o

179 49 0
                                    

¶ یه شب دیگه است که تری راچا تا دیر وقت بیدارن.جیسونگ دیگه مریض نیست ولی در حال حاضر تو دستشوییه.چان کار متوقف میکنه و به سمت چانگبین میچرخه. ¶

& پس اعتراف کردی. ها؟

_اره،تو هم باید همین کار بکنی.

&ها؟..چی؟

_من شاید در باره احساسات خودم احمق باشم ولی مال تو از روز واضح تره.

&من به جیسونگ حسی ندارم.

_من هیچوقت از کسی اسم نبردم.

&....

_بعد از این که بهش بگی حس بهتری پیدا میکنی، بهم اعتماد کن.

&اون حسی که من بهش دارم بهم نداره.

_شرط میبندم که اینطور که فکر میکنی نیست.

&....

&انجامش بدم؟واقعا؟

_نمیتونی برای همیشه احساساتت نادیده بگیری.انجامش بده.

¶ در باز شد و جیسونگ اومد داخل.چانگبین دید که یه لبخند درخشان روی صورت چان بود وقتی پسر جوون تر یه چیز احمقانه گفت.شاید خودش هم همینقدر ضایع بوده.تعجبی نداره که چان مچش گرفته بود. ¶

admitWhere stories live. Discover now