¶ چان و چانگبین دارن در سکوت کار میکنن.جیسونگ مریض شده و خوابه.هیچ کسه دیگه ای اون اطراف نیست.بهر حال الان دیگه چهار صبحه. ¶
&از چی اینقدر میترسی؟
_منظورت چیه؟
&فلیکس.
_فلیکس چی؟
&احمق بازی در نیار.
_من از چیزی نمیترسم،مخصوصا نه از فلیکس.
&خیله خب،پس بهش بگو بهش حس داری.
یعنی اینقدر ضایع ام؟نه ...نیستم.هستم؟
_تو..تو از کجا میدونی؟
&زل میزنی،لیریک هات،همیشه طرف اون میگیری،مواظبشی،سعی میکنی نزدیکش وایسی،ازش عکس میندازی.کاملا واضحه.
_اوه.
_لطفا بهش نگو.
&و چرا نه؟
_مطمئن نیستم که هنوز اماده باشم.
&نمیتونی تا ابد احساساتت مخفی کنی.
_...
&بهش بگو.یه توضیح بابت این که چرا این اواخر اینقدر احمقانه داری رفتار میکنی بهش بدهکاری.
_باشه.اگه در مورد رفتارم پرسید بهش میگم....
¶ چان اهی کشید،ولی بهر حال با حرف چانگبین موافقت کرد.حداقل چانگبین قرار بود به احساساتش اعتراف کنه.بنظر چان خیلی معلومه که هردوشون همو دوست دارن ولی بنظر چانگبین متوجه احساسات فلیکس نیست. ¶
YOU ARE READING
admit
Short Storyاز چی اینقدر میترسی؟ این یکم زمان میبره تا چانگبین بتونه به احساساتش راجب فلیکس اعتراف کنه. Writer:@youwontfindit