part 15: Who's Ur Boyfriend?

1.1K 174 50
                                    


_حتی نمیتونی تصور کنی که این چقدر برات مفیده!! بخورشششش

هوسوک با کلافگی سرش رو عقب کشید: _جیمین واقعا حالم داره بد میشه از بس خوردم

پسر پافشاری کرد: _بخوررر

قاشق شربت رو مدام به لبای هوسوک میچسبوند اما اون تخمش هم نمیگرفت.
آخرسر جلو اومد و روی تخت نشست و به سمت هوسوک خزید: _قربان شما میدونید که..
یادش افتاد هوسوک دیگه رییسش نیست پس لبخند پیروزمندانه‌ای زد: _تو میدونی که من تا اینو بهت ندم ولت نمیکنم

هوسوک توجهی نکرد و سعی کرد بره زیر لحافش اما جیمین قاشق شربت رو خورد و توی دهنش نگه داشت. چندش بود اما جیمین باید کار خودش رو میکرد.

دو طرف صورت هوسوک رو گرفت و لباشون رو بهم چسبوند و اون وسط شربت فاکینگ تلخ رو توی دهن هوسوک ریخت.

با صورت جمع شده عقب کشید: _انگار زهره

هوسوک که باخته بود به سختی شربت رو قورت داد و با صورت درهم غر زد: _یااا.. حالم بهم خورد

دست به سینه روی شکم هوسوک موند: _خب نمیخوردی مجبور شدم اینجوری بهت بدم!!

پسر نیم‌خیز شد و لباش رو پاک کرد: _نه.. بخاطر طعم کوفتیش میگم.. چه فایده‌ای داره؟ خودتم سرما میخوری

_نگران من نباش. این روزا بدنم قوی‌تر شده

هوسوک آستینش رو جلوی دهنش گرفت و سرفه‌ی کوتاهی کرد: _جیمین

همونطور که از روی بدن له شده‌ی هوسوک بلند میشد تا روی تخت بشینه هومی کشید که هوسوک گفت: _برات تاکسی میگیرم برگردی خونت.. دیگه دیروقته و احتمالا خسته‌ای

پوکر به پسر خیره شد: _کی گفته قراره برگردم؟.. هنوز کلی غذا هست که باید بپزم.. باید هواکش اتاقت رو راه بندازم.. انگار خراب شده..‌ عاممم.. و اینکه باید بمونم.. شاید تب کنی.. اصلا شاید نصف شب سکته کردی.. کی میخواد کمکت کنه؟

هوسوک نیشخندی زد و سرش رو روی بالش گذاشت: _همه‌ی شبایی که تنها خوابیدم و سکته کردم خودم به خودم کمک کردم

چشماش گرد شد.. شوکه دستش رو روی دهنش گذاشت: _واقعا قبلا سکته کردی؟

_فقط دو دفعه
_واجب شد که بمونم..
و با برداشتن بالش اضافی هوسوک اون رو زیر بغلش زد: _شب بخیر رییسی که خیلی شیک و مجلسی اخراجم کرد

_____________________

هر کار میکرد نمیتونست بخوابه. خیلی کلافه بود.. تهبونگ کنار روی تخت به خواب رفته بود و حالا فقط خودش بود که خواب نداشت..

آهی کشید و از تختش پایین اومد.
رفت آشپزخونه تا یکم آب بخوره. لیوان رو پر کرد و به لبش نزدیک‌ کرد اما چیزی نخورد.

نگاهش رو بالاتر آورد و تو فکر رفت

**
_این لیوان رو میبینی؟
پلک آرومی زد و به مادرش خیره شد: _بله

𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘣𝘶𝘯𝘯𝘺 𝘪𝘴 𝘢 𝘥𝘢𝘥Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang