تلفنو قطع کرد و رو صندلی بزرگش لم داد،فکر جونگین مثل خوره تو مغزش افتاده بود، تازه از شَر اون روانشناس احمق راحت شده بود،حالا با اومدن جونگین دوباره مشکلی جدید سر راهش سبز شده بود،هیچ فکر نمیکرد جونگین به کره برگرده، حتی فکر نمیکرد بعد از اون اتفاق قصد داشته باشه دوباره ببینش، اما اون جونگین بود، غیر منتظره و غیر قابل پیش بینی ،مثل رفتنش از کره به قصد مهاجرت به آمریکا و تنها گذاشتنش وسط تاریک ترین نقطه زندگیش،دقیقا جایی که باید حضورش پر رنگ تر میبود رفت و اون از همیشه تنها تر شد ...گذشته(12می 2012)
چند روز گذشته بود از لحاظ روح و روان داغون بود، هه داغون چه کلمه شیرینی، در واقع داغون حال خوبش بود..
جونگین سعی میکرد کمکش کنه برش گردونه به اوایل آشنایی شون به رفاقت شیرینی که با هم داشتن، اما نمیخواست، در اصل وجود هیچکسی رو کنارش
نمیخواست، نمیتونست تحمل کنه جونگین هم مثل خودش نابود شه نمیخواست اون پسر شاد و خوشحال با گردو غبار زندگی نکبتش لکه ای به زندگی شادش بیوفته...رو تخت کینگ سایزش دراز کشیده بود و مثل همیشه تو دریایی از فکرهاش غرق شده بود که با باز شدن یک
دفعه ای در اتاقش و نمایان شدن صورت همیشه شاد جونگین سر جاش نشست
- سلام سهونی چطوری؟با چشمای کریستالیش به چشمای پسرک زل زد
- اینجا چیکار میکنی؟با شنیدن صدای بی حس سهون خون تو بدنش منجمد شد، سهون عادت نداشت باهاش اینطوری حرف بزنه لحنش بیش از اندازه سرما داشت،هیچ فکر نمیکرد اولین جمله ای که سهون بعد از مدت ها به زبونش میاره این باشه اونم با این لحن پر تمسخر...
- م..ن من اومدم به تو سر بزنم- هوم که اومدی سر بزنی، من نمیفهمم دقیقا میخوای چی ببینی جونگین ،سهون قدیمو اره؟!
تا جونگین اومد حرفی بزنه پوزخند صدا داری زد
- اما اشتباه کردی پسر اون سهون مرده، اینی هم که الان جلوت نشسته با یک جنازه لعنت شده هیچ فرقی ندارهنفس عمیقی کشید نمیخواست کاری کنه سهون عصبی شه اما این حرفش بیش از اندازه درد داشت
- ببین سهون میفهمم از دست دادن بهترین فرد زندگیت چه حسی داره اما به خودت بیا ،خودتو داری زجرکش میکنی، لعنتی بس کن- تو میخوای به خودم بیام، مسخرس جونگین کسی که مرده نمیتونه به خودش بیاد کسی که حسی نداره نمیتونه به خودش بیاد
- اما...
- هیش هیچی نگو ، خواهشاً برو پشت سرتم نگاه نکن فکر کن هیچ وقت سهونی تو زندگیت وجود نداشته فکر کن من مردم
چه جمله آشنایی به کار برده بود «فکر کن تو زندگیت هیچ مادر نداری»جونگین با عصبانیت سمت سهون رفت کتفای
لاغر شدش رو تو دستای بزرگش گرفت و تکون محکمی بهش داد
- تو،توی لعنتی خودتو با مادرت کسی که آرزو داشت تو بهترین زندگی رو داشته باشی باهاش خاک کردی، لعنت بهت مادرت نمیخواد تورو اینطوری ببینه، من نمیفهمم چرا با خودت اینکارو میکنی همه میمیرن، همه مون یک روزی میریم تو اون تابوت لعنتی ، بسه سهون،بسه این عزاداری کافیه مادرت دوست نداره تو رو تو این وضع ببینه
![](https://img.wattpad.com/cover/286142013-288-k163180.jpg)
YOU ARE READING
Dark Eyes࿐
RandomNAME SMALL NOVEL: چشمان سیاه MAIN COUPLE: سکای SIDE COUPLE: چانبک GENER: رمنس،راز آلود،انگست،دراما AUTHOR: لونا EDITOR: لونا UP DAYS: به تعداد لایک NC.18 خلاصه: باید از چشماش عذر خواهی میکرد چشمانی که اتفاقا زیادی رو تماشا کرد و دم نزد فقط در گودال...