part1

439 50 0
                                    

امروز قرار بود برم کتابخونه و چند تا کتاب بگیرم
از تختم اومدم پایین مسواک زدم،یه دورس ابی با یه شلوار جین پوشیدم که...

مامان ج:عزیزم صبحونه امادست بیا پایین.

بابام چند روزی میشد که رفته بود ماموریت و کلا کم میومد خونه و بیشتر ماموریت بود.

ج:دارم میام

رفتم با مامانمو خالم صبحونمو خوردم،راستی یادم رفت بگم خالم دو هفتست با پسرش که تازه از زندان برگشته بود اومده خونه ی ما.

داشت دیر میشد پس زود رفتم کیفمو برداشتم و رفتم سمت در..

مامان ج:جیمین میشه هیونجون رو هم با خودت ببری؟

جیمین:ولی اون که خوابه!

(صدای باز شدن در)

هیونجون:نه من خواب نبودم داشتم حاضر میشدم

جیمین:پس بدو بیا داره دیرم میشه

با اینکه دوسداشتم تنها برم ولی مجبور شدم اونم رو با خودم ببرم.

هیونجون:قراره کجا بری؟

جیمین:کتابخونه

هیونجون:اممم!

جیمین:چیشد؟

هیونجون:انتظارشو نداشتم.

بالاخره بعد از کلی راه رفتن رسیدیم به کتابخونه.

جیمین:تو ام میای داخل؟

هیونجون:میشنم همینجا تا تو بیای بعد بریم یه چیزی بخوریم

اوکی ولی شاید یکم طول بکشه

هیونجون:اشکال نداره!

وارد کتابخونه شدم رفتم بخش تخیلی کتابی که میخواستمو پیدا نکردم یه پسره اونجا بود گفتم شاید اون بدونه

جیمین:ببخشید اقا میدونید کتاب...

پسره:بله کاری داری؟

انقدر خوشگل و جذاب بود که حرفم یادم رفت و فقط داشتم نگاش میکردم که یهو متوجه شدم داره حرف میزنه صداش خیلی بم و هات بود..با حرفی که زد به خودم اومدمو

جیمین: بب ببخشید میخواستم بپرسم میدونید کتاب میان ستاره ای کجاست؟

پسر:اول راهرو طبقه اخر

جیمین:مم ممنون

رفتم اول راهرو ولی دستم به کتاب نمیرسید که نگاهم برگشت به جایی که اول بودم پسره داشت میومد سمتم نمیدونم چرا ولی خیلی دستپاچه شده بودم که اومد دستشو دراز کرد و کتابو اورد پایین میخواستم بگم مرسی که کتابو با خودش برد..

رفتم دنبال بقیه ی کتابا بگردم که یهو یه دستی روی شونم حس کردم فکر میکردم هیونجونه که اون پسره بود اره همون پسر

پسر:بیا این کتاب میان ستاره ایه فقط میخواستم مطمئن شم نسخه ی کاملشه یا نه

جیمین:امم مرسی(با قیافه ی شوک)

پسر:کاری نکردم

پسره داشت میرفت نمیتونستم فرصتو از دست بدم خواستم ازش بپرسم که اسمش چیه که غیب شد

همه کتابایی که میخواستمو برداشتمو رفتم پیش کتابدار

جیمین:سلام خانم

کتابدار:سلام جیمین جان به به میبینم که ایندفعه هم با دست پر داری میری

(صدای خنده)
جیمین:بله واقعا راجب این کتابا کنجکاوم خیلی تعریفشونو شنیدم

جیمین:میشه یه ماه وقت بدید تا برگردونمشون؟!

کتابدار:باشه پس یه ماه دیگه منتظرم.

جیمین:روزخوش

کتابدار:خدافظ😊

داشتم میرفتم که صدای اون پسرَ رو شنیدم که داشت به کتابدار میگفت هفته بعد سه شنبه میاد دوباره اینجا که دقیقا میشد ۷ روز دیگه با صدای هونجون از فکر درومدم و رفتم پیشش

هیونجون:پسر خیلی دیر کردی!

جیمین:ببخشید خیلی کتابا زیاد بود!

با هیونجون رفتیم کافه من یه قهوه خوردم و اون بستنی تمشکی
وقتی داشت بستنی میخورد هعی انگار میخواست یه چیزی بگه ولی نمیتونست

جیمین:هیوجون چیزی میخوای بگی؟!

هیونجون:امم نه چطور مگه؟(با گونه ی سرخ)

جیمین:هیچی فک کردم چیزی میخوای بگی

هیونجون:خب راستش..

(صدای زنگ گوشی)

جیمین:ببخشید یه دیقه الان برمیگردم

الو سلام مامان.خوبم مرسی تو یه کافه وایستادیم یه چیزی بخوریم الان دیگه برمیگردیم اوکی خدافظ

جیمین:خب...داشتی میگفتی

هیونجون:نه چیز مهمی نبود،راستی کی بود؟!

جیمین:مامانم بود میگفت کی میاین گفت دارن با خاله میرن خونه دوستاشون

هیونجون:اوکی پس ما باید بریم خونه؟

جیمین:اره دیگه میخوای جای دیگه ای بری؟

هیونجون:نه اوکیه بریم

رفتیم سوار مترو شدیم رسیدیم خونه من رفتم تو اتاقم یه دوش ۵ دیقه ای گرفتم اومدم بیرون فقط یه شلوارک پوشیده بودم که هیونجون جلوم سبز شد

هیونجون:میای گیم بزنیم؟

من که از گیم بدم نمیومد پس قبول کردم...

(امیدوارم خوشت اومده باشه🖤🌧)
(لطفا نظرتم بگو🌊💜)

The Best LibraryWhere stories live. Discover now