Crystal eyes

174 19 6
                                    

_منتظرم حرفات رو بزنی.

_باید بهت تبریک بگم مرد، تو به خواستت رسیدی!

به وضوح سردرگمی از حرف مرد روبه روش نمایان بود. کمی به سمت میز خم شد گفت:

_و اون چی بوده؟

با انگشت شصتش خط فکش رو تا چونش لمس کرد، با لحن طعنه و در عین حال متفکر به گوشه‌ای از دیوار خیره شد و گفت:

_بهتره بگیم کی بوده.

پوفی از کش دادن صحبت‌های نه چندان خوشش زد. با لحنی آرام اما عصبی، به گوشه‌ای که نگاه می‌کرد، خیره شد و گفت:

_می‌شه انقدر طفره نرین؟ حرفتون رو بزنین!

کشش ماهیچه‌ی لب‌ش رو در گوشه‌ای از لبش احساس کرد. پوزخندی که هیچ معنای منطقی‌ای برای حرکاتش نداشت.
به چهره‌ی عصبی تهیونگ نگاه کرد و گفت:

_بالاخره تونستی به عطر پرتقالت برسی کیم، تبریک لازم نیست؟

بهت زده از حرف و لقبی که تنها خودش حق به زبون آوردن رو داشت، به مرد خیره شد. هیوک تنها پوزخند کنار لب‌ش رهاش نکرده بود و چهره‌ی تهیونگ رو آنالیز می‌کرد. چند بار پلک زد و این از نگاه نافذ جانگ دور نموند:

_حق نداری اون اسم رو به زبون‌ت بیاری.

_می‌دونی مرد جوان، عشق و هوس جاده‌ی نزدیک به هم دارن، جاده‌ی خاکی‌ای که تنها با یه علامت از هم جدا شدن. عطر پرتقالی‌ش رو هنوز هم حس می‌کنم... پس حق دارم با این لقب صداش بزنم و اون رو مال خودم بکنم!

عصبانیت همه‌ی وجودش رو در برگرفته بود، با خشم شدیدی که توی چهره‌ش گویا بود، بلند شد و متوجه افتادن صندلی‌ش نشد. سمت جانگ هجوم برد، یقه‌ش رو با تحکم گرفت و بلند کرد. به دیوار پشت مبل کوبوند و با فاصله‌‌ی کمی که داشت توی صورتش کوبید:

_عشق و هوس برای مرد دیکهدی مثل تو تنهاهرزگیِه! حتی جرأت نزدیک شدن به جونگکوک رو نداشته باش، نفس‌های تو برای اون مثل سم می‌مونه! کمتر دهن گشادت رو باز کن و اسمش رو به زبون کثیفت بیار. متوجه‌ای یا یه طور دیگه نشونت بدم؟

اخم کمرنگی بین ابروهای جانگ نمایان شده بود. دستش رو به مچ دست تهیونگ که یقه‌ش رو گرفته بود و سعی در پاره کردنش داشت، رسوند و با صدای بلند گفت:

_تموم شد تهیونگ، می‌فهمی؟ نخ قرمز عشقتون پاره شده، خودت پاره‌ش کردی. راهتون رو از هم جدا کردین... پس هیچ حقی در قبال‌ش نداری، حالا تو متوجه شدی یا بهتر نشونت بدم؟

یقه‌ش رو ول کرد، دم عمیقی کشید و دوباره با غرشی که از نگاه جانگ گرفته بود، دستش رو مشت کرد و با بدترین ضربه به صورتش زد. هیوک به طرفی پرت شد‌ و این موفقیت تهیونگ در کمتر کردن بخشی از عصبانیتش‌ شد.
با انگشت شصتش گوشه‌ی لب‌ش رو دست کشید. انگشتی که خونی شده بود رو با آستینش پاک کرد، آروم بلند شد. کمی از تهیونگ فاصله گرفت تا خطایی ازش سر نزنه. نزدیک در شد، رو به مرد همچنان خشمگین گفت:

Basorexia | VKookМесто, где живут истории. Откройте их для себя