بـعـد از تعطیلات بعضی چیزها تو زندگیم عوض شد. جی جی دوستیش رو باهام به هم زد، مایا برای همیشه کانادا رو ترک کرد و به انگلستان پیش خانواده ش رفت، لیام از مایا جدا شد و با زین رابطه ای آتشین رو شروع کرد، و الینور سعی کرد چیزی رو به روم نیاره و به عنوان یه دوست معمولی و کارمندش باهام رفتار میکرد.
من ارتقای شغلیم رو گرفتم و مسئول بخش مالی شرکت شدم. حالا حقوق و اعتبارم بیشتر شده بود و راه کمی تا مدیر عامل شدن پیش پام بود.
...
هری گل های پژمرده رو از گلدون بیرون آورد و به جاش گل های تازه گذاشت. به خاطر کار فشردهٔ من در روز شاید سه ساعت همدیگه رو می دیدیم و این برای هری عذاب آور بود. ولی من خودخواهانه ازش انتظار داشتم درکم کنه، این رو وظیفهٔ هری می دونستم و کارم رو به نیازهای اون ترجیح می دادم. با این حال هری هیچوقت شکایتی نکرد. مثل سابق مراقبم بود و عشقش رو نثارم می کرد.
...
دقیقا روز تولدم بود و هری تو خونهٔ جدیدی که گرفته بودیم مهمونی کوچکی ترتیب داده بود و چند تا از دوست هامون و خانوادمو دعوت کرده بود. من انقدر سرگرم کار تو شرکت کوفتی بودم که حتی یادم رفت بهم گفته بود شب منتظرمه و زودتر برگردم. ساعت ده و نیم شب رسیدم و دیدم هری با قیافه ای دلگیر پشت میز نشسته و با انگشت شمع های سوخته روی کیکی که جلوش بود رو خاموش می کنه.
نگاهی به بادکنک های روی دیوار کردم و گفتم:«چه خبره؟»
هری:«دیگه خبری نیست.»
لحنش کنایه آمیز نبود، فقط دلخور بود.پرسید:«شام خوردی؟»
گفتم:«نه، انقدر سرم به کار گرم بود که نفهمیدم اصلا کی شب شده.»
برام شام کشید و کیک رو که شمع ها روش آب شده بودن توی سطل آشغال انداخت....
دیگه برام هیچ چیز غیر از کار کردن مهم نبود. کار خدای من شده بود و من یه برده بودم که فقط به فکر پول در آوردن بود. به مأموریت های کاری می رفتم که گاهی انقدر طول می کشیدن که حتی یادم می رفت دوست پسری هم دارم. هری ازم خواسته بود به آزمایشگاه بریم و از طریق رحم اجاره ای بچه دار بشیم، اما من هر بار با بهانه ای در خواستش رو رد می کردم. هری هنوز بهم لبخند می زد، اما چشم هاش هر روز کم نور تر می شد.
بالاخره برای اینکه از دست اصرارهای هری راحت بشم قبول کردم که بچه دار بشیم، به شرطی که خودش اهدا کننده اسپرم باشه وظیفه بزرگ کردنش رو برعهده بگیره و بچه مانع پیشرفت من نشه. هری پذیرفت و شخص مورد نظر رو برای باردار شدن پیدا کردیم و کارهای آزمایش رو انجام دادیم. حالا باید منتظر می موندیم که ببینیم آیا آزمایشاتِ توانایی باروری مثبت خواهند بود یا نه تا به سراغ کارهای قانونی بریم.
YOU ARE READING
Tonight a tear is fallen
Fanfiction[COMPLETED] هر 'ای کاش' و 'اگرِ' ما نتیجهٔ حرفهایی هستن که روزی باید به زبون میآوردیم؛ اما یا خجالت کشیدیم، یا غرورمون اجازه نداد، یا نادیده گرفتیم تا شاید با گذشت زمان به فراموشی سپرده بشه. این مینی فف با عشق آتشین یا نفرتی که به عشق تبدیل میشه...