پشت دیوار منتظر بود تا همه از ساختمون بیرون بیان بعداز خالی شدن ساختمون سمت نگهبانی که داشت در رو میبست رفت: سلام کارسون
کارسون: سلام اقای مالک چیشده؟
زین: کیف پولیمو جا گذاشتم میخواستم برش دارم
کارسون در رو باز کرد: من منتظر میمونم
زین: نه نمیخواد کلید رو بده من بردارم میام بیرون فردا کلیدارو بهت میدم
کارسون سر تکون داد: شب خوش
زین لبخند ملیحی زد: شب خوش
زین رفتن کارسون رو تماشا کرد و وقتی از رفتنش مطمعن شد در رو بست و وارد ساختمون شد وقتی به طبقه ی دوم رسید
در اتاق یک رو زد
لیام سریع بلند شد امکان نداشت این وقت شب کسی اینجا باشه
لیام: کیه؟
زین در رو باز کرد: منم خرس شکلاتی زود باش سوییشرتتو بپوش
لیام: کجا؟
زین: دور دور بدو دیگه
لیام سریع سوییشرتش رو پوشید و از در بیرون رفتن اروم و بی سر و صدا از تیمارستان بیرون اومدن و سوار ماشین زین شدن
لیام: نگفتی کجا؟
زین: تا اینجاش فکر من بود بقیشو تو بگو کجا بریم؟
لیام یکم فکر کرد: اسکله؟
زین: انتخواب هوشمندانه ای بود بریم
زین ماشین رو روشن کرد و رفتن سمت اسکله
لیام: روزا بس نبود میدیدیم شبا هم دلت برام تنگ میشد؟
زین: اره
چند ساعت توی اسکله نشستن و از خاطرات بچگی و علایقشون حرف زدن و خندیدن
لیام: اون فیلم رو سه بار دیدم ولی هر دفعه از دیدنش لذت میبرم
زین به ساعتش نگاه کرد: شت ساعت ۴ صبحه
لیام زین بلند شدن و سوار ماشین شدن
لیام توی اتاق رفت و در رو بست و زین رفت خونه
۳ هفته گذشت و هر روز این سه هفته زین و لیام شبا کارای مختلفی میکردن مثل رفتن به خونه ی زین وقتی خانوادش خونه نبودن، رفتن به بار،رفتن به پل هایی که منظره های خوبی توی شب دارن و توی هر قسمتی از اون خاطره ها توی بغل هم بودن
زین کوچیک بود و توی بغل لیام جا میشد و لیام از این خوشش میومد
امشب به سمت یه دریاچه ی قدیمی میرفتن
راجر: زین مطمعنی نمیای؟
زین: نه نمیام
لویی از پشت راجر داد زد: ولش کن این سه هفتست شبا قالمون میزاره اینم روش
ESTÁS LEYENDO
my sick boyfriend
Fanfic+من خیلی زود به دستش اوردم و خیلی زود هم باعث شدم اون از دستم بره 🌻🌼🌸🌹 زین یه دکتر روانشناسه که با جیکوب توی تیمارستان ملاقات میکنه و از اون به بعد زندگیشو بخواطر جیکوبی که شاید هیچ حسی بهش نداشته باشه زیر و رو میکنه وبعد میفهمه کسی که عاشقش شده...