پارت 1- بهت میاد!

642 103 56
                                    

هـری گفت:«دوستت دارم!»
برای سومین بار در اون روز، و طبق معمول لبخند شیرینی بعد از گفتن این حرف صورتش رو پوشوند.

پیراهن پنبه ای آبی رنگی رو جلوم گرفت:«همون طور که حدس می زدم بهت میاد. برای جشن تولد خواهر زاده ت خریدم که بپوشی. می بینی رنگش چقدر با چشمات همخوانی داره؟»

بدون اینکه چشم هام رو از لپ تاپ بردارم سری تکون دادم. 
هری اومد کنارم و دستش و روی شونه م گذاشت:«ازش خوشت اومد؟»

عینکمو از رو چشمم برداشتم و پوفی کشیدم:«آره، خیلی قشنگه. البته قیمتش هم باید قشنگ بوده باشه!»

هری:«یکم گرون بود، ولی دلم رو برده بود. از اون چیزا که برای خریدنش دودلی، ولی هر وقت از جلوی مغازه رد می شی بهت چشمک می زنه و وسوسه ت می کنه بخریش!»

گفتم:«اما بد نیست گاهی آدم به وسوسهٔ دلش گوش نده، می دونی که تازه این کار رو گرفتم و حقوقم به زور به پول اجاره خونه و خورد و خوراکمون میرسه.»

هری سرشو پایین انداخت:«اوه، حق با توئه. فکر کردم ازش خوشت بیاد، آخه این روزا زیاد وقت برای رسیدن به خودت نداری.»

گفتم:«معلومه که حق با منه، تو از کار کردن بیرون خونه هیچی نمی دونی. من به سختی برای رسیدن به رفاه و آسایش مون زحمت می کشم. پس لطفا قبل از اینکه بخوای چیزی برام بخری ازم بپرس.»

هری باشه ای گفت و لباس رو به چوب رختی آویزون کرد و توی کمد گذاشت. دوباره مشغول تایپ کردن شدم.

بعد از یه ساعت هری آروم وارد اتاق شد:«شام آماده س عزیزم.»
کارم دیگه تموم شده بود. لپ تاپ رو خاموش کردم و پرونده رو کناری روی میز گذاشتم و به آشپزخونه رفتم.

پوتین (غذای معروف کانادایی تهیه شده از گوشت مزه دار و فلفل و سیب زمینی سرخ کرده) پخته بود، غذای مورد علاقه م.
هری خندید:«می دونم هیچ وقت به پوتین نه نمیگی لو، پس امشب حسابی بخور!»

گفتم:«واقعا جدی هستی؟!»

هری:«منظورت چیه؟»

گفتم:«با اینکه الان با هم بحث کردیم اما غذای مورد علاقه م رو پختی... اصلا تو برای خودت ارزش قائل هستی؟ من اگه جای تو بودم دیگه با طرف حرف نمیزدم!»

هری جا خورد:«خب، قرار نیست همه مثل هم باشن. همین تفاوت ها زندگی رو قشنگ کرده...»

گفتم:«می خوای بگی من و تو الان مکمل هم هستیم؟ یه زوج خوب با تفاوت های فاحش که با فداکاری و گذشت کنار هم زندگی می کنن!
شایدم می خوای بگی انقدر که تو توی این زندگی فداکاری می کنی من نمی کنم، یا همهٔ مشکلات تقصیر منه و تو داری قربانیِ من می شی...»

هری محکم سرشو تکون داد:«هیچ کدوم، معلومه که چنین فکری نمی کنم. من می دونم تو خیلی برای زندگیمون زحمت می کشی. از پنج ماه پیش که با هم تو یه خونه زندگی می کنیم و قرار شد تو بیرون خونه کار کنی فهمیدم وظیفه سنگین تری نسبت به من که کارهای خونه رو بر عهده دارم روی دوشته، و ازت به خاطر همه چی ممنونم.»

دستمو توی دستش گرفت. حس آرامش وجود پر از استرسم رو پر کرد.
گفتم:«متاسفم، این روزا سرم خیلی شلوغه و عصبی شدم.»

هری:«مشکلی نیست عزیزم، هوم؟ تو خوبی، و همین برای خوب بودنِ من کافیه.»
لبخندی زدم و مشغول خوردن اون شام خوشمزه شدم.

... 

ساعت هفت صبح هری طبق معمولِ هر روز بیدارم کرد:«پاشو عزیزم، باید بری سر کار.»

بیدار شدم و گفتم:«صبح به خیر.»

هری در حالی که کتم رو اتو می کرد جواب داد:«صبح تو هم به خیر چاو چاو!»

در حالی که صورتم رو خشک می کردم و سر میز میرفتم تا صبحونه بخورم گفتم:«چرا هر روز این کار رو میکنی؟ تو بخواب، من خودم کارامو انجام میدم و میرم.»

هری با انرژی بی پایانش لبخند زد:«دلم می خواد با تو صبحونه بخورم و تا وقتی هستی کنارت باشم. تا ظهر که برگردی دلم برات تنگ می شه. کاش می تونستم در طول روز باهات تماس بگیرم.»

گفتم:«نه، محض رضای خدا!
حس می کنم در نظر همکارام خیلی لوس به نظر بیام که وسط ساعت کاری با دوست پسرم حرف بزنم!»

هری:«بی خیال بقیه لویی، تو چند ساعت تو اون شرکت کار می کنی پس حق داری یکم راحت باشی.»

گفتم:«باشه، ولی با این حال، بهم زنگ نزن.»
هری سرشو تکون داد.

کیفمو برداشتم و آماده رفتن شدم. مثل همیشه کفشم مرتب و واکس خورده دم در بود و هری بدرقه م میکرد.
بوسهٔ کوتاهی روی لبم گذاشت:«مواظب خودت باش چاو چاو.»

گفتم:«می بینمت.»
و به ایستگاه مترو رفتم. حدود 40 دقیقه بعد به محل کارم رسیدم، یه شرکت مهندسی که من کارمندش بودم.

کارت حضور زدم و پرونده هایی که تمام دیروز مشغول بررسی و نظم دادن بهشون بودم رو به اتاق رییسم بردم:«روز به خیر خانم کالدر.»
پرونده ها رو روی میزش گذاشتم:«اینم از پرونده های مالی و گزارشات شون که جداگانه نوشتم.»

کالدر لبخند زد:«فکر نمی کردم یه روزه تمومش کنی. از کارمندهای جاه طلب و باهوش خوشم میاد.»
لبخند زدم. 

پرونده ها رو بررسی کرد:«بی نقص به نظر میاد، خوب انجامش دادی. مستحق یه پاداش یا اضافه کاری هستی.»

گفتم:«متشکرم.»

کالدر ادامه داد:«حتما به بچه های امور مالی میگم.»
تلفن رو برداشت تا به بخش امور مالی وصل شه. از اتاقش بیرون اومدم و به دفتر خودم رفتم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🔺🔻اینم پارت اول، امیدوارم خوشتون بیاد🤩
لطفا فف رو به دوستانتون هم معرفی کنید.

Tonight a tear is fallenTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang