پارت 2- بحث های طولانی

321 89 40
                                    

ظـهـر بود که به خونه برگشتم. هری کیفم رو ازم گرفت.
هری:«خوبه که اضافه کار نایستادی، به موقع به مهمونی می رسیم.»

پرسیدم:«چه مهمونی ای؟»

هری:«جشن تولد خواهر زاده ت دیگه.»

دستمو به پیشونیم کوبیدم:«اوه خدای من، اصلا یادم نبود.»

هری:«نگران نباش بیبی.»
بسته کادوپیچ شده ای رو به طرفم گرفت.
هری:«همون عروسکی که هر دو ازش خوشمون اومده بود رو براش خریدم.»

گونه ش رو بوسیدم. من اگه اون رو نداشتم واقعا چکار می کردم! مطمئنا هیچ وقت به اینجا نمی رسیدم. کاش این رو به خودش هم می گفتم.

...

بعد از خوش و بش کردن با خواهرم و دوست هامون، دوست پسر لوتی ظرفی رو به طرفم گرفت:«از این مِیپل تافی ها (شکلات شیرین کانادایی که از ریختن شیره‌ی افرا روی برف درست می‌شه و با چوب بستنی سرو می‌شه) بخور، خود لوتی درست کرده.»

یدونه برداشتم:«متشکرم.»

هری با بچه های کوچولویی که دوست های مهد کودک خواهر زاده م بودن می رقصید. توی اون لباس صورتی شبیه پرنس های دیزنی شده بود. وقتی دید من تنها شدم پیشم اومد.
هری:«بچه ها خیلی شیرینن.»

گفتم:«بیشتر اعصاب خورد کنن.»

صورتشو جمع کرد:«دلت میاد!»

گفتم:«اصلا حوصله شونو ندارم، بچه داری مسئولیت بزرگیه.»

هری:«یعنی...هیچ وقت دوست نداری بچه داشته باشی؟»

گفتم:«زندگی به اندازه کافی سخت هست، چرا یه بدبخت دیگه رو هم به جهان اضافه کنم که بعدا منو که باعث متولد شدنش بودم مسبب بدبختی هاش بدونه!»

هری:«بی خیال، انقدر کمال گرا نباش. اونم می تونه مثل خیلی از بچه های دیگه به طور معمولی بزرگ شه.»

جوابش رو ندادم تا بحث کش پیدا نکنه. حتی از فکر اینکه بچه دار بشم هم می ترسیدم، حداقل الان وقتش نبود.

جشن تموم شد و به خونه برگشتیم.
هری در حالی که جلوی آینه نشسته بود و موهاش رو شونه می زد گفت:«خواهر زاده ت عاشق عروسکش شده بود.»

گفتم:«آره.»

هری:«خوشحالم که خوشش اومد.»
به طرفم برگشت:«امشب خیلی کیوت شده بودی!»

نیشخند زدم:«اوه، جدی؟»

هری لبشو گاز گرفت و زیر لبی گفت:«و همین طور هات!»

گفتم:«چرا لباست رو عوض نمی کنی؟»

هری:«می خوام تو برام درش بیاری، چاوچاو!...»

لب هاشو روی لبم گذاشت. عمیق بوسیدمش. وقتی نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم. گونه هاش قرمز شده بود، شبیه یه گل رز که می خواد شکوفه بده!
زیپ پیراهنش رو از پشت باز کردم و اونو توی بغلم کشیدم.

 گونه هاش قرمز شده بود، شبیه یه گل رز که می خواد شکوفه بده!زیپ پیراهنش رو از پشت باز کردم و اونو توی بغلم کشیدم

Oops! Această imagine nu respectă Ghidul de Conținut. Pentru a continua publicarea, te rugăm să înlături imaginea sau să încarci o altă imagine.

...

سرم توی لپ تاپ بود. طبق معمول کار توی خونه هم ادامه داشت.
هری یه لیوان شیر برام روی میز گذاشت و مشغول آب دادن به گلدون های کوچولویی شد که لب پنجره گذاشته بود.

وقتی خواستم پرونده ای رو از کشو بیرون بکشم دستم به لیوان خورد و شیر روی کیبورد پخش شد.
گفتم:«فاک لعنتی!»

هری تکونی خورد:«چی شد، حالت خوبه؟»

گفتم:«خوبم، فقط شیر ریخت.»

هری:«چیزی نیست، الان تمیزش می کنم.»
و سریع رفت پارچه ای برای پاک کردن مایع ریخته شده آورد.

کلافه موهامو عقب دادم:«می شه لطفا وقتی مشغول کارم برام چیزی نیاری؟ تمرکزم رو به هم می ریزی.»

هری:«واقعا متاسفم، تو مداوم مشغول کاری و من نگران سلامتیت هستم...»

نذاشتم حرفش تموم شه:«گلایه هم می کنی؟! من کار می کنم تا خرج زندگی مونو دربیارم، لطفا یکم درکم کن.»

هری:«قسم می خورم این کار رو می کنم، فقط حس میکنم رابطه مون این اواخر نسبت به قبل کم رنگ شده...»

با خشم گفتم:«محض رضای خدا! منو تو همیشه همدیگه رو داریم، ولی اگه این کار رو از دست بدم کلی طول میکشه تا دوباره جای دیگه ای استخدام بشم، تازه اگه شانس بیارم. توی تورنتو انقدر مهاجر ریخته که کار برای مردم خودمونم به سختی پیدا می شه، مخصوصا اگه سرمایه نداشته باشی.»

هری کنارم نشست:«خب، می تونیم از اینجا بریم.»

گفتم:«بریم؟ به کجا!»

هری:«یه شهر ارزون و کم جمعیت تر. کانادا کشور بزرگیه. جهان پیش روی ماست و راه های زیادی برای رفتن هست، می تونیم مهاجرت کنیم.»

پوزخندی زدم:«رسماً تو دنیای ارباب حلقه ها زندگی میکنی! از رویا پردازی خسته نشدی؟!»

هری:«ولی با رویا پردازی هدف های قشنگ تری خواهیم داشت.»

گفتم:«اگه به شهر دیگه ای بریم چکار می تونیم بکنیم؟ خانواده و کار و خونه زندگی من اینجاست.»

هری:«می تونیم زندگی جدیدی رو شروع کنیم، دوستان جدیدی پیدا کنیم که خانواده مون شن، کسب و کار خودمونو راه بندازیم و خودمون یه کار آفرین بشیم. کار کردن برای دولت فقط آدم رو فرسوده می کنه.»

سرمو تکون دادم:«از کجا معلوم که شرایط بدتر نشه.»

هری:«تا قبل از اینکه کاری رو انجام بدی نمی دونی آخرش قراره چطور بشه.»

با بی حوصلگی گفتم:«نه هری، من نمی تونم احتمالات خوش بینانه رو در نظر بگیرم. من اهل ریسک کردن نیستم.»

هری:«کافیه منطقی به زندگی نگاه نکنی، دنیا پر از اتفاقات یهویی شگفت انگیزه.»
آه بلندی کشید. از اونا که بعدا می فهمی پر از خستگیه.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🔺🔻نظرتون درباره لویی و هری داستان مون چیه؟

Tonight a tear is fallenUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum