PART 5࿐

163 44 34
                                    


13می 2012

با عصبانیت و بغض کشنده گلوش از خونه جهنمی اوه سونگون (پدر سهون)بیرون زد و با قدم های بلند سمت تاکسی که ایستاده بود رفت
چند اسکناس از کیف پولش در اورد و سمت راننده گرفت :
-اول به این آدرسی که میگم برو و بعدش میریم به سمت فرودگاه ...

چند ساعت قبل

هیچ وقت دوست نداشت با پدر سهون حرف بزنه
دلایل خیلی زیادی داشت و بی شک یکی از دلایل مهمش سهون بود...
(-مردک دودره باز، معلوم نیست دوباره چه بوهایی زیر دماغش حس کرده)
کاملا پدر سهون رو می‌شناخت مردی بود که،تا چیزی به مشامش نمی‌رسید هیچ وقت با کسی کاری نداشت...

با رسیدن به دم در اتاق اوه سونگون،نفس عمیقی کشید میدونست لحظات سختی در انتظارشه و کنترل کردن خودش پیش این مردک یک چیز کاملا غیر ممکنه
چند تقه به در زد و با اجازه ورود وارد اتاق شد
-سونگون شی لطفا بگو چی میخوای باید برم پیش سهون دکترش گفته داخل این بحران از زندگیش نباید تنها باشه
-اومو پسر جون یکم نفس بکش تازه رسیدی هیچی نشده مثل بلبل حرف میزنی اول بیا بشین
-همینجا راحتم

سونگون پوزخندی زد
-هر جور راحتی،میخواستم راجب سهون بدونم وضعیتش چطوره؟!

با تعجب به پدری نگاه کرد که راجب پسر خودش از رفیق پسرش سوال می‌پرسه چه پدر نمونه ای
پوزخند تلخی زد و سری از تاسف تکون داد
-متاسفانه بعد از مرگ مادرش حال مساعدی نداره
(هه اینم مثل همون مادر هرزشِ، ضعیف و بی دست پاست،همون بهتر که اونم بره کنار مادرش)
گوش های تیز جونگین تمام حرف های مردک عوضی رو شنید و با عصبانیت دستاش رو مشت کرد که ی وقت فک این مردک پدرنما رو پایین نیاره.
واقعا چطور میتونست اینقدر پست و حقیر باشه که نه تنها از مرگ همسرش ناراحت نباشه بلکه آرزوی مرگ پسرش رو هم بکنه،این مرتیکه حتی از حیوونای تو کوچه هم کمتره،حتی اگه ابلیس هم بچه داشته باشه باهاش این کارو نمیکنه،این چجور پدریه پروردگارا!
نفس عمیقی کشید و از بین دندونای کلید شدش غرید:
-سونگون شی چیزی فرمودید؟!
سونگون خنده ای کرد:
-نه عادت دارم به بلند فکر کردن،با خودم بودم پسرم چیزی نیست
پوزخند صدا داری زد:
-پسرم!
چند قدم سمت میز سونگون رفت و دستش رو،روی میز قرار داد و روی صورت کریهش خم شد :
-اوه سونگون تو هیچ وقت به سهونی که از گوشت و خون خودتونه نگفتی پسرم و تا حالا براش پدری نکردی!بعد به منی که هفت پشتم برای تو احمق غریبس میگی پسرم تو دیگه واقعا چه آدمی هستی؟! اصلا واقعا آدمی یا ادعای آدم بودن رو داری؟!

سونگون با عصبانیت از روی صندلی بلند شد :
-جونگین بزرگتره دهنت حرف نزن بفهم از اون گوه دونی چی در میاد تو از هیچی خبر نداری پس ببند دهنت رو

جونگین با لذت به صورت سرخ شده ی سونگون نگاه کرد و پوزخندی زد :
-یااا،ناراحت نشو حرفی زدم که واقعا لیاقتت بود

Dark Eyes࿐Donde viven las historias. Descúbrelo ahora