Part 4

96 13 0
                                    

"همه چیز مرتبه؟"
"یه جورایی حس می‌کنم دارم مرتکب یه جرم واقعی میشم... منظورم اینه که هربار وقتی به بقیه نگاه می‌کنم حس می‌کنم نباید اینجا باشم"
بعد از کمی مکث پیاممو به کلمات مناسب‌تری محدود می‌کنم.
"خوبم، نگران نباش مامان."

****
پسر میرا درحالی که نی نوشیدنیش رو می‌جویید پیاده‌روی خلوتی که به مدرسه منتهی می‌شد رو طی کرد.
ولی مثل همیشه، یه مزاحم اون اطراف پرسه می‌زد و جونگ‌کوک وقتی متوجه این شد که صدای بلندی اسمشو فریاد کشید.
البته نه اسم حقیقیش رو.

پسری که روی چمنای سبز کنار پیاده‌رو نشسته بود -کیم تهیونگ- براش دست تکون داد و دوباره با صدای نسبتاً بلندی گفت:
+به کمک فوریت احتیاج دارم ایان!
ولی این باعث نشد جونگ‌کوک دست و پاشو گم کنه و خودشو به سرعت برای کمک کردن برسونه، درواقع تو اون لحظه برآورد کردن اینکه چقدر از آب‌میوه‌ش توی پاکت باقی مونده مسئله‌ی حیاتی‌تری به نظر می‌رسید.
بنابراین بعد از تکون دادن پاکت خالی اونو توی سطل زباله پرتاب کرد و به مسیرش ادامه داد.
+لطفاً!
+خواهش می‌کنم!
با وجود همه‌ی اینا پسر کوچیک‌تر حتی ذره‌ای صبر نکرد.
+قول میدم دیگه پامو تو مغازه‌ی مادربزرگ نذارم!
و این یکی با وجود اینکه به وضوح دروغ بود اما پیشنهاد خوبی به نظر می‌رسید، پس جونگ‌کوک به خاطر آرامش خودشم که شده سمت پسر چند قدم سریع برداشت و بدون مکث کیفشو روی زمین انداخت و نشست.

تهیونگ نیشخندی زد و درحالی که با انگشت اشارش به پیشونی ایان ضربه می‌زد گفت:
+انقدر کم عقل نباش بچه! هرچی نباشه اون مادربزرگمه، معلومه که تا ابد آوار میشم سر اون مغازه.
ولی جونگ‌کوک فقط با نگاهی که به اندازه کافی واسه پسر روبه‌روش ترسناک بود گفت:
-به هرحال اینطوری نیست که واقعاً مادربزرگت باشه! منظورم اینه که منم می‌تونم از همین الان شروع کنم به اونطوری صدا زدنش.
و با پوزخند ریزی که بیشتر تو چشماش بود تا روی لبش، دستاشو به زمین پشتش تکیه داد و کمی به عقب خم شد.

پسر بزرگ‌تر که احساس مالکیتش خدشه‌دار شده بود با حرص لبشو جویید و بعد با لحنی تهدید آمیز و به دنبال تایید لب زد:
+این کارو نمی‌کنی.
-حالا هرچی.
به هرحال تا همینجاشم به اندازه‌ی کافی بحثو برده بود، پس فقط در ادامه پرسید:
-از موضوع اصلی دور نشیم، تا ابد وقت ندارم اینجا بشینم.
و بعد به زبون آوردنِ جمله‌ی آخر اونم جلوی نامیرایی که واقعاً تا ابد وقت داشت، کمی براش عجیب به نظر اومد.
و وقتی تهیونگ با خنده اضافه کرد "درواقع داری" حتی بیشتر از گفتنش پشیمون شد.
با این حال خودشو جمع و جور کرد و با تشر گفت:
-منظورم این بود که برای تو تا اون موقع وقت ندارم احمق جون!

تهیونگ بیخیالِ سخنرانی عظیمش درباره‌ی "احترام به سال بالاییا" شد و درحالی که وسیله‌ی فلزی عجیبی رو سمت جونگ‌کوک می‌گرفت، گفت:
+همینطوری نگهش دار.
و بعد در حین اینکه با انبر سیمای رنگی رو به بازی گرفته بود دوباره سکوت بینشون رو شکست:
+این یه جور وسیله‌ی کلاسیک برای پیش‌بینی آب و هواست.
جونگ‌کوک با بی‌ذوق‌ترین لحن ممکن غرغر کرد:
-وقتی می‌تونی‌ اخبار هواشناسی ببینی چرا باید انقدر خودتو به زحمت بندازی.
+چون کدوم احمقی به اخبار هواشناسی اعتماد می‌کنه؟
+و البته به خاطر این که اونطوری زیادی خسته کننده میشه، هروقت هزار یا دو هزار ساله شدم اون وقت می‌شینم پای اخبار هواشناسی!
و بعد سرشو بالا آورد تا بازخورد ایانو به شوخی بی‌مزش ببینه.
ولی وقتی جونگ‌کوک با صدای "آخ" ریزی دستشو عقب کشید دوباره به همون نقطه‌ی قبلی خیره شد.

「The Truth Untold」Where stories live. Discover now