Park jimin
▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃ترس.
چیزی بود که اون رو ساکت و ناامید کرد.
مثل هیچ چیزه دیگه اونو کنترل می کرد.
قلبش به طرز دردناکی می تپید و نمی تونست جلوش رو بگیره. هر چیزی که میدید به سرعت می گذشت ولی حرکات خودش کند پیش میرفت.
تنها چیزی که در حال حاضر می تونه بهش فکر کنه ، مرگش و ناامیدی از زندگیه.
صدای هق هقِ تو راهروهای ناآشنا اکو می شد و رعشه ای به تن جیمین می انداخت.
نمی تونست درست فکر کنه چون ترس به تموم بدن و افکارش حمله کرده بود.
هیچوقت فکر نمی کرد که ترس و خطر دو تا زوج خیلی جالی بشن.
سعی میکرد از ریختنِ اشکاش جلوگیری کنه ، اون فقط روی زمین ، وسط سلول نشسته بود ، نمی خواست به چیزی دست بزنه ، حتی تخت یا صندلی گوشه سلول.
اگه اونا فکر می کنن یه تخت یا یه صندلی باعث راحتیش میشه ، خب کاملا اشتباه کردن.
گذاشتن اونا چه فایده ای داره؟ وقتی معلومه ، خوابیدن یا حتی استراحت تو این محیط برات نا خوشاینده.
چرا اونا این کار رو کردن؟
این سوالیه که اصلا از ذهنش بیرون نرفت از چند ساعت پیش که آورده بودنش اینجا.
هنوز صورت اون جنایتکار رو ندیده و نمی خواست ببینه. گرچه ، اون با صداش آشناست.
"پیس پیس" یکی صداش زد.
جیمین با نادیده گرفتن یکی که صداش میزد ، همینطور به پایین نگاه می کرد و نمی خواست با کسی روبرو شه.
"هی!" همون فرد دوباره صداش زد.
جیمین تکون نخورد و فقط کسی رو که سعی می کرد صداش کنه رو نادیده گرفت.
"پارک جیمین؟ درسته؟" اون فرد پرسید. جیمین متعجب نگاهی به کسی که تو سلول نزدیکیش صداش می کرد ، کرد.
جیمین سری تکون داد و حتی با وجود کنجکاوی ، کلمه ای حرف نزد.
" احتمالاً کنجکاوی که چطور من اسمت رو می دونم ، آره؟"
جیمین فقط به دختر بیچاره ای نگاه کرد که به نظر می رسید هفته ها اینجا ست.
(فکر کنم همون عفریته ست😑)
YOU ARE READING
STOCKHOLM SYNDROME✞︎⛓
Fanfiction"دوست دارم" "نه ، با خودت این کار رو نکن" یونگی که یکی از جنایتکاران تحت تعقیب شهره ، از دزدیدن افراد و عصبانی کردن خودش به بدترین شکل لذت می بره ، ولی نمی تونه خودش رو مجبور کنه که به آخرین قربانیش آسیب برسونه. یه دانش آموز جوونِ دبیرستانی که اسمش...