دفعه ی بعد حتما میبرمت
باز دوباره ایندفعه من بُرده بودم کلا استعداد خاصی توی گیم و بازی های انلاین دادم...
(پرش زمانی)
ساعت ۱۲ شب بود واقعا خسته بودم رفتم لباسمو دراوردم اومدم بخوابم یه پیم به لبتابم اومد تبلیغ پورن بود من تا حالا پورن ندیده بودم و خیلی کنجکاو بودم نمیتونستم صبر کنم و بالاخره سایتو باز کردم چند تا قسمت داشت من قسمت گی کاپل و انتخاب کردم نمیدونم چرا ولی امروزا فهمیدم گرایشم به پسرا بیشتر از دختراست...
(پرش زمانی)
عرق کرده بود دیکم داشت شلوارمو جر میداد دیگه نمیتونستم صبر کنم شلوارو باکسرمو باهم دراورد شروع کردم عقب جلو کردن خیلی حس خوبی داشت بعد ۱۰ مین کارم تموم شد که فهمیدم یکی درو باز کرد،وای یادم رفته بود درو قفل کنم هیونجون بود که بهم خیره شده بودم زود پتو رو کشیدم رو خودم اومدم بهش توضیح بدم که صدای ناله های اون گی کاپله توی پورن بلند شد هیونجون نگاهش رفت رو اونو بیشتر از قبل تعجب کرد رفت درو پشت سرش بست زود رفتم حموم و خودم شستمو زود در اومدم...
(صدای در زدن)
جیمین:هیونجون بیداری؟
صدایی نشنیدمو درو باز کردم دیدم زانوهاشو بغل کرده و نشسته به یه جا خیره شده رفتم نشستم رو صندلی
جیمین:ببین اون طوری که فکر میک...
هیونجون:نه نه با اون کاری که داشتی میکردی کاری ندارم اما چرا پورنش گی کاپل بود؟
جیمین:خب ام کنجکاو بودم گی کاپلا چجورین
اره میدونم ریدم ولی چیز دیگه ای نمیتونستم بگم
هیونجون:راستشو بگو تو ام گیی؟
با اون کلمه ی تو امممم چشمام چارتا شد
جیمین:ام راستش اره امروزا دارم میفهمم که دخترا واقعا برام هیچ جذبه ای ندارن
هیونجون:اوه
هیونجون:بدون که من حمایتت می کنم و پشتتم
جیمین:مرسی
هیونجون:دوسپسر داری؟
جیمین:ام نه
هیونجون:اوکی پس بریم بخوابیم
جیمین:اوکی گودنایت
باورم نمیشه پیش هیونجون کام اوت کردم واقعا این کارو کردم به یکی گفتم
صبح بیدار شدم پامو گذاشتم زمین یه برگه زیر پام حس کردم روش نوشته بود
(*منم گیم*)هیونجون
باورم نمیشد یعنی برا چی اینو به من گفته این همون چیزیه که تو کافه میخواست بهم بگه؟!
رفتم پایین دنبال هیونجون بودم که باهاش حرف بزنم که مامانم گفت با خاله دیشب رفتن
مامان ج:عزیزم حالا چیکارش داشتی؟
جیمین: میخواستم... ام هیچی مهم نیست
بهش پیم دادم که (منم پشتتم اگر خواستی پیش کسی کام اوت کنی بهت کمک میکنم☺️)
۲ثانیه ام نشد که سین زد گفت (مرسی ولی شاید هیچ وقت به کسی نگم)
جیمین:چرا؟
هیونجون:میدونی که خانواده ی من خیلی سخت گیرن و با این چیزا کنار نمیان😞
جیمین:میتونم بهت کمک کنم
هیونجون:مرسی ولی تو فقط میتونی یه کمک بهم بکنی
جیمین:هر چی که باشه☺️
نزدیک ۱ دیقه فقط در حال تایپ کردن بود
هیونجون:میشه باهم فرار کنیم بریم یه جایی که کسی نباشه فقط منو تو باشیم عشق زندگی هم باشیم🥺
مونده بودم واقعا فکرشو نمی کردم بهم اعتراف کنه چون خب...راستش دلیلی نداشت ولی یکم زود بود
جیمین:باید راجبش فکر کنم
جوابم قطعا نه بود اما نمیخواستم دلشو بشکونم
(پرش زمانی)
بالاخره سشنبه رسید رفتم تو کتابخونه پسره دقیقا رو صندلی که اخرین بار دیده بودمش نشسته بود داشتم میرفتم سمتش که خانم کتابدار صدام کرد
کتابدار:سلام جیمین جان هنوز که یه هفته گذشته چقدر زودم تمومشون کردی!
جیمین:سلام خانم نه راستش نیومدم کتابارو پس بدم اومدم یکیو ببینم
معلموم بود داشتم کیو میگفتم چون کس دیگه ای توی کتابخونه نبود
کتابدار:اوه پس با پسر من کار داری
خیلی تعجب کرده گفتم.
نمیدونستم پسر شماست
کتابدار: معمولا زیاد با کسی حرف نمیزنه و تعجب کردم که اومدی اونو ببینی
جیمین:راستش منو نمیشناسه اومدم باهاش اشنا بشم
کتابدار:اسمش تهیونگه برو پیشش فکر کنم الاناس که بره
با شنیدن اون جمله زود رفتم سمتش
جیمین:سلام تهیونگ دیگه درسته؟
تهیونگ:امم سلام بله تهیونگم ولی از کجا اسممو میدونی؟
جیمین:از مامانت پرسیدم
تهیونگ:کاری داشتی؟
جیمین:ام راستش میخواستم راجب اون روز ازت تشکر کنم
تهیونگ:تشکر که کردی همون موقع و اینکه از هفته یه پیش تا الان منتظر موندی که فقط ازم تشکر کنی؟!امکان نداره
(حرفاش منطقی بود میدونستم هر چی بگم بدترش میکنه پس فقط واقعیتو گفتم)
راستش میخواستم بیشتر باهات اشنا شم
(مرسی که تا اینجا خوندی🖤🌧)
(لطفا نظرتو بگو🌊💜)
YOU ARE READING
The Best Library
Romanceکاپل:ویمین ژانر:غمگین،رومنس،اسمات وضعیت:کامل جیمین پسریه که توی کتابخونه با یه نگاه به اون تیله های مشکی توش غرق شدو دیگه سعی بر نجات دادن خودش نکرد ولی کسی میخواست اونو از اونجا دربیاره و مال خودش کنه...