_نمیخوای از خودمون چیزی بپرسی؟ همش بقیه؟
سرم را بالا گرفتم و دیدم با همان نگاه جدیش دارد از سر شانه اش به من نگاه میکند.
+ترسیدم... ترسیدم دوباره دل هر دومونو بشکنی جهیون! من از داعشی ها انقدر نترسیدم که از تو و سردی نگاهت ترسیدم!
راست هم میگفتم، جه...
شش روز از حمله به محل اقامتمان و آواره شدنم میگذشت و کار من در تمام این مدت شده بود از این روستا به آن روستا رفتن، چهار تا گلوله در کردن، تعدادی داعشی کشتن و سپس به ادامه مسیر پرداختن! از میان حرف های مردم فهمیده بودم آخرین شهری که از آن گذشتم الخلال نام دارد اما چون نقشه ای در کار نبود، نمیدانستم کجاست! راستش اگر چه عجیب و غیر منطقی است اما این وسط دلم نه تنها برای جهیون بلکه آن دویونگ بی اعصاب، جبوم هیونگ ترسناک و حتی جینیونگ هیونگِ تخس تنگ شده بود! کم کم داشت از فلاکت و دلتنگی گریه ام میگرفت که صدای آشنای موتور های هشت سیلندر¹ به گوشم رسید، سریع پایین دستِ بلندی که روی آن قرار داشتم را نگاه کردم، حدسم درست بود. دوازده یا بیشتر ماشین داعشی که هایلوکس های یک دست سفید رنگی بودند از پایین در حال آمدن بودند. دور و برم سر چرخاندم تا ببینم این حوالی هدفی هست یا نه که بله! یک روستای پرجمعیت یا حتی شهر در فاصله کمتر از ده کیلومتری ام بود و با توجه به اینکه برای رسیدن به آن داعش مجبور بود دور تا دور کوه بچرخد و از گردنه ها را بالا بیاید اگر تند میدویدم میتوانستم خبر برسانم و از غافلگیری مردم جلوگیری کنم! بیش از این زمان را صرف محاسبات نکردم، یکی از بند کفش هایم که در آستانه باز شدن بود را به سرعت محکم کرده، کوله پشتی و اسلحه را روی هر دو دوشم انداخته، دور خیز کردم و با تمام توان دوییدم. در آخرین لحظه به ساعتم هم نگاهی کردم که دو و چهل و هشت دقیقه را نشان میداد، بعد ها فهمیدم به این خاطر در چنین زمان هایی حمله میکنند که اکثر مردم در خانه در حال استراحت اند! یک جورایی کسی آماده دفاع یا مثلا در محل کار و دور از روستا یا شهر نیست! زمانی که پایم به منطقه مسکونی رسید تازه آنجا فهمیدم شهر کوچکی است، ساعت سه و بیست و دو دقیقه بود. یحتمل کمتر از ده دقیقه تا رسیدن داعش فرصت داشتیم، همانطور که نفس نفس میزدم دست هایم را دور دهانم حلقه کردم و بلند با عربی لهجه دار و دست و پا شکسته ام فریاد کشیدم:((داعش!...داعش! اینجا هستن!)) هنوز جملاتم تمام نشده بود که مثل مور و ملخ از در و دیوار و خانه آدم بیرون ریخت، در لحظه اول همه با خشم و شَک به من مینگریستند اما لحظه ای که جوان تیره پوستی از بام یکی از خانه ها فریاد زد داعش اینجاست انگار که حرفم را باور کرده باشند دوباره به سرعت در تکاپو افتادند. تجربه شش روز جنگ چریکی² یک چیز هایی حالیم کرده بود و اینبار با ترسی به مراتب کمتر موقعیت مناسبی پیدا کرده و جا گرفتم. همین که خواستم بعد از نزدیک نیم ساعت دوییدن در قمقه ام را بگشایم تا جرعه آبی بخورم صدای تیراندازی بالا گرفت و به ناچار من هم دست به اسلحه بردم. نمیدانم اسمش را شجاعت میگذارند یا حماقت، اما به محض ورود ارتش سواره داعش گروهی از مرد و زن و پیر و جوان درست مثل یک صف جلوی ماشین ها ایستاده و بدون ذره ای تردید و یا ترس همه را به رگبار گلوله بستند! هرچند که عده چشم گیری شان نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفته و احتمالا کشته یا زخمی شدند! هرچند که روش عقلانی نبود و جان همه را به خطر انداخت اما در دم مهاجمان سیاه پوش را زمین گیر کردند، مسیر ورودی باریک بود و دو ماشین بیشتر از آن رد نمیشد که راننده هر دو را زده بودند و هر که می آمد پشت فرمان بنشیند تا خودروهای ردیف اول را به حرکت در آورد را هم به سرعت میزدند. شرایط کنترل شده اما همچنان نا آرام بنظر میرسید و اگر در حد بیست دقیقه تا نیم ساعت دیگر مردم مقاومت کرده و این وسط حرکت جو زده ای نمیکردند همه چیز تمام بود اما موج تیراندازی از پشت سرم نشان داد شرایط هیچوقت آن طور که میخواهی پیش نمی رود. اینطور که به نظر میامد شهر را دور زده و عملا محاصره اش کرده بودند. حتی من هم دست و پایم را گم کرده بودم، بقیه که جای خود دارد! به سرعت مسیر اصلی که به واسطه سنگر های کوچک مردمی بسته شده بود خالی شد و همه در نقاط مختلف پناه گرفتند. شرح مابقی درگیری چیز آنچنانی ندارد تا حدودا سه ربع ساعت بعد! اینکه گروهی جدید وارد محوطه درگیری که تقریبا کل شهر بود میشدند خبر خوشی به نظر نمیرسید تا آنکه چشمم به سرنشینان خودرو هایش افتاد، همگی لباس های نظامی به تن داشتند و مردم از همان اول با سر و صدا ازشان استقبال کردند، البته که زمان کوتاه آمدن و شادی نبود! حداقل نیمی از نیروهای مهاجم سر پا بودند و عده جدیدی که تحت پرچم سبز رنگی وارد شهر شدند، کمتر از سی نفر! میان هلهله و شادی ملت از رسیدن نیروی کمکی بودیم که یک کامیون با سرعت وارد شهر شده و حتی از روی گروهی از مدافعان نیز رد شد! گمان نکنم صحنه له شدن پیکر هایشان زیر آن چرخ های درشت هیچگاه از ذهنم خارج شود! به سرعت عده سیاهپوش دیگری از عقب کامیون پایین آمدند، گمان میکردم که خب، اینها هم مثل قبلی ها هستند دیگر! هیکل های درشت و ریش و پشم های نامرتب و...! اما با آنچه دیدم عملا مو به تنم سیخ شد! سرهای اکثرشان جایی حوالی پنجره اتاق کامیون بود³ و ریش و موهایشان به طرز عجیبی قرمز رنگ!⁴ حتی علاوه بر اسلحه تعدادی از آنها نیز شمشیر های دندانه دار نافرمی در دست داشتند که به رعب انگیز تر شدنشان بسیار کمک میکرد. اصلا یک چیزی میگویم و یک چیزی میشنوی! آدم نبودند که، هیولا بودند! هیولا! با ورود همین گروه شدت درگیری ها دوچندان شد، لعنتی ها سبک جدیدی از جنگ را آغاز کرده بودند!برای اولین بار بودم که میدیدم کسی شمشمیر دست گزفته و همانطور که یکی یکی سر از تن جدا میکند فریاد میکشد و جلو میرود! نه زخمی میشدند، نه بر زمین می افتادند و نه انگار گوله بر هیکل هایشان اثری داشت! در نهایت باز هم آنکه پیروز میدان بود مردم و مجاهدان بودند! حالا فلسفه حضور امثال جهیون را در این کشور درک میکردم! اگر نبود وجود نیروی های آموزش دیده نظیر تک تیرانداز ها، فرماندهان حرفه ای و حتی کسانی که قدرتی در مبارزه بدنی داشتند قطع به یقین این مردم نمیتوانستند حتی با اسلحه های نیمه جنگی که در دست اکثرشان بود به پیروزی برسند و احتمالا همگی قتل عام میشدند! تصمیم داشتم اگر تا پایان درگیری زنده ماندم دوباره بی سر و صدا راهم را کشیده و بروم اما حوالی پنج بعد از ظهر که خروجی های شهر آزاد شد فهمیدم به عبارتی گم شده ام! به نظر می آمد بخاطر اینکه طی دو سه ساعت گذاشته برای فرار از دست داعش، آن کله قرمز ها و موقعیت گیری زیاد جا به جا شده ام از محل ورودم فاصله زیادی گرفته ام. نقشه ای هم نداشتم که بدانم در حال حاضر کجا هستم و کدام طرفی باید بروم پس سرم را زیر انداخته و در حالی که چیزی تا غروب آفتاب نمانده بود شروع به چرخیدن در کوچه پس کوچه ها کردم. پس از حوالی نیم ساعت بالاخره چشمم به جاده خاکی خورد که متناهی به برهوت بود و مشخصا از شهر خارج میشد! به قدم های خسته ام سرعت بخشیدم و کمتر از بیست متر تا خروجی فاصله داشتم که شخصی با سرعت جلویم پرید و با هل دادن و گرفتن شانه ام سر جا نگهم داشت. ×کره ای؟ یک جوری گفت کره ای که انگار نامم باشد، اما نمیدانستم باید چه پاسخی دهم چرا که طرف را نمیشناختم. یکی دو جمله دیگر هم تند تند و ذوق زده گفت که از میانشان فقط کلمه جانگ را فهمیدم البته ممکن بود در زبان خودش واژه معنا داری باشد و اصلا اشاره به فامیل جهیون هم نکرده باشد! ×بیا ببینم! بدون آنکه اجازه کوچک ترین صحبتی بدهد مچم را چسبید و به سمت مخالف کشاند، لامصب چه دست آهنینی هم داشت، هر چه زور زدم مچم را ول نکرد تا آنکه بالاخره به اجتماعی از کسانی که زنده مانده بودند رسیدیم، کنار یک وانت قرمز رنگ هول یک نقطه ایستاده بودند و حرف میزدند. همان طرف که یک ده سانتی از من هم کوتاه تر بود و مچم گیر دست آهنینش، چند جمله بلند گفت و به سرعت سر ها به سمتمان برگشت. و درست در همین سر چرخاندن ها بالاخره یک آشنا یافتم! درست وسط آن حلقه صیف نامی بود که پس از آزادی و مراجعه ام به پایگاه افغان ها یقه ام را چسبیده بود که تو کیستی و از کجا معلوم که قابل اعتمادی؟ پیش از آنکه من حرفی بزنم خودش به سمتم دویید و خودکار شروع به انگلیسی صحبت کردن، کرد. =کره ای؟ تو همونی هستی که از اردوگاه داعش فرار کردی؟ اَه لعنت! چی بود اسمت!؟ دوباره اجازه صحبت نداد و نطقش را ادامه داد. =آها، لی! خودتی دیگه آره؟ لی؟ در پاسخش فقط سر تکان دادم، حق داشت نامم را بیاد نیاورد اسمم برایشان سخت بود. ×کجایی تو پسر؟ کره ای ها در به در دنبالتن! میگفتن سر محل قرارتون نرفتی! اینبار مردی با قامت بلند تر که هم اندازه های خودم بود در کمال جدیت و حتی تا حدودی دلخوری حرف میزد. +رفتم، تا صبح هم موندم، ولی داعشی ها همون حوالی بودن، خطرناک بود! =مهم نیس دیگه، با هم میریم مقر! نمیدانستم باید قبول کنم یا نه! این تنها شانسم برای برگشت پیش جهیون و رفقایش در این مملکت غریب بود و از طرفی نمیتوانستم ریسک اعتماد بهشان و یا نزدیک شدن به یک گروه و در خطر انداختنشان را به جان بخرم! +نه، بزارید خودمون میریم سراغ همدیگه! ×این چند روزم تنهایی سر کردی؟ دوباره همان مرد بلند قامت پرسید، صدای بمی داشت که به همراه صورت خنثی و حتی تا حدودی اخمویش کمی ترسناکش میکرد. +بله، میتونم از پس خودم بر بیام! ×میتونی اما ما نمیتونیم ولت کنیم! جانگ کما بیش راجب شرایطت و خطرهای مضافی که تهدیدت میکنه گفته! باید باهامون بیای! اصلا خود تو و این حرف زدنت به تنهایی به اندازه کافی دلیل برای ترسیدن و همراه نشدن هستی! اما محتوای سخنانش نشان میداد احتمالا خواسته جهیون هم همراه شدنم با آنهاست. هرچه بود او در این شرایط فکر بهتر و حرفه ای تری داشت. به هر حال آنقدری خسته و کوفته بودم که بیش از این برای فکر کردن فسفر نسوزانده و همراهشان بروم! تا برگشت به مقرشان یکی دو جای دیگر هم وارد درگیری شدیم که پنج نفر به آمار کشته های عقب وانت قرمز رنگ اضاف کرد، اکثرا حال خوبی بخاطر از دست دادن رفقایشان نداشتند اما سعی میکردند خود را سرحال نشان داد و روحیه شان را حفظ کنند. عده ای هم برای کمک به مردم و محافظت از شهر همانجا باقی ماننده بودند و با این اوصاف در مجموع یازده نفر به همراه من به مقر برمیگشتند. هنگامی که به ساختمان زهوار در رفته اما بزرگ شان رسیدیم ساعت تازه نه شب بود، البته بخاطر سرعت وحشتناک رانندگیشان بود که یادم است همان روز های اول ابواحمد که امیدوارم زنده و سلامت باشد میگفت اگر اینطور رانندگی نکنیم در شب ممکن است ماشین را با خمپاره ای چیزی بزنند! دو سه نفری شان به رسم ادب ایستادند تا اول من داخل شوم اما هرچه زور زدم کفش هایم در نیامد، اصلا پایم درونش حرکت نمیکرد که بخواهد در بیاید! ×چیزی شده؟ صیف بود که نمیدانم از چه رو تا همین لحظه دست از سرم برنداشته و رهایم نکرده بود، انگار مثلا فرار میکنم! +کفشام،در نمیان! صدای خنده های آرامشان را شنیدم، گمان کردم مسخره ام میکنند اما زمانی که سرم را بالا گرفتم با لبخند های ملیحی مواجه شدم که هیچ ته مایه تمسخر نداشتند! ×بشین اینجا! صیف به تک پله جلوی در اشاره کرد، خودش هم با فاصله بیش از یک متر روبرویم بر زانو هایش نشست، با آنچنان سرعتی پایم را به سینه اش تکیه داده و مشغول کشیدن کفش شد که اصلا نرسیدم ممانعت کنم و بگویم زشت است! مچ پای راستم از فشار و کشش صیف به درد آمده بود اما باز هم روی آنکه چیزی بگویم را نداشتم. ×اینطوری نمیشه میچینمش! در همین فاصله یک نفر از دو تایی که بالای سرمان ایستاده بودند به سرعت دویید و رفت، میخواستم بگیرم کله صیف را به همان لبه پله بکوبم و بگویم مرتیکه چی چیو میچینم؟ اونوقت با این دمپایی ابری های صورتی_آبی تون راهمو بکشم برم؟ ×اتفاقا ی پوتین هم امروز سایزت تو انبار پیدا کردم! که خب، بیخیال ترکاندن کله اش شدم! اسپرت های مشکی عزیزم که آن لحظه کوچکترین حسی نسبت به پاره پوره شدنشان با قیچی آهن بری نداشتم شکافته شدند و تازه فهمیدم بخاطر پیاده روی زیاد پاهایم ورم کرده اند. ×ی رزمنده واقعی اینجا واریم! صیف با خنده و اشاره به وضعیتم گفت و پس از آن در کمال خستگی همه داخل رفتیم. البته پیش از ورود به او که شانه به شانه ام میامد گفتم:((محض رضای خدا ولم کن! تو مگه کار و زندگی نداری بابا؟)) و جوابی از او گرفتم از همه چیز برایم مهم تر بود. =آره،میترسم فرار کنی! البته شوخی میکنما! جانگ تو تمام این مدت ی چیز از ما خواسته اونم اینکه اگر پیدات کردیم مراقبت باشیم تا برسه، که خیلی بیشتر از اینا حق به گردن ما داره! نمیخوام فرصت جبرانو از دست بدم!
دو ساعتی از استقرارم در لشکر افغانی ها گذشته بود، شام خورده بودیم، دوش گرفته بودم، لباس هایم را عوض کرده بودم، حتی با آنهایی که انگلیسی بلد بودند هم گفتمانی کرده بودم و حالا گوشه اتاق فرمانده شان که به هر چیزی جز اتاق فرماندهی شباهت داشت زانو هایم را بغل گرفته و نشسته بودم. به جز یک کوه از رختخواب های گل گلی، قفسه ای پر از کتاب و نقشه و یک فرش حسابی پا خورده و رنگ و رو رفته هیچ چیز در اتاق نبود، حتی یک میز فرماندهی ساده! من ناخون میجویدم، فرمانده نقشه به دست کف اتاق قدمرو میرفت و گوشی کشویی اش روی تک صندوقچه مهمات گوشه اتاق بوق آزاد میزد. _الو؟ یک لحظه بوق ها قطع شد و صدای آشنایی در محیط پیچید،به یکباره انگار تمام خون درون رگ هایم به سمت پایین حرکت کرده باشند، یخ کردم و چشم هایم گشاد شد. یعنی خودش بود؟ تنها یک هفته از آخرین دیدارمان در آن شب کذایی گذشته بود و من به حد مرگ دلتنگش شده بودم. وای که اگر جهیون بود... _________________________________________
¹:جسارتا منظور از موتور هشت سیلندر موتور سیکلت نیست بلکه موتور هشت سیلندر ماشینه!مثلا موهاوی ها، های یولکس ها((البته از هر دسته ای ی تعدادیشون)) که خب قدرت بیشتر و طبع مصرف بنزین بالاتری داره.
²:جنگ چریکی،پارتیزانی یا نامنظم. برخلاف قاعده عادی جنگ که شامل،تشکیل اتاق جنگ یا کانون همفکری، برنامه ریزی، حمل ادوات سنگین و در کل یک برنامه سازماندهی شده و پرحجم هست تو جنگ چریکی افراد به گروه های کوچیک تقسیم میشن و نسبتا بی برنامه عمل میکنن، یعنی تدارکات آنچنانی برای حمله برده نمیشه((کسی برنمیداره تیربار سیصد و بیست کیلویی ببره)) و نیروی زیادی هم درگیر نمیشه ((اما نکته قابل توجهش اینه که نیروی جنگ نامنظم،چریکه!آدمایی با توانایی فوق العاده بالا و تحت فشار آموزش های سنگین!))شبیخون زدن، غافلگیری،استفاده از مسیر های صعب العبور از تاکتیک های جنگ چریکیه،اینجا منظور راوی از جنگ چریکی دقیقا همین بی برنامگی و خارج از ارتش خاصی بودنش هست. ³:خداشاهده اینو نمیدونستم چطوری توضیح بدم! شما تصور کن ی یارویی وایسه کنار اتاق ی کامیون و سرش تا پنجرش برسه! قدی حوالی ۲.۳۰ سانتی متر! ⁴:ریش قرمز های داعشی! اهالی جمهوری خودمختار چچن از توابع روسیه. شرایط سخت جغرافیایی و رسومات سخت خانوادگی چچنی ها را رو واقعا وحشی بار میاره! نقش گسترده ای به علت توانایی بدنی بالا و شناخت منطقه جغرافیایی قفقاز تو داعش داشتن و از هیچ جنایتی سرباز نمیزدن! جگر خام انسان خوردن،مثله کردن ،زنده به گور کردن و...!
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
عبدالحلیم شیشانی از فرماندهان ((خدا رحم کرده کشته شده))چچن در داعش((خدا رحم واتپد پرتمون نکنه بیرون بابت اینا😂پاکش میکنم بعدا))