۱۵ اکتبر

1.6K 268 24
                                    

پنسی محکم جلیقه ی دراکو رو کشید
- صاف وایسا بزار پاپیونت ببندم!
دراکو بی حوصله گفت
- من امشب حوصله این‌مهمونی رقص رو‌ندارم این مسخره بازیا چیه من تو اینجور مهمونی های سطح پایین شرکت نمیکنم
پنسی در حالی که با دقت پاپیون دراکو رو میبست گفت
- بخوای نخوای باید حضور داشته باشی وگرنه از گروه امتیاز کم میشه!
دو قدم عقب رفت و شروع کرد به برانداز کردن دراکو
- محشر شدی!
و لبخند شیرینی زد
دراکو بی حوصله کتش رو برداشت
- کسی رو‌برای رقص نمیبرم!
و هر دو از سالن اسلیترین خارج شدن
وقتی به سرسرا رسیدن صدای همهمه و شلوغی دراکو رو‌مضطرب کرد دستی به لباسش کشید و همراه پنسی وارد سالن شد
چلچراغی بزرگ و باشکوه از سقف اویزان بود و صدای موسیقی ملایمی در سالن طنین انداز
حسابی شلوغ بود و بچه ها گروه گروه دور هم جمع شده بودند و صحبت میکردن
بلیز با دیدن دراکو و پنسی از جایش بلند شد و‌به سمتشون اومد رو به پنسی گفت
- خدارووو شکر بالاخره راضیش کردی
و بازوی دراکو رو گرفت با خودش برد
وقتی از کنار گروهی گریفیندوری میگذشتن دراکو نگاهی انداخت
و بعد از جستجوی زیاد چشمش به دو تا چشم سبز و درشت و درخشان قفل شد
هری هم که انگار منتظر این برخورد بود جوری دراکو رو نگاه میکرد که انگار سال ها منتظر همدیگه بودن
هری لبخند ریزی زد و دراکو در جواب لیوانش رو اروم بالا برد
بعد از این برخورد عجیب هری گیج سمت هرماینی برگشت
- کی رقص شروع میشه ؟
هرماینی در حالی که به دنبال کسی میگشت هول هولی گفت
- شاید نیم ساعت دیگه
هری ابروهاش بالا انداخت.
رون گفت
- ما میریم اون سمت
و دست لاوندر رو گرفت و اونم با ذوق تو چشماش نگاه میکرد
هرماینی چشماشو چرخوند و با خشم نفس کشید

هری توی جمعیت رفت
چشمش دنبال کسی میگشت که اروم گوشه ای نشسته بود و حرکات هری رو زیر نظر داشت
دراکو دنج ترین قسمت رو انتخاب کرده بود و اونجا لم داده بود و ریز ریز هری رو‌میپایید
وقتی اینجوری گیج دیدش خندید و پنسی گفت
- چی شده؟؟
دراکو بلند شد و بدون اینکه جواب ‌بده مثل مار از لا به لای جمعیت به سمت هری رفت
و از پشت سرش بهش نزدیک شد و زیر گوشش اروم گفت
- Boo!
هری جا خورد و پرید
وقتی برگشت دراکو با خنده نگاش میکرد
هری کمی این پا اون پا کرد و چشماشو دزدید
دراکو گفت
- پاتح.. دنبال کسی میگردی؟ دیدم امشب وقتی رسیدم خیلی خوشحال شدی و نزدیک بود از ذوق جیغ بزنی
با شیطنت پوزخندی زد
هری خندشو جمع کرد
- مالفوی.. بنظرم باید توهمات رو کنار بزاری من اصن ندیدم کی اومدی
دراکو باز با شیطنت گفت
- درسته.. الانم حتما دنبال جینی میگشتی؟ یا چو؟ یا..
هری سرش رو‌بالا اورد و نگاهش قلب دراکو رو لرزوند. ادامه ی حرفشو خورد..
مث جنگلی اسرار امیز سبز و درخشان بودن این چشم ها
اب دهنشو قورت داد و گفت
- راستش.. هری..
هری جا خورد ولی به روی خودش نیاورد
تا حالا به اسم کوچیک صداش نزده بود!
دراکو در حالی که نوک انگشتش رو روی لب لیوان میکشید گفت
- راستش.. خوشحالم که.. خوشحالم که کمی رابطمون بهتر شده راستش من اصن دلم نمیخاست تو این شرایط سختی که داری هی به پر و پات بپیچم
من بزرگ شدم...
اینو گفت و یه قلپ از لیوانش خورد
هری دستپاچه نگاش کرد
توقع هرچیزی رو داشت جز این یه مورد
نمیدونست باید چی بگه
چون تا الان حرف بین اون و دراکو در حد تیکه و بحث بوده و واکنش دیگه ای بلد نبود که الان نشون بده
من من کنان گفت
- اا.. اره.. بزرگ .... شدیم
نگاهش به زنجیر درخشان ساعت جیبی دراکو افتاد که از جیبش بیرون بود
توی ذهن هری میچرخید
راجع به چی حرف میزنه؟ داره ازم‌عذر خواهی میکنه؟!!نقشه داره؟ واسه چی اینجوری نگاه‌میکنه؟ عذرخواهی کرد؟؟!
دراکو سر تا پای هری رو‌برانداز کرد و گفت
- همیشه ژولیده دیده بودمت.. امشب باوقار بنظر میرسی
قلب هری جوری میکوبید که احساس میکرد همین الان از تو دهنش در میاد در حالی که هول شده بود گفت
- میرم.. میرم پیش..
اما تو یه حرکت غیر منتظره دراکو اروم دستشو روی سینه ی هری گذاشت و حرکت داد
زمزمه کرد
- توام احساسش میکنی.....
هری سریع عقب رفت و به دختر و پسری که پشتش وایستاده بودن برخورد کرد
لیوان دختر روی زمین افتاد و.....جیرینگ!!
سکوت کوتاهی برقرار شد و دختر به هری نگاه کرد و بعد به لیوان شکسته
هری دستپاچه گفت
- اه.... ببخشید .. معذرت میخام ...من..
دختر با لبخندی گفت
- اشکالی نداره
نگاه سنگین بقیه رو روی خودش احساس میکرد
حتی برنگشت به دراکو نگاه کنه..و سریع به گروه خودش ملحق شد
هرماینی رو دید که داره چپ چپ نگاش میکنه
- چیه ! اینجا خیلی شلوغه
هنوز نمیتونست درست حرف بزنه و قلبش نامنظم میزد
فکر میکرد که هرماینی متوجه چیزی شده
هرماینی کمی جلو اومد و گفت
- من نمیخام با ویکتور برقصم نمیخام اصن ببینمش میشه بریم تو حیاط یه هوایی عوض کنیم ظاهرا توام رنگت پریده
هری خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید دستشو لای کتش برد و روی قلبش گذاشت
خدایا.. چقدر این مرتیکه منو داغون میکنه.. چرا انقدر جنتلمن.. چرا انقدر سنگین و سرد ..
ولی تو قلبش چی میگذره....
چشماشو بست و سعی کرد دوباره اون لحظه که دراکو دستشو روی سینه ش گذاشته بود مرور کنه
- هررری!
هرماینی تقریبا جیغ کشید و گفت
- چته بیا بریم!
و دست هری رو کشید و بیرون برد
وقتی توی حیاط نشستن هری نفس عمیقی کشید
هرماینی با دلسوزی نگاش کرد و گفت
- میدونم هنوز اماده ی این جشن و مراسم نیستی ولی هری تو لایق کمی خوشگذرونی.. تو باید یکم از وضعیت ناراحت کننده خودتو دور کنی
هری با لبخند گفت
- اره.. حق با توعه
و بازم نفس عمیق کشید تا بوی عطر دراکو رو به خاطر بیار

دراکو اما گرفته و درهم گوشه سالن تو نور‌کم نشسته بود و دندون هاشو‌روی‌هم فشار میداد
بنظرش زیادی ابراز علاقه کرد بود
و باعث شده بود احمق بنظر برسه
اما اون‌چیزی راجع به هری فهمیده بود و همین باعث شد انقدر شجاع بره تو دلش و از احساسش باهاش حرف بزنه
دراکو مالفوی مغرور کله خراب از احساسش با هری پاتر حرف میزد
————-

سلام سلام
شب بخیر
بچه ها من امروز یه کاری تو اداره ی پست داشتم و‌نزدیک ۴ساعت معطل شدم🥵
وگرنه میتونستم از صب ۴تا پارت اپ کنم براتون
خلاصه امروز درگیر بودم
امشب دوپارت دیگه میزارم😌

امیدوارم لذت برده باشید☺️
سی یو😎

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now