¶ اخیرا چانگبین اطراف فیلکس عجیب رفتار میکنه.اون احساساتی داره که میدونه چی هستن،ولی حتی راجب این که میخواد به خودش اعترافش کنه یا نه هم مطمئن نیست.
فلیکس وارد اتاق شد و چانگبین حس کرد که قلبش داره روی هزار دور میتپه.
بخاطر پنیک قوی ای که بهش دست داد،اولین چیزی که به ذهنش رسید گفت. ¶_ازت متنفرم.
نه نیستم چرا این گفتم؟
+ه..هستی؟
+چرا؟
_تو خیلی بینقصی.این...عصبانیم میکنه.
+ب..ببخشید؟
_نه،خفه شو،عذر خواهی نکن.
_...
+هیونگ،حالت خوبه؟
نه من گیج شدم.چرا وقتی بهت نگاه میکنم اینقدر احساسات عجیبی دارم
-اره،وقتی تو بری حالم خوب میشه.
+...پس فکر کنم بهتره برم.همین اطراف میبینمت.
_خداحافظ.
توی احمق،چرا اینجوری رفتار کردی؟
¶ چانگبین پتوش تا بالای سرش بالا کشید.بخاطر حرف هایی که به فلیکس زده بود گیج شده بود.شاید بهتره الان تنها بمونه؛یسری افکار داره که باید بهشون فکر کنه. ¶
Thanks to youwontfindit. For writing this amazing book 📚
YOU ARE READING
admit
Short Storyاز چی اینقدر میترسی؟ این یکم زمان میبره تا چانگبین بتونه به احساساتش راجب فلیکس اعتراف کنه. Writer:@youwontfindit