𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝒆𝒍𝒆𝒗𝒆𝒏:

214 76 390
                                    

با وی‌پی‌ان روشن ووت بدین.
اگه توی طول فف غلط‌املایی دیدین حتما بهم بگین☂️

کست آپدیت شده، دوتا عکس آخری رو نگاه کنین😎کرکتر جدید داریم یوهاهاها

نمیدونم چرا برا آپ این پارت استرس دارم حس میکنم خوب ننوشتم اگه بد بود جلو جلو معذرت میخوام تو پارت بعد جبران میکنم😭

راستی ببخشید کامنتارو هنوز جواب ندادم بدجور درگیر درسامم سر فرصت به همشون جواب خواهم داد:)

«ولی من فکر میکردم با بغل کردنت داری روحمو نوازش میکنی، نگو داشتی زخمش میکردی، که یادگاری بمونه واسه تموم نبودنات.»


لیام با نگرانی وارد خانه‌شد...اصلا نمیدانست چه حرفی بزند یا چه‌ عکس‌العملی نشان‌دهد.

بزاق‌دهانش‌خشک شده‌بود و کاملا دستپاچه‌به‌نظر میرسید.

با آرامترین حالت ممکن در چوبی را بست و قدمی به‌جلو برداشت.

ضربان قلبش روی‌هزار رفته‌بود و مطمئن‌بود سینه‌اش از ضربات‌زیاد قلبش‌ به‌سینه‌اش پاره‌خواهد شد.

برخلاف انتظارش بوی غذا شامه‌اش‌را پر کرد.

سمت آشپزخانه رفت و چهرهٔ خندان زین را دید.

زین نیم‌نگاهی به او انداخت و قلب لیام فرو ریخت، نگاهش سرد و بی‌احساس و لبانش با خنده زیبایی نقاشی‌شده‌بودند.

با صدای گرفته و خش‌داری زمزمه‌کرد:

" زین من مت..."

زین به‌سرعت حرفش را قطع کرد و با اضطرابی که تلاش میکرد مخفی‌ کند گفت:

" دیر اومدی، هیچی جز گوشت نداشتیم امیدوارم ناراحت نشده‌باشی بخاطر اینکه گوشت‌ درست کردم."

لیام با شوک به زین خیره‌شد، چرا گریه نمیکرد، چرا لیام را مقصر نمیدانست چرا فقط داد و بیداد راه نمی‌انداخت؟

قدمی سمت زین برداشت و متوجه لرزش دستان زین شد، به چشمان طلایی‌اش نگاه‌کرد اما زمانی که تلاش زین برای مخفی کردن دو گوی لرزان و ترسیده‌اش را دید قلبش محکم خود را به سینه‌اش کوبید:

" زین."

به زین رسید و دستانش را برای گرفتن دست‌های او جلو برد اما زین عقب رفت و دستانش را جلوی صورتش قرار داد.

بغضی که مدت زیادی در گلویش آشیانه‌ای ساخته بود شکست و بی‌صدا اشک ریخت.


دلش نمیخواست به لیام نگاه کند، نمیخواست حرف‌هایش را بشنود دوست داشت زندگی‌اشان را ادامه‌دهند اما برای پیش‌بردنش ناتوان بود.

𝑫𝒆𝒂𝒕𝒉 𝒐𝒇 𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕࿐Where stories live. Discover now