PART 1࿐

437 78 46
                                    

سلام به عزیزای دل لونا
خیلی خوشحالم که برای خوندن مینی فیک کوچیک من اومدید امیدوارم نهایت لذتو از خوندنش ببرید...
خب اول از خودم شروع کنم ،اسم واقعی من لونا نیست و اینو از ترکیب اسم خودم و چانیول پیدا کردم بایسمه چه کنم⁦ دوست دارم همه جا باشه ⁦^^
خب بزارید از این فیک کوچیکم بگم براتون...
دوستان این فیک یکم حالت دارک داره اما با چانیول عزیزم سعی کردم یکم از حالت غمگین خارجش کنم اما خب این فیک بیشتر از حالات درونی سهون و اتفاقاتی که باعث شده به همچین کسی تبدیل بشه میگه ،پس اولاش یکم ممکنه ناراحت بشید اما کم کم درست میشه،خب دیگه بقیشو خودتون بخونید
مرسی از چشمای خوشگلتون گوگولیا⁦♡

»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»

گذشته( 2مارس 2012)

- مامان تورو به مسیح قسم میدم نکن خواهش میکنم التماست میکنم اینکارو با منو خودت نکن
- هیـــــش برو عقب سهون برو لعنتی

اونقدر ترسیده بود که زانوهاش به لرزش وحشتناکی افتاده بودن با پاهای لرزونش سمت عزیزترینش رفت اما با جیغ بلندش سرجاش ایستاد،کم کم پاهاش توانشونو از دست داد و روی دو زانو هاش فرود اومد
- با..شه باشه غلط کردم ،خواهش میکنم مامان اینکارو نکن مگه فقط به عشق اون نیاز داری ببین من از هرکسی بیشتر عاشقتم از هر کسی بیشتر دوستت دارم به خاطر من مامان،بخاطر دوتامون اینکارو نکن، التماس میکنم

به دو تیله خیس تک پسر دوست داشتنیش نگاه کرد، میدونست سهون عاشقانه میپرستش میدونست پسرکش بدون اون توان ادامه دادن نداره اما دیگه توان نداشت، به ته خط رسیده بود،ته خطی که شاید فقط برای اون برگشتی نداشت...
- سهون هیچ وقت به من فکر نکن پسرم، اصلا من..و فراموش کن،فکر کن تو زندگیت هیچ مادری نداشتی،
می دونم ، می‌دونم الان فکر می‌کنی من چه آدم ضعیفی هستم می‌دونم ام..ا اما منو ببین دیگه چیزی از..م نمونده دوستت دارم اما دیگه نمیتونم...

- مامان نـــــــه

زمان حال(9آپریل2021)

- تا حالا عاشق شدی؟

با صدای دکتر مثل طناب نجات از مرداب گذشته کشیده شد بیرون، دستی به صورتش کشید و بهش زل زد
- اگه عاقل بودی این سوال مسخره رو از من نمیپرسیدی!

- سهون شی من دکتر شمام پس باید بدونم، حالا میشه بدونم چرا همچین حرفی رو میزنی؟!

- دلیل خاصی باید داشته باشم؟!

دکتر وون با کلافگی بهش نگاه کرد،این پسر یکی از سخت‌ترین بیمارانی بود که تا حالا تو عمرش دیده بود! لعنت نگاهش پر از تاریکی بود ،اونقدر تاریک که با هر بار نگاه کردن به اون تیله های مشکی احساس ترس تمام وجودش رو می‌گرفت! اولین بار بود که از نگاه دیگران چیزی نمی‌فهمید! اون شغلش این بود، شناختن افراد و کمک کردن بهشون، اما این پسر تاریکی کل وجودش رو گرفته بود، تاریکی که مثل باتلاق تمام جونتو می‌کشه داخلش !کنجکاو بود بدونه چه بلایی سرش اومده؟چرا اینقدر حس تهی بودن به آدم القا می‌کنه؟! آخه جوون به این سن چرا اینقدر بی احساس باید باشه؟!
- ببین پسرم مگه نمیخوای خوب شی؟ مگه نمیخوای تو هم مثل هم سن و سالات خوشحال و شاد زندگی کنی؟مگه بده در آینده خانواده تشکیل بدی؟ هوم ؟بیا همکاری کن سهون الان دو روزه الکی میام و میرم ،تا ازت میپرسم دلیلتو بگو همین کلماتو تکرار میکنی ، هر چقدر برات حرف میزنم گوشت بدهکار نیست

Dark Eyes࿐Onde histórias criam vida. Descubra agora