Min yoongi ▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃
"شت" اولین کلمه ای که یونگی در حالی که خودش رو تنها روی کاناپه پیدا می کرد ، زمزمه کرد.
نشست و دید بطری های الکل روی زمین پخش و پلا شدن(درسته؟). یونگی با دیدن شون ناله ای کرد. در حالی که آه می کشید ، پشتش رو به کاناپه تکیه داد تا شقیقه هاش رو ماساژ بده.
شنید که یکی وارد ساختمون شده ، ولی یونگی به خودش زحمت نداد که نگاه کنه.
با کمال تعجب ، معلوم شد که جونگ کوکه ، "خماری؟"
یونگی نگاهی به پسر انداخت و سعی کرد اونو نادیده بگیره و همچنان به ماساژ سرش ادامه میده.
آه کشیدن جونگکوک رو شنید و بعد به سمتش اومد. با دیدن بطری های روی زمین چشماش گرد شد ، "چطور این همه رو تنهایی خوردی؟"
جونگکوک در حالی که بطری ها رو بر می داشت یونگی فقط بهش خیره شد: "امروز مدرسه نداری؟"
"امروز شنبه ست هیونگ" جونگکوک نگاهی به یونگی انداخت و بعد به تمیزکاری ادامه داد.
(خماری مغزش رو ریخته به هم🤣😂😂)یونگی سرش رو تکون داد: "یادم نمیاد دیشب اینجا روی کاناپه خوابیده بودم"
"به خاطر اینه که مست بودی"
"به هر حال چرا اینجایی؟ خیلی زوده ، بقیه هنوز حتی نیومدن. کدوم جهنمین حالا؟" یونگی بلند شد و کمی احساس سرگیجه از خماری وحشتناکش داشت.
جونگ کوک در حالی که بطری ها رو تو یه کیسه بزرگ کاغذی میذاشت ، گفت: "اولاً ، من اینجام چون این جا رو می شناسم. دوماً ، زود نیست ، ساعت پنج بعد از ظهره و سوماً ، بقیه طبقه بالان."
"با اونا چی کار می کنی؟" یونگی به کیسه کاغذی با چشم اشاره کرد و به جونگ کوک نگاه کرد.
"شنیدم کهزیاد نوشیدی و به چندتا بطری برای یه پروژه مدرسه نیاز داشتم که قراره دوشنبه برگزار شه. من باید برم" جونگکوک قبل از اینکه یونگی رو مات و مبهوت ترک کنه لبخندی کوچیک بهش زد.
یونگی قبل از اینکه غذای باقی مونده اش رو روی میز بداره و توی سطل آشغال بندازه ، پوزخندی زد.
YOU ARE READING
STOCKHOLM SYNDROME✞︎⛓
Fanfiction"دوست دارم" "نه ، با خودت این کار رو نکن" یونگی که یکی از جنایتکاران تحت تعقیب شهره ، از دزدیدن افراد و عصبانی کردن خودش به بدترین شکل لذت می بره ، ولی نمی تونه خودش رو مجبور کنه که به آخرین قربانیش آسیب برسونه. یه دانش آموز جوونِ دبیرستانی که اسمش...