Part 5

154 23 2
                                    

*یک ماه قبل*

-هی مامان! چیکار می‌کنی؟
جونگ‌کوک درحالی که کنار ورودی راهرو ایستاده بود و آدمای غریبه‌ای که با وسایل آشنای خونه‌ی اونا بیرون می‌رفتن رو تماشا می‌کرد پرسید.
زنی که لباس طوسی ساده‌ای تنش بود لبخند مصنوعی‌ای زد که باعث شد چشماش به دوتا هلال ریز تبدیل بشن:
+فقط دارم یکم توی خونه جا باز می‌کنم.
ولی وقتی جونگ‌کوک با نگاه "بهم دروغ نگو" همونجا ایستاد زن میانسال جلو اومد، بازوی پسرو چسبید و سعی کرد اونو به گوشه‌ای ببره.

اون خونه نیازی به جای خالی بیشتر نداشت، درواقع همین حالا هم به اندازه‌ی کافی خالی بود؛ و جونگ‌کوک اینو خوب می‌دونست.
زن درحالی که آستین لباس جونگ‌کوک رو به بازی گرفته بود با آروم‌ترین ولوم ممکن گفت:
+جونگ‌کوکا... عموت بهمون گفته می‌تونه برات کارت واکسن جور کنه، اگه فقط یکم پول جمع کنم می‌تونی بری اون ور، اینطوری همه چیز درست میشه نه؟
و با شنیدن این حرف یه لایه‌ رنگ دیگه هم از روی صورت رنگ‌پریده‌ی پسر پر کشید.
با انگشتای دستش کمی پیشونیش رو ماساژ داد تا کلمه‌ای برای گفتن پیدا کنه، و درنهایت با صدای ناامیدی پرسید:
-و می‌خوای اینطوری پول جور کنی؟ با فروختن هرچی که داری؟
لبخند کمرنگ اما عمیقی مهمون لبای زن شد و در همون حال دستاشو دو طرف صورت جونگ‌کوک گذاشت:
+همه‌ی چیزی که من تو این دنیا دارم تویی جونگ، اینو یادت باشه.

****
تهیونگ نگاهی به ساعت مچیش انداخت، تقریباً هفت دقیقه‌ای میشد که جلوی در فلزی مدرسه منتظر ایستاده بود.

درواقع تا قبل از اینکه پای ایان به اون مدرسه باز بشه، تهیونگ تنها بچه‌ای بود که واکسن‌ها رو نادیده می‌گرفت؛ البته نه این‌که برای یه زندگی ابدی خسته باشه، فقط این‌که اون همیشه یه کار جالب‌تر برای انجام دادن پیدا می‌کرد!
و این بار هم مثل همیشه یدونه جالبش رو پیدا کرده بود.

مشکل اصلی این بود که برای این یکی نیاز به یه هم‌دست داشت، و از بین همه‌ی آدمای توی اون مدرسه فقط ایان توی این یه مورد به پسر نامیرا شباهت داشت.‌
یا حداقل تهیونگ طبق دروغ‌های مکرری که شنیده بود اینطور فکر می‌کرد.

بالاخره وقتی عقربه از ساعت هشت عبور کرد، سر و کله‌ی پسر کوچیک‌تر هم پیدا شد.
نسبت به آخرین باری که همدیگه رو ملاقات کرده بودن تغییر چندانی نکرده بود، بهتر به نظر نمی‌رسید، اما خب حداقل بدتر هم نبود.

وقتی از در عبور کرد تهیونگ هم درست مثل سایه‌ش دنبالش راه افتاد.
+هوا امروز خیلی سرد شده نه؟
و حین به زبون آوردن این جمله دستاش رو به هم مالید تا گرمشون کنه.
ایان شونه‌هاشو بالا انداخت و سعی کرد قبل از این‌که مکالمه‌ای شکل بگیره به اون پایان بده.
ولی تلاش‌هاش مثل همیشه با شکست مواجه شد، چون پسر مو مشکی حتی برای سکوت هم یه جواب زیر زبونش داشت.
+اووه... می‌تونم ببینم که داری سعی می‌کنی نادیدم بگیری، ولی متاسفانه باید بگم دماغ قرمزت یه خائن واقعیه، چون داره حرفمو تایید می‌کنه.
و بعد وقتی جونگ‌کوک چیزی نگفت دوباره تکرار کرد:
+امروز واقعاً یه روزِ سرده!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 18, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

「The Truth Untold」Where stories live. Discover now