هری مشغول جمع کردن وسایلش بود تا به همراه رون به ایستگاه قطار هاگوارتز برن
امتحانات به پایان رسید و بیشتر بچه ها اماده میشدن که به خونه برن و کریسمس رو کنار خانوادهاشون جشن بگیرن و عده ی کمی هم تو مدرسه میموندن
هری به این فکر میکرد که تا شروع ترم جدید دیگه دراکو رو نمیبینه و این میتونه موقعیت خوبی باشه تا برخلاف چیزی که دلش میخاد از هم فاصله بگیرن
اما هری سخت اشتباه میکرد..وقتی رون و هرماینی داشتن از هم خدافظی میکردن هری چشمش به دراکو افتاد که با کت شلوار شیک و تمیزش ازپله ها پایین میومد
سنجاق سینه ی نقره ای با نگین سبزش میدرخشید
هر خودشو به اون راه زد
- هرماینی امیدوارم زودتر ببینمت
رون ادامه داد
- اصن میتونی به ما سر بزنی اگر دوست داشتی
هرماینی لبخندی زد
- اگر تونستم حتما میام پیشتون
رون بغلش کرد و هر دو از خجالت خندیدن
هرماینی موهاشو بست و رو به هر دوی اونا گفت
- کریسمس مبارک بچه ها تعطیلات خوبی داشته باشین
و همینجوری که چمدونش رو برمیداشت چشمش به دراکو افتاد و وقتی از کنارش رد میشد چشم غره ای رفت
رون هم با دیدن دراکو گفت
- بیا بریم باز الان یه داستانی درست میکنه
و دست هری روکشید اما هر از جاش تکون نخورد وهمینجوری محو دراکو بود
رون اروم زد بش
- هی هری!
چمدون هری رو برداشت و دستشو کشید
دراکو در حالی که یه دستش توی جیبش بود لبخند کجی به رون زد
هری ناخاسته دنبال رون راه افتاد
بلیز و پنسی کنار دراکو بودن
- چرا اینجوری بهم نگاه میکنین؟
پنسی گفت
- دوتا دشمن قدیمی چجوری باید بهم نگاه کنن بلیز؟
- ولی این نگاه انگار بیشتر از دشمنی بود
دراکو لبخندی زد و گفت
- سفر طولانی تا خونه در پیش دارم
و در حالی که میرفت پنسی و بلیز مجبور شدن حرف نزنن و همراهیش کننهری و جینی و رون توی ایستگاه منتظر بودن تا قطار برسه
رون نگاهی به جینی کرد
- بابا میاد دنبالمون وقتی برسیم؟
- اره نامه نوشت برام
هری حواسش هنوز توی هاگوارتز بود. حتی فرصت نکرد با دراکو خدافظی کنه
بهتر! امیدوار بود که حتی تو قطارم همدیگه رو نبینن
تو همین فکرا بود که پنسی و بلیز از جلوشون رد شدن
رون لباشو کج کرد و روشو برگردوند
دراکو هم که به بلیطش نگاه میکرد پشت اونا رفت
هری انقدر نگاش کرد تا توی شلوغی گم شدساعت ۵ عصر بود . همه سوار شدن و با اعلام مامور قطار سفرشون به سمت ایستگاه اصلی شروع شد
رون نفس عمیقی کشید و گفت
- بالاخره تموم شد
جینی نگاهی به هری انداخت . ولی اون اصن حواسش نبودو داشت بیرونو تماشا میکرد. تو فکر این بود که چقدر بد از دراکوجدا شده و دلش تنگ بود
الان توی کدوم کوپه بود؟ چرا باهاش حتی خدافظی هم نکرد کاش دهنشو میبست و اصن حرفی نمیزد
به اندازه ی این غروب سرد دلش گرفتساعت ۱۱ شب مامور قطار بعد از چک کردن کوپه ها ساعت خواب اعلام کرد و چراغ راهروهارو خاموش کردن
دراکو کتش رو دراورد و از کوپه ش بیرون اومد. توی راهرو قدم زد و کنار یکی از پنجره ها رفت. نگاهی به بیرون انداخت . ناراحت اهی کشید
- دراکو
از این صدا جا خورد و سریع برگشت
وقتی چشمای سدریک رو دید بی اختیار حالت تهوع گرفت
- کاری بهت ندارم.. فقط .. کریسمس مبارک..
اینو گفت و از اونجا دور شدهری دلش به قدری تنگ شده بود که میخاست بره به کوپه ی دراکو و ببینتش و تا صب تو بغلش بخوابه
اروم در کوپه رو باز کرد و نگاهی به رون انداخت که راحت خوابیده بود
توی راهرو رفت . چشمش به سایه ی کشیده و باریکی افتاد که اخر راهرو ایستاده بود
خودشه.. دراکو
قدم هاش رو تند کرد وقتی بهش رسید محکم بغلش کرد
دراکو که جا خورده بود با بوی عطر اشنای عسل و پرتقال چشماشو بست و اروم گفت
- هری..
دستاشو از جلو گرفت
هری صورتشو به پشت دراکو چسبوند و با گریه گفت
- دلم برات تنگ شده.. نمیخام اینجوری بری
دراکو برگشت و هری رودوباره بغل کرد
- ششششش.. اروم
توی موهای بلوطیش دست کشید
هری همونجوری هق هق میکرد
- اروم باش من اینجام...
موهاشو بوسید
- اخ که چقدر تو خنگی هری.. ما همو دوست داریم جلوی چی رومیخای بگیری؟؟
هری با چشمای پر از اشک به دراکوخیره شد
- نمیخام دیگه از دستت بدم
چشاشو پاک کرد و سرشو پایین انداخت
- هرچی گفتم فراموش کن
دراکو چونه ی هری رو اروم گرفت و سرشو اورد بالا
لباشو بوسید و یه دستشو دور کمرش حلقه کرد
تو چشمای سبز و اسرار امیزش خیره شد
- تو زیباترین موجودی هستی که دیدم هری
هری لپاش گل گلی شد ولبخندی زد
اروم نوک دماغش که از گریه قرمز شده بودو بوسید
- من تنهات نمیزارمصبح وقتی افتاب روی گونه های هری افتاده بود زودتر از همه بیدار شد وهمونجوری که تو جاش غلت میزد یاد دیشب افتاد و خندید
تا ظهر به ایستگاه اصلی میرسیدن و هری امسال مهمون ویزلی ها بود و پیش خاله اش نمیرفت
وقتی مامور قطار برای اعلام وقت صبحانه به کوپه ها سر میزد جینی به هری گفت
- امسال خوشحالم که مهمون مایی
هری با مهربونی گفت
- ممنون جینی لطف خانواده ی شماست
رون در حالی که موهاشو درست میکرد رو به جینی گفت
- تو چرا نمیری پیش دخترا؟؟
وجینی با لپ های سرخ شده از کوپه رفت بیرونوقتی به ایستگاه اصلی رسیدن اقای ویزلی با خوشحالی به استقبالشون اومد. فرد و جرج کمکشون کردن تا وسیله هاشون جمع وجور کنن
هری نگاهی به انتهای ایستگاه کرد
لوسیوس با همون حالت مغرور و از خود مچکرش به همراه دونفر دیگه منتظر دراکو بود
——————————خب دیگه از این بعد مدتی داستان بیرون از هاگوارتز میگذره😎😎
امیدوارم این تغییر لوکیشن رو دوست داشته باشید🤲🏻
BINABASA MO ANG
♠️King of spades♠️
Fanfiction❌لطفا این فیک را بدون اجازه و رضایت بنده جایی منتشر نکنید⛔️ سپاس از درک و فهم و شعور‼️ ⚫️فصل اول (تمام شد) ماه و خورشید.. عشق و نفرت.. ... تاریکی و نور.. .... دنیا با هم در تضاده... اما خوشگلیش به همینه که باید یه بد باشه تا خوب به چشم بیاد باید مر...