون روی سکوی پل مانندی پس از دو سه ساعت جستجوی مداوم از روستاهای پراکنده ی میان راه، ایستاد. در اصل حاشیه رودخانه بود که پایه های بتنی در آن کار گذاشته و اسکله مانندی ساخته بودند.
+چیشد؟ ایستادیم!
تا من سوالم را بپرسم جبوم هیونگ و دویونگ که بالاخره تصمیم گرفته بود مدتی وزنش را خودش تحمل کند و روی من نیندازتش پیاده شده بودند.
_جبوم هیونگ ی وسیله اینجا داره، برش داریم میریم.
به گمانم مثل قضیه مراسم، شب قبل راجبش صحبت کرده بودند چون در مسیر که حرفی از این موضوع هم به میان نیامد.
من هم مثل بقیه پیاده شدم تا بعد از دو سه ساعت در ماشین نشستن هوایی به سر و کله ام بخورد.
همانطور که ایستاده بودیم جبوم هیونگ تجهیزاتش را از دور کمرش باز کرد، جیب های شلوارش را یکی یکی دست زد تا مطمئن شود خالی اند و پیراهن چریکی اش را هم به لوازم روی دست جهیون محلق کرد.
×هیونگ، جریانش شدیده، میخوای من برم؟
=نخیر، همینم مونده این آب بره تو کله سوراخ شُدَت!
همانطور گیج و منگ به صحنه روبرویم نگاه میکردم که هیونگ از لبه پل بالا رفته و از طرف مقابلش شروع به پایین رفتن کرد.
وحشت زده به سمتش دوییدم اما تا من برسم او به پایه بتنی رسیده بود و داشت یواش یواش خودش را سُر میداد تا برسد پایین.
+چیکار داره میکنه هیونگ؟
_میره امانتیشو بیاره!
+اینطوری؟
_نگران نباش... چیزی نمیشه!
تا هیونگ سر از زیر آب در بیاورد و خودش را بالا بکشد قلب من یکی در میان زد. نهایتا با تیشرتی که به تنش چسبیده بود و شلواری خیس از آب بالا آمد، یک جعبه حدودا یک متر در سی سانتی با قطر کمتر از بیست سانت هم در دستش بود.
جهیون که لوازم هیونگ را توی ماشین گذاشته بود جعبه را گرفت، روی کاپوت گذاشت و مشغول باز کردنش شد.
با توجه به نحوه دورگیری و قفل و بندش مطمئن بودم آب درونش نفوذ نکرده اما در کمال تعجب درون جعبه پر از آب بود که از ماندگی رو به زردی میزد و صحنه نچندان جالبی ایجاد کرده بود.
×هیونگ! چرا گذاشتی آب بره توش؟
هیونگ همانطور که موهای بلند و مجعدش را پشت گوش هایش میفرستاد پاسخ داد.
=برای اینکه مکان نماش از کار بیوفته!
_هر سه ما نیروی دریایی هستیم هیونگ! اسلحه هامون آبزین!¹
جهیون انگار که چیز ساده ای مانند مواد کیک آرد دارد را توضیح میدهد، گفت.
=این اسلحه من نیست ،وقتی قرار شد اینجا بمونم از طرف ارتش با ی نامه امیدواریم در دفاع از بشریت موفق باشی فرستادنش، خب من نیروی دریایی ام! یقینا اسلحه ام آبزیه، پس اگه بخوام از کار بندازمش دفنش میکنم! حالا که اینطوریه بیایم ی اسلحه شهری براش بفرستیم تا به عنوان ی آبزی تو خاک بزارتش و گول بخوره!
_از کجا مطمئنی هیونگ؟ اگه برعکس باشه چی؟
جهیون با جدیت و نگرانی پرسید، هیونگ اما با خیال راحت پایین تیشرتش را در دست میچلاند.
=مطمئنم پسر! بار اول کردمش تو آب و وقتی باهاش شلیک کردم توش حباب میزد و گیر میکرد، اسلحه های آبزی اینطوری نمیشن! خودت بلدی دیگه!
دویونگ که از فرط تابش شدید خورشید و حال بدش به کاپوت تکیه زده بود تصمیم گرفت اینبار در بحث دخالتی کند و من همچنان عین مجسمه بهشان نگاه میکردم.
×اوکی وقت نداریم، بیاین بریم!
جهیون آب درون جعبه مشکی رنگ را خالی کرده، قفلش کرد و دوباره به سمت ماشین به راه افتادیم.
پنجاه دقیقه در جاده کوهستانی عین توپ هی اینطرف و آنطرف ماشین می افتادم تا آنکه بالاخره جهیون تصمیم گرفت بایستاد. با اخطار او در کمال سکوت پیاده شدم و حتی در ماشین را هم بهم نزدم، دویونگ شال سفید با چهارخانه های مشکی که از صبح در راستای نیوفتادن پاسنمان سرش دور آن بسته بود را باز کرد و مشغول پاک کردن قطعات درون جعبه به وسیله آن شد.
از آن طرف هیونگ که لباس هایش دیگر خشک شده بودند، موهایش را به وسیله کشی که جهیون از جیب شلوارش در آورده، به او داده بود پشت سرش میبست و هر از گاهی بازوهایش را تکان میداد، من هم که فقط به عنوان سیاهه لشکر نگاهشان میکردم.
هیونگ یکی یکی قطعات را سر هم کرد، حالا اسلحه ای نسبتا سنگین و خوشتیپ در دست داشت که از وزن و هیبتش پیدا بود باید روی آن سه پایه ای که هنوز در جعبه بود سوار شده و در نقطه ای کار گذاشته شود.
فاصله ای را در نظر گرفت، هدف گیری کرد و ماشه را چکاند.
=لعنت! رو شتابش تاثیر گذاشته! دیلِی داره!
هیونگ با تاسف گفت و جهیون سرش را به عقب پرت کرد.
+مال بولبرینگشه! روغن بین ساچمه ها بخاطر آب رقیق شده!
کاملا یهویی از دهانم پرید و باعث شد سه نفری به من زل بزنند.
_مطمئنی؟
دیگر نمیشد جمعش کرد، حالا باید تا تهش میرفتم.
+احتمال زیاد همینه! تو ماشین روغنی، گریسی چیزی نیست؟
×اگه بخوای پیدا میکنیم! فقط نگاه کن ببین نیازه یا نه!
دویونگ برای اولین بار به گمانم بی کنایه و طعنه گفت، اما نحوه نگاه کردنش تا مغز استخوانم را میلرزاند، عجیب تاریک، ترسناک و دقیق مینگریستم!
+میتونم ی نگاهی بهش بکنم؟
=البته! این وسیله حیطه من نیست و خیلی ازش سر در نمیارم!
هیونگ با صداقت گفت و اسلحه را به سمتم دراز کرد، لامصب چه سنیگن هم بود! روی دستان هیونگ مثل پر بنظر میرسید.
_بیا اینجا!
به سمتی که جهیون اشاره میکرد رفتم، در وانت عقب را باز کرده بود و یک میز نچندان کوتاه درست شده بود.
اسلحه را روی سطح قرار دادم، از هیونگ خواستم قطعه بزرگتر و وسطی که مربوط به پرتاب و کالیبر بود را در بیاورد، سپس به کمک چاقو، جهیون پیچ هایش را یکی یکی باز کرد و در نهایت بلبرینگ مربوط به قرارگیری گلوله ها را دستم داد.
_بیا!
تشکری کردم و قطعه دایره ای شکل را در دست گرفتم، هرچند که ناخنم را شکستم اما پیچ ظریف وسطش که چاقو در آن فرو نمیرفت را باز کردم. همانطور مشغول خارج کردن ساچمه ها بودم که صدای نچندان بلند دویونگ از جا پراندم.
×از کجا اینارو یاد گرفتی؟
لحنش اصلا دوستانه بنظر نمیرسید.
+جز کارمه خب...!
جو سنگین میانمان را از لحظه ای که ایده کمک کردن را دادم حس میکردم، اما موقعیت اصلا فکر کردن به این چیز ها را بر نمیتابید!
چرا که پایین دستمان یک پایگاه بزرگ و شلوغ از داعشی ها بود و کاملا در دید بودیم!
جهیون مقداری از روغن ماشین را در اختیارم گذاشت، بلبرینگ را چرب کردم و ساچمه ها را یکی یکی جا زدم، قطعه را به او دادم، دوباره سر جایش بستمش و هیونگ هم از اول اسلحه را سر هم کرد.
+درست شده، ولی چون روغن مربوط به خودش نیست ممکنه یهو دو تا ساچمه رد کنه و مثلا یدونه خالی بگذره!
=مسئله ای نیست، ممنون حواسم هست.
اگرچه هیونگ گرم و صمیمی تشکر کرد اما هنوزم جو غیر طبیعی میانمان برایم قابل احساس بود.
نگاهم را به هیونگ دادم تا ببینم میخواهد چکار کند، با آن موهای بسته شده ظاهر عجیب اما همچنان جذابی داشت! به همراه اسلحه اش روی لبه تراشیده شده کوه به سینه دراز کشید و پیش از آنکه خیال من از امن بودن جایش راحت شود اولین شلیک را به سمت همان پایگاه داعشی کرد.
+ردشو نمیتونن بزنن؟
خطاب به جهیون که کنارم، دست در جیب ایستاده بود گفتم.
_ها؟
+میگم هیونگ اینو برای اینکه نشه ردیابیش کرد انداخته تو آب، آلان که تو آب نیست نمیتونن بفهمن کجاس؟
_نه سه چهار ساعت طول میکشه تا دوباره شروع به کار کنه!
+آها
با دقت پایگاه را زیر نظر داشتم تا ببینم چه کسی هدف بعدی است که تکه ای به رنگ جیغ نارنجی وسط بیابان، به فاصله شاید کمتر از پانصد متر از پایگاه توجهم را جلب کرد، خوب که دقت کردم دیدم یک انسان است! اما نکته وحشتناک این بود که در قفس بود و یک فرد مشکی پوش که واضحا داعشی بود در حال خالی کردن پیت بنزین روی او!
+جه... جهیون! اونجا رو!... جه!
به سختی ناشی از وحشت صدایش کردم تا توجهش را به من بدهد.
_لعنت! منو نگاه کن!
او به سرعت دست هایش را پشت سر و کمرم گذاشت و به سمت خودش چرخاند، یعنی واقعا نمیخواستند هیچ کاری کنند؟
+چی میگی... ی نفرو اونجا میخوان زنده زنده آت...
_میدونم تیونگ! منو نگاه کن!
اصلا حالی ام نبود چه میگوید! دست هایم را تخت سینه اش گذاشته و به عقب هولش دادم، چطور میتوانست خود را به ندیدن بزند؟
+جهیون... میگم ی نفرو میخوان آتیش بزنن.. ی کاری کن!
صدایم داشت بالا میرفت.
_هیششش... ساکت! میبینم خودم...نمیتونیم کاری کنیم!
و بلافاصله به واسطه دست چپش که پشت کمرم بود به خودش چسباندم، مجددا خواستم حرکتی کنم و دست و پا بزنم که صدای شعله های آتش و فریادی بلند سر جا خشکاندم.
یعنی... واقعا آتشش زدند؟ این صدای فریاد های کسی که داشت میسوخت بود؟... زنده؟
دست راست جهیون دور سرم که بر سینه اش چسبیده بود پیچید و گوش هایم را پوشش داد اما همچنان هرچند ضعیف، اما فریاد های انگلیسی زبان به گوشم میرسید.
نمیدانم چه مدت گذشت، در هر صورت نهایتا فشار زیاد بازوهای جهیون دور سر و تنم برداشته شد و آزاد شدم، چند لحظه همانطور ایستادم، شوک زده بودم... محال بود چنین قصاوت قلبی از کسی سر بزند! به امید آنکه اشتباه کرده باشم به سختی چرخیدم، اما درون قفس جز تلی از خاکستر که از این فاصله به وضوح دیده نمیشد چیزی نبود! یک انسان... همین چند لحظه پیش... در فاصله کمتر از یک کیلومتری ما... زنده زنده... سوخت... خاکستر شد... مرد... و ما تنها اینجا ایستاده بودیم!
نگاهم به دویونگ افتاد که با حالتی مغموم و گرفته دست هایش را در سینه جمع کرده و به آرامی قدم برمیداشت، جبوم هیونگ هم بی توجه به آنچه روی داده بود به آمار کشته های درون پایگه اضافه میکرد.
از هر سه شان عصبی بودم! مظلوم فقط مردم اینجا بودند؟ مثلا چون آن آدم خارجی و انگلیسی زبان بود به کمک احتیاج نداشت؟ با این اوصاف جهیون و دار و دسته اش هم کم از داعشی ها نداشتند! آنها آتش زدند، این ها هم ایستادند و نگریستند!
با عصبانیت قدم های بلندی برداشته و به سمت سراشیبی جاده سرازیر شدم.
_تیونگ... تیونگ وایسا... تیونگ بهت توضیح میدم صبر کن!... تیونگ!
صدای تپ تپ قدم های سبک جهیون را پشت سرم میشنیدم اما نمیخواستم اهمیتی بدهم! مرتیکه بی عاطفه!
=بپرید بالا که دارن میان!
حد فاصل فریاد هیونگ تا گرفته شدن کمرم توسط دست های جهیون، بلند شدنم و در آخر پرت شدنم درون ماشین کمتر از ده ثانیه بود! جهیون به سرعت مرا داخل ماشین پرت کرده و خودش هم کنارم جای گرفته بود، دویونگ با سرعت سرسام آوری میراند و هیونگ به سختی اسلحه ای که نیمی از آن پنجره بیرون مانده بود را سعی میکرد داخل بکشد.
تعقیب و گریز قبلی آنچنان رویم اثر گذاشته بود که دو دستی پیراهن جهیون را چنگ زده بودم اما هیجان اجازه نمیداد پشت سرم را نگاه نکنم.
ماشین داعشی ها به گمانم با دو سه سرنشین پشت سرمان مدتی آمد و تیراندازی کرد که بالاخره در یکی از پیچ ها هیونگ لاستیکشان را با وجود سنگینی اسلحه روی دستناش و بیرون رفتن از پنجره² تا کمر زد و به پایین کوه پرت شدند.
از آنجا به بعد را دویونگ در آرامش نسبی راند چرا که کلا در رانندگی اش پرهیز از خطر و رعایت قوانین جایی نداشت، البته که جهیون چندباری گفت جا به جا شوند چون دویونگ وضع جسمانی جالبی ندارد اما جناب شوماخر مخالفت کردند چون معتقد بودند رانندگی جهیون کسالت آور است!
برجک های پادگان را از دور دست میدیدم، چون مسیر صاف نبود و مجبور بودیم هی کوه ها را دور بزنیم احتمالا بیش از بیست کیلومتر دیگر تا آنجا راه داشتیم. ساعت نزدیک یک ظهر بود و از آنجا که برای پرهیز از جهیونِ جلادی که کنار دستم نشسته بود کاملا به پنجره چسبیده بودم، آفتاب دقیقا به مغز سرم میخورد و حالم را به هم میریخت.صدای فریاد های آن بیچاره ای که به آتش کشیده شده بود لحظه ای از گوشم بیرون نمیشد و تصویر تخلیه بنزین بر رویش ثانیه ای از پیش چشمانم کنار نمیرفت. او زنده زنده سوخته بود و ما چهار نفر عین تماشاچیان بیسبال صرفا نگاه کرده بودیم، در حالی که سه نفرمان مسلح بودیم!
در همین فکر ها بودم و جوشش اشک از برای آن فرد آتش گرفته در چشمانم را کم کم داشتم احساس میکردم که از پشت کشیده شده و روی صندلی افتادم.
___________________________________
¹تو شرایط امرو تقریبا تمام اسلحه ها شناسه و موقعیت نما دارن! به جز اسلحه های غیرقانونی که عمدتا قاچاقچی ها یا بادیگارد های پولی برای اشخاص دست میگیرن، همه اسلحه هایب که متعلق به ارتش ها، پلیس ها و یا حتی محافظ بانک ها دارن مجهز به این عنصر هستن که با توجه به موقعیت محل استفادشون(( نزدیکی به دریا، شهری یا غیرشهری و...)) کارکردشون متفاوته! مثلا اسلحه آبزی هرچقدر هم توی آب بمونه نه مکان نماش از کار میوفته و نه توی شلیکش خللی ایجاد میشه اما کافیه ی چاله ی متری بکنن و زیر خاک دفنش کنن، اون لحظس که به معنای واقعی کلمه تبدیل به آهن پاره میشه! این برای بقیه مدل ها هم با توجه به طراحی و سال ساخت و... صادقه.
²ترکیدن لاستیک ماشین مثل خالی شدن هوای استخر بادی نیست! دقیقا مثل بادکنک که موقع ترکیدنش شوک ایجاد میکنه لاستیک هم ضربه شدیدی به ماشین میزنه موقع ترکیدن و این توی لاستیک های بزرگتر شدید تره به اندازه ای که میتونه باعث بشه ماشین کاملا وارو بشه، پس از دست دادن کنترل ماشین به واسطه این ضربه شدید و پرت شدن به ته دره منطقیه!
و راجب بلبرینگ هم ی قطعه هست مربوط به چرخش، محوری که قطعه مد نظر روش به صورت دورانی به حرکت در میاد بلبرینگه (( توی اسلحه های هفت تیر قدیمی که آلان کم کاربرد ترن احتمالا چرخش محفظه گلوله ها رو دیدید، اون چرخش حاصل از وجود بلبرینگه))

أنت تقرأ
𝐒𝐮𝐬𝐩𝐞𝐧𝐬𝐢𝐨𝐧 𝐛𝐫𝐢𝐝𝐠𝐞
أدب الهواة_نمیخوای از خودمون چیزی بپرسی؟ همش بقیه؟ سرم را بالا گرفتم و دیدم با همان نگاه جدیش دارد از سر شانه اش به من نگاه میکند. +ترسیدم... ترسیدم دوباره دل هر دومونو بشکنی جهیون! من از داعشی ها انقدر نترسیدم که از تو و سردی نگاهت ترسیدم! راست هم میگفتم، جه...