Part5

244 40 9
                                    

صدای شادی و قهقهه کل ازگارد رو گرفته بود
همه دور هم جمع شده بودن و داشتن یکی دیگه از پیروزی های ازگارد رو جشن میگرفتن

و خب کسی هم که این پیروزی رو به دست آورده بود کسی نبود جزو ثور
اون تو این چندسال خیلی از نبردها رو رهبری کرده و خب پیروز شده

و الان چکشش رو بالا گرفته،و با افتخار داره سمت پدرش و بقیه حرکت میکنه

حتما دارین میگین پس لوکی چی..خب اون پسر زیاد حوصله اینجور چیزارو نداره پس ترجیح میده تو قصر بمونه

ثور بلخره نزدیک تخت پدرش رسید و زانو زد
نگاهی به مادرش و لوکی که کنار هم بودن انداخت و به جفتشون چشمک زد

لوکی سعی میکرد که نخنده و فقط چشماشو برای اون پسر چرخوند..

اودین از جاش بلند شد و دستشو بالا گرفت
و تمام صداها خوابید"ثور...آفرین تو بازم باعث افتخار ازگارد شدی...بهت تبریک میگم و همینطور تمام مردم ازگارد"

دوباره همه شروع کردن به دست زدن و ثور رو تشویق میکردن

ثور از جمعیت جدا شد و به سمت جایی که همیشه بعد از هر نبردی میرفت،رفت و از اونجا به بیرون نگا میکرد"میدونم که اینجایی"و لبخند زد

لوکی از بین ستون‌ها بیرون اومد و با خنده سمت ثور رفت"و تو همیشه میفهمی که من اینجام.."
کنار ثور وایساد

"میدونی توهم باید یبار با من بیایی جدی میگم"ثور به لوکی میگه و بهش نگا میکنه

لوکی در جواب پسر میخنده"نه ممنون ترجیح میدم همینجا بمونم.."
یکی از مستخدم‌ها برای ثور نوشیدنی میاره و حرفی که ثور میزنه باعث میشه که ناخداگاه بخنده"اوه کامان لوکی..این یعنی از جنگیدن میترسی؟.."

لوکی نگاه تیزی به اون مستخدم میندازه و با یه حرکت کوچیک کاری میکنه که از تو اون لیوان چندتا مار بیرون بیاد و سینی از دست اون مرد بیوفته

"ودف؟لوکی تو همین الان یه لوان شراب خوب رو به باد دادی.."ثور غر میزنه و لوکی با خنده جواب میده"اما فان بود"و بعد هردو باهم میزنن زیر خنده

لوکی نگاهی به ثور میندازه"این که همیشه موفق و سالم برمیگردی خیلی خوبه..البته اگه قسمت جشن‌ها بگذریم..میدونی بعضی وقتا من اشتباه میکنم و تو پشتمی و یا حتی تو میری رو مخ من..اما بازم من همیشه دوست دارم بردار"

ثور نگاهشو به لوکی میدوزه و لبخند میزنه،دستشو رو صورت اون پسر میزاره"مرسی.."

"نَو گیو عاس عه کیس"اون همیشه یه راهی پیدا میکنه که جَو رو فان کنه،ثور میخنده به بازوش ضربه میزنه"مسخره.."

هردو پسر باهم به سمت سالن اصلی و بقیه خانواده رفتن تا یکمم با بقیه باشن و جشن بگیرن..لوکی با اینکه حوصله اینجوری چیزا رو نداشت ولی بازم همراه برادرش بود

تقریبا همه چی خوب بود تا اینکه صدای زنگی که همیشه برا جنگ ازش استفاده میکنن به صدا در اومد

•~•~•~•~•~•~•
هلو لاولیزز
حالتون چطورهه
عیدتون مبارک باشههه
اینم پارت جدید و یه پارت عذرخواهی برای این چندوقت که آپ نکرده بودم
بقیه پارتارو هم آماده میکنم و تا چندورز آینده میزارم
براتون
لاویو عال💋💚
-𝐻

_FOREVER? +FOREVERWhere stories live. Discover now