Part 1

372 17 15
                                    

نا عادلانه!
این کلمه‌ای بود که اون پسر برای تعریف زندگی انتخابش کرده بود.
شاید اگه توی زمان دیگه‌ای متولد میشد کلمات ملایم‌تری رو انتخاب می‌کرد، ولی حالا و توی این دنیایی که فاصله‌ی بین مرگ و ابدیتش به اندازه‌ی سر سوزن یه سرنگ باریک بود، اون نمی‌تونست به خاطر زمان کوتاهی که بهش داده شده بود شکرگزار باشه.
نه اینکه بخواد از پایان خودش فرار کنه، اما از هیچ چیز تو این جهان بیشتر از "جا موندن" متنفر نبود.
و میرا بودن همیشه به معنایِ جا موندن بود، حتی اگه با بیشترین سرعتت هم دنبال آدما میدویدی بالاخره یه جا وسط مسیر ناپدید می‌شدن و تنهات می‌ذاشتن.

نگاهی به کارت واکسن جعل شده‌ش انداخت، حتی نمی‌تونست تشخیص بده به اندازه‌ی کافی واقعی به نظر میاد یا نه! به هر حال اون تا به حال یه کارت واکسن واقعی رو از نزدیک ندیده بود.
با اینکه همیشه آرزو داشت قبل از آخرین روز زندگیش حداقل بتونه زیر سایه‌ی درختای بلند افرا قدم بزنه، اما حالا که بالاخره داشت چمدونشو می‌بست خشم و اضطراب شدیدی وجودشو پر کرده بود.
شاید به خاطر این بود که داشت غیر قانونی به اونجا سفر می‌کرد، یا شاید هم به خاطر دلیلش بود؟
به هرحال انگار زندگی از اون یکم بیشتر از بقیه متنفر بود، چون جئون جونگ‌کوک پسر خانواده‌ی میرایی که تعریفش از زندگی کلمه‌ی "ناعادلانه" بود، حتی زمان کوتاه خودش رو هم از دست داده بود.
حالا زمانش به اندازه‌ی یک روزه‌ها* کوتاه بود.
منتها تفاوتش با اونا این بود که حداقل اون حشراتِ خوش شانس بال داشتن و می‌تونستن توی اون بیست‌‌و چهار ساعت جاهای خیلی بیشتری رو نسبت به جاهایی که جونگ‌کوک توی این 17 سال زندگیش دیده بود، ببینن.

*نوعی حشره که تنها یک روز عمر می‌کند.

به عنوان آخرین وسیله دفترچه خاطراتشو توی کوله پشتی نه چندان سنگینش گذاشت و روی تختش دراز کشید.
بعد به بلیط پروازش که تو تاریکی شب کمی می‌درخشید نگاهی انداخت، تا این لحظه به اینکه واقعاً می‌خواد بره یا نه حتی فکرم نکرده بود.
چون به هر حال این حقو به خودش نمی‌داد که به تنهایی برای بودن یا نبودنش تصمیم گیری کنه، اونم وقتی حتی قبل از اینکه خودش متوجه بشه زندگیش رو با دیگران تقسیم کرده بود.
پس پتو رو تا روی چشماش بالا کشید و سعی کرد قبل از اینکه اون سردردای مزخرف دوباره سراغش بیان بخوابه.

*****

اولین دم از هوای سوزناک کانادا رو به ریه‌هاش فرو برد.
خب، حداقل مولکولای اکسیژن همه‌جای زمین به طور عادلانه‌ای تقسیم شده بودن!
انگشتاشو دور دسته‌ی فلزی چمدون مشکی رنگش گره کرد و اولین قدمشو برداشت.
رنگ نارنجی‌ای که تو آسمون پخش شده بود بهش یادآوری می‌کرد که زمان خیلی زیادی نداره.
اجاره کردن یه اتاق توی هتل زمان‌ چندانی نمی‌برد، ولی مشکل اینجا بود که برای چنین کاری به کارت اقامت یکی از کشورای این اطراف احتیاج داشت، چیزی که احتمالاً حتی توی خوابشم نمی‌دید.

「The Truth Untold」Where stories live. Discover now