با ویپیان روشن ووت بدین.
" میخوام یه داستان براتون بگم، داستان یه عشق...عشقی که نه ممنوعه بود نه گناه، از نظر خیلیها زیبا بود اما... "
----------
-12 January 1789-
" همه چیز از یه شب تاریک شروع شد!
دقت کنین این یه داستان معمولی نیست، شروع تمام ماجراها درست از زمان شب تولدش بود. زیبا و درخشان، از همون اولش مثل نور میدرخشید، چشم همه رو کور کرده بود. زیباییش از همون دوران تولد زبانزد همه بود. شاید بخاطر همین اسمش رو گذاشتن زین، زین یعنی زیبا اما من برخلاف همه که بهش میگفتن دلبر، دلفریب صداش میزنم. "صدای جیغهای بلندش آسمان را مانند پازل تکهتکه کرده بود، ستارگان چشمک میزدند، ماه دور خورشیدش میگشت و مرد با اضطراب میان مردان دیگر روستا قدم برمیداشت.
نفسهایش لرزان و منقطع بود، همسرش برخلاف هفت شکم قبل که بهدنیا آورد و آه از نهانش خارج نشده بود اینبار درد زیادی متحمل شده.
چندین ساعت است جیغ میزند، فریاد میکشد و کمک میخواهد.
صدای زنان دیگر که او را تشویق به فشار دادن میکردند میآمد، مردان گیج شده بودند چه چیز را باید میفشرد؟
صدای جیغ و ضجههای زن بلندتر شد و زانوهای مرد از نگرانی ضعف کرد، به کمک خوزه یکی از اهالی روستا روی صندلی چوبی نشست و با استرس پاهایش را تکان داد.
لحظهای بعد از جیغ و فریادهای مکرر همسرش، بلاخره صدای گریه نوزاد شنیده شد.
اکنون تنها صدایی که سکوت آن محیط را میشکاند گریهٔ نوزاد و زجههای مادرش بود، هیچکس حتی جرئت نفسکشیدنهم نداشت.
مرد از استرس رنگ بهرخسار نداشت.
یکی از زنان از خانه بیرون آمد و برای لحظهای به اهالی روستا نگاهی انداخت.
با لبخند و صدای رسایی که به گوش همه برسد گفت:
" تبریک میگم...این یکی پسره "
صدای طبل شادانه و فریاد خوشحالی اهالی روستا سکوت نیمهشب را شکاند.
پچپچهای زنان روستا که به مردانشان جملههایی از قبیل " مثل یه گوله نمک میمونه " یا " باورت نمیشه چقدر شیرین و خوشگله " به گوش میرسید.
همه کنجکاو دیدن چهره پسر تازه بهدنیا آمده شدند، هنوز نیامده نامش از زبان اهالی نمیافتاد.
ESTÁS LEYENDO
𝑫𝒆𝒂𝒕𝒉 𝒐𝒇 𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕࿐
Fanficمن با چشمان خود شاهد نابودی نور بودم، دیدم که چگونه در اعماق تاریکی سقوط کرد اما کاری برای نجاتش نکردم. ⁂ایده از گیسندروم ☁︎𝐜𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 ➪𝒔𝒉𝒐𝒓𝒕𝑺𝒕𝒐𝒓𝒚 ➪𝒁𝒊𝒂𝒎 𝒎𝒂𝒚𝒏𝒆 𝒇𝒂𝒏𝒇𝒊𝒄 ✍︎𝑺𝒕𝒂𝒓𝒕𝒆𝒅: 13.4.1400 ✌︎𝑬𝒏𝒅𝒆𝒅: 9.3.1401