"مادر!"فریگا با شنیدن صدای لوکی بهش نگاهی انداخت
"بله لوکی..چی شده؟"لوکی به اطراف نگاهی انداخت و بدون اینکه ارتباط چشمی زیادی برقرار کنه تنها یه کلمه گفت"ثور.."
فریگا از جاش بلند شد و سمت لوکی رفت با نگرانی نگاهی به پسر انداخت انداخت"ثور چی لوکی؟چیزی شده؟"
لوکی بدون حرف دست فریگا رو کشید و با خودش سمت جایی ثور بود برد
وقتی به اونجا رسیدن فریگا با دیدن ثور هینی کشید و سریع با نگرانی سمت پسر رفت"اوه خدای من..ثور"
سریع سمت ثور رفت و کنارش زانو زد
نگاهی به چهره پسر انداخت
معلوم بود که خون زیادی از دست داده،چون کاملا بی حال بود،و رنگش پریده بوددستی رو سر پسرش کشید،فورا خدمتکارا رو صدا کرد..بعد از بردن ثور سریع سمت لوکی رفت که یه گوشه وایساده بود
جلوش رو زانو نشست و نگاهش کرد
"اه..لوکی"نگاهش رو،رو صورت پسرک چرخوند و نفس عمیقی کشید"میدونی چیکار کردی لوکی؟چرا اصلا این کارو کردی؟"لوکی شونهای بالا انداخت و با صدایی که رگه های ناراحتی توش مشخص بود گفت"من..فقط داشتیم بازی میکردیم"
فریگا نفسشو بیرون داد و گفت"این بازی نیست لوکی..این بازی شما الان باعث شده برادرت زخمی بشه..لوکی تو با چاقو به ثور آسیب زدی متوجه هستییی؟"
لوکی از اینکه یکم صدای فریگا بالا رفته بود تعجب کرد
فریگا یه فرد خیلی آروم،مهربون و صبوره
اما کاملا واضحه که الان آروم نیستلوکی متوجه بود،آسیب زدن به ثور از رو شیطنت بود،اما میدونست که آسیب زده بهش و الان مادرش بشدت ازش عصبیه اما در تلاشه که خودشو کنترل کنه
"متاسفم مادر..من قصد نداشتم که آسیب جدیای به برادر بزنم"
فریگا دوباره نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه
سری تکون داد و آروم گفت"باشه..میدونم،فعلا..فعلا بیا بریم پیش برادرت ببینم وضعیتش چطوره"دستشو سمت لوکی گرفت و بعد باهمدیگه سمت اتاق ثور رفتن
خدمتکارا با دیدن فریگا و لوکی سریع در رد باز کردن
فریگا بعد از اینکه داخل اتاق شد سریع سمت ثور رفت و با پزشکی که پیشش بود صحبت کرد
بعد از اینکه همه رفتن فریگا به لوکی اشاره کرد تا پیشش برهلوکی لبه تخت ثور نشست و به برادرش و بعد به مادرش نگاه کرد
"اون حالش خوبه نگران نباش..یکم دیگه چشماش رو باز میکنه"فریگا با لبخند گفت و دستی رو سر پسرش کشید"مادر"بعد از گذشت تقریبا 1 ساعت صدای ضعیفی توجهشون رو جلب کرد
هردو سمت صدا برگشتن
فریگا کمی سمت ثور خم شد و دستشو نوازش وار رو سر پسر کشید
"حالت چطوره؟""خوبم ولی یکم درد دارم"و بعد به جایه زخمش اشاره کرد
فریگا لبخندی زد و گفت"میدونم ولی تو پسر قویای هستی،زود خوب میشی عزیزم"نگاهی به جفت پسراش انداخت،لبخند زد کنار ثور رفت و به تخت تکیه داد
به لوکی اشاره کرد تا تو بغلش بیادبعد از اینکه تو بغلش رفت فریگا با صدای آرومی شروع کرد براشون شعر خوند..شعری که وقتی کوچیک تر بودن هم براشون خونده بود.
"I want to be wild and young
And not be afraid to lose
Cry on my own
Me and my bottle
These are the things I choose
But they're watching me, judging me
Making me feel so usedCan't you see that all I wanna do
Is get a little wild, get a little high?
If you were to judge me, then
Go, unload the gunI've done nothing wrong, I'm young"
------------
اهم👈🏻👉🏻🥺
خب هایی
شرمگینم بخدا
قول داده بودم زودتر بزارم
و واقعا هم میخواستم بزارم
ولی هردفعه یه مشکلی پیش میومد و نمیشد
ولی بلخره این پارتم گذاشتم
راستش آهنگی که برا این پارت گذاشتم پیشنهاد کسی بود
خودم نمیتونستم هیچ آهنگ مناسبی پیدا کنم
اصنم نمیخوام بگم سخت گیرم تو انتخاب🙄😅
خلاصه که ببخشید برای تاخیر
و امیدوارم دوسش داشته باشین
مثل همیشه
ووت یادتون نره و حتما کامنت بزارید
بوس بهتون💚🌙
_H_
YOU ARE READING
_FOREVER? +FOREVER
Fanfiction-لوکی!میتونم برگردم خونه؟ :پسر لبخند کوچیکی زد" +خونه ما دیگه اینجاست ثور -برای همیشه؟ +برای همیشه