PART 6࿐

305 44 29
                                        

یک هفته فقط سهون رو تعقیب کرده بود و تمام حرکاتش رو از بر بود ،چی میخوره؟چی میپوشه؟ کجا میره؟ با کی میره ؟اما هنوز نتونسته بود خودش رو به تک پسر دوست داشتنیش نشون بده و اندازه تمام این 9 سالی که ازش دور بود اون رو در آغوش بگیره و اونقدر فشارش بده که تمام وجود بهترینش در وجودش حل بشه، با هربار دیدن سهون قلبش تیر میکشید اما جرات نمی‌کرد سمتش بره ،آخه چی میگفت؟!میگفت من برگشتم برای همیشه و دلیل رفتنم هم،این بود که میخواستم خواهرم رونجات بدم.
حتی نمیدونست اگه تمام اتفاقاتی که براش افتاده رو تعریف کنه، آیا باورش می‌کنه یا نه؟!

با کلافگی چنگی به موهاش زد و سر دردمندش رو تو دستاش فشرد،حس میکرد مغزش از این همه آشفتگی ورم کرده

با حس دستای ظریفی روی شونه هاش سرش رو سمت فرد پشت سرش چرخوند و با دیدن خواهر عزیزش تلخندی زد:
-چرا نخوابیدی خوشگلم؟
-شاید چون یک نفر اینجا کلافس و به کمک خواهر کوچیکترش نیاز داره

جونگین دست خواهرش رو گرفت و کنار خودش نشوند:
-خودت رو اذیت نکن درستش میکنم

سولی به چشمای غمگین برادرش نگاه کرد،اولین بار تو زندگیش نمیدونست چیکار کنه و چطور برادر عزیزش رو راهنمایی کنه،بغض بدی به گلوش چنگ زد.
سرش رو پایین انداخت :
-اینا همش تقصیر منه ،اگه اینقدر باهوش نبودم، اگه این مغز لعنتی مثل بقیه عادی بود، تو این همه برای نجات من از اونجا اذیت نمیشدی،اما لطفا جونگین از عشقت بخاطر زندگی لعنت شده من نگذر، خواهش میکنم خودتو از این حس خفگی نجات بده از این جهنمی که ازحسرت دوری سهون برای خودت درست کردی راحت شو

آهی کشید و دستش رو سمت گلوش برد،بغضی که کم کم داشت بزرگتر میشد باعث شد که صداش بلرزه اما اون نمی‌خواستم با گریه برادر عزیزش رو از این که هست بیشتر ناراحت کنه:
-کاشکم میشد زمان رو به عقب برگردونی و بجای من سهون رو انتخاب میکردی...

جونگین دستاش رو دو طرف صورت خواهرش گذاشت و بوسه ای به پیشونیش زد :
-تو کی اینقدر بزرگ شدی تک خواهر قشنگم؟! هوم؟
خودت رو ناراحت نکن بالاخره باهاش حرف میزنم و همه اتفاقات رو براش تعریف میکنم می‌دونم عشق من اونقدر قلب بزرگی داره که منو شاید به این زودی نه، اما بالاخره منو می‌بخشه، میدونی سولی حتی اگه به زمان عقب برگردم بازم میومدم سراغ تو،تو برای من خود فرشته آسمونی هستی که اگه یکی از بالهات می‌شکست من بالی میشدم برات تا به اوج آسمونا بری

جونگین با دیدن اشک های خواهر بیست ساله اش قلبش فشرده شد، با هر قطره اشکی که از چشمای درشت خواهرش پایین میومد حس میکردغده چرکینی که
سالهاست تو گلوش جاخوش کرده، کم کم میخواد سر باز کنه و پا به پای خواهر دلبندش اشک بریزه،جسم ظریف خواهرش رو تو بغلش ‌فشرد:
-هیشش،عزیزکم خودت رو ناراحت نکن همه چی درست میشه لطفاً این مرواریدای با ارزش رو حروم نکن قول میدم درستش کنم تو که اوپات رو باور داری هوم؟!

Dark Eyes࿐Where stories live. Discover now